زندگی من در سازمان مجاهدین خلق – قسمت پنجم

در قسمت قبل از انتقال نیروها به لب مرز گفتم. عملیات را انجام دادند که سه الی چهار روز طول کشید و بعد از آن نیروها به مقر بازگشتند. دو روز به آنها استراحت دادند و یک جشن مفصلی در سالن غذا خوری گرفته شد. مدتی گذشت که مجددا برای نیروها آموزش های جدید برگزار کردند. صبح برای آموزش به بیابانهای عراق می رفتند و بعد از ظهر به مقر بر می گشتند. از دوستم موضوع را سئوال کردم که در جواب گفت شک نکن اینها باز هم می خواهند عملیاتی انجام دهند! تحلیل دوستم درست از آب در آمد.

در آشپزخانه مشغول کار بودیم که مسئول ارکان به آشپزخانه مراجعه کرد و گفت بعد از ظهر با لباس فرم سبز در محوطه مقر جمع می شویم و برای کاری از مقر بیرون می رویم. از او سئوال کردم کجا می خواهیم برویم که در جواب گفت خودت می فهمی. بعد از ظهر ما را سوار خودروهای نظامی کردند. چند دقیقه ای در مسیر بودیم که خودروها نگه داشتند و پیاده شدیم. ما را به سالن اجتماعات بردند. هنوز نمی دانستم برای چه کاری ما را به سالن اجتماعات بردند. ورودی سالن اجتماعات به خط شدیم و ما را بازرسی کردند. با دیدن صحنه بازرسی ماتم برده بود! چرا بازرسی؟ بعد از بازرسی وارد سالن اجتماعات شدیم. سالنی نسبتا بزرگ و تزیین شده. روی صندلی نشستیم و منتظر بودیم که چه اتفاقی می افتد!

جلوی سالن، روی سن یک میز و دو صندلی پشت میز گذاشته بودند. یک ساعتی در سالن نشسته بودیم که درب جلوی سالن باز شد و مسعود و مریم رجوی وارد سالن شدند. همه از روی صندلی بلند شدیم. همه کف می زدند و سوت می کشیدند. اولین بار بود رجوی دیکتاتور و زنش را می دیدم. مریم و مسعود رجوی روی سن رفتند و در جای خودشان قرار گرفتند. رجوی همه را ساکت کرد و گفت: بفرمایید کار زیاد داریم و وقتمان کم است. همه ساکت شدند. رجوی شروع کرد به سخنرانی و عملیات آفتاب را جمع بندی کرد و بعد رفت سر اصل مطلب و گفت: از عملیات آفتاب پیروزمندانه عبور کردیم و حال عملیات بزرگتری در پیش داریم. عملیات چلچراغ! این بار خواهران شما را هم در عملیات سازماندهی کردیم. من مخالف این کار بودم ولی مریم گفت مگر زن بایستی همیشه در آشپزخانه کار کند و یا کارهای خدماتی را انجام دهد. من آنها را سازماندهی می کنم و چند گردان از زنان را تشکیل می دهم. حرفهای مریم درست است من هم موافقت کردم.

یک نقشه ایران را در کنار سن گذاشته بودند. رجوی از جای خودش بلند شد و رفت به طرف نقشه ایران و از روی نقشه محورهای عملیات را توضیح داد. عملیات تصرف شهر مهران بود. بعد از توضیحات رجوی از روی نقشه یک سری پریدند پشت میکروفون شروع کردند تعریف و تمجید از رجوی که چقدر طرحهای عملیات را دقیق برنامه ریزی می کند. من هم از فرصت استفاده کردم برای کشیدن سیگار و خوردن چای از سالن بیرون زدم. مشغول چای خوردن بودم که دوستانم را دیدم. کسانی که اسیر بودند و مثل من از سازمان فریب خوردند. بعد از سلام و احوال پرسی با هم گپی زدیم. از من سئوال کردند تو را در کجا سازماندهی کردند. من هم در جواب گفتم همان ابتدا به آنها گفتم در ارکان مرا سازماندهی کنید. فعلا در ارکان هستم تا ببینم چه می شود.دوستانم را در یگانهای رزمی سازماندهی کرده بودند.

بعد از سه الی چهار ساعت نشست رجوی به اتمام رسید و برای آماده سازی عملیات چلچراغ به مقر برگشتیم. فردای آن روز مسئول ارکان با ما نشست گذاشت و گفت با توجه به اینکه عملیات در راه است کار ما چند برابر می شود. بایستی غذای خوب و با کیفیت ارائه دهیم. نیروها برای عملیات جون بگیرند. تا مجددا نیروها را به مرز ببرند پدر ما را در آشپزخانه در آوردند. حین کار فقط عرق می ریختیم. روز حرکت نیروها به مرز فرا رسید. همه سوار خودروهای نظامی شدند و به سمت مرز حرکت کردند. بعد از رفتن نیروها کار ما در آشپزخانه کم شد و توانستیم به خودمان استراحت بدهیم . چند روز مقر خالی از نیرو بود و با دوستم با هم در آشپزخانه کار می کردیم، گاهی درد دل می کردیم که برای من خوب بود و کم تر در فکر می رفتم.

بعد از چند روز مجددا نیروها به مقر برگشتند. در عملیات چلچراغ چندین نفر کشته شدند سه الی چهار روز به نیروها استراحت دادند. بعد از چند روز مسئول ارکان به آشپزخانه آمد و گفت آماده شوید می رویم سالن اجتماعات. اینبار نیازی نبود از مسئول ارکان سئوال کنم برای چه کاری به سالن اجتماعات می رویم. تجربه ای که از دفعه اول داشتم می دانستم باز نشست رجوی است. بعد از ظهر همان روز به سالن اجتماعات رفتیم. اول ما را بازرسی کردند و بعد از بازرسی وارد سالن اجتماعات شدیم. وقتی وارد سالن اجتماعات شدیم پایین سن چندین عکس گذاشته بودند . عکسهای کشته شدگان در عملیات چلچراغ.

بعد از یک ساعتی رجوی و زنش مریم وارد سالن شدند. سوت زدنها و کف زدن ها شروع شد. این بار رجوی و زنش روی سن نرفتند. رجوی مقابل عکس های کشته شدگان ایستاد و به عکس های کشته شدگان نگاه کرد و با چند تا زن که همسرانشان کشته شده بودند صحبت کرد. بعد از اتمام صحبت با مریم به روی سن رفتند. کمی قرآن خواند و شروع کرد به جمع بندی عملیات چلچراغ و تعریف کردن از شرکت زنان در عملیات و در ادامه گفت: می بینید مریم دست به چه کار موفقیت آمیزی زد. اگر به من بود هیچ وقت از خواهران شما در عملیاتها استفاده نمی کردم. برای من روشن شد که خواهران شما می توانند در عملیاتها شرکت کنند و بار خودشان را بر دارند. نشست رجوی به اتمام رسید و به مقر باز گشتیم. در مقری که بودم چهار نفر کشته شده بودند. عکسهای آنها را در سالن غذا خوری زده بودند. دو نفر از آنها متاهل بودند و زن و بچه آنها در سازمان بودند.

آموزش در یگانها ادامه داشت. مدتی از عملیات چلچراغ گذشته بود، فضای مقر عادی نبود، فرماندهان یگانها مدام در نشست بودند. ما را در سالن غذا خوری جمع کردند و گفتند ایران قطعنامه 598 را پذیرفته و آتش بس پذیرفته شده است و جنگ تمام شده است. ما نمی دانستیم بعد از پذیرش قطعنامه چه اتفاقی خواهد افتاد! از نقشه های شوم رجوی خبر نداشتیم.

مجددا نشست گذاشتند و ما را به سالن اجتماعات بردند. مسعود و مریم رجوی وارد سالن شدند و روی سن رفتند. همه را ساکت کردند و رجوی گفت وقت نداریم و در ادامه گفت قطعنامه 598 پذیرفته شده و احتمال اینکه جنگ تمام شود زیاد است. فعلا که آتش بس داده شده است. ما این بار می خواهیم گام بزرگتری را برداریم. عملیات فروغ جاویدان و فتح تهران! من با صاحبخانه (صدام) صحبت کردم و به او گفتم می خواهیم به وطنمان ایران برویم. او هم به من گفت خوب کاری می کنید. شما اینجا مهمان ما بودید الان می توانید به خانه خودتان برگردید. در ادامه رجوی گفت وقت زیادی نداریم. خیلی از هواداران ما از خارج به ما پیوستند و نیاز به آموزش دارند. هر چه سریعتر بایستی آموزشها را فرا گیرند و برای عملیات آماده شوند. حالا بروید و بکوب آماده رفتن شوید. یک سری افراد را با فریب از خارج به پادگان اشرف منتقل کرده بودند. در آن زمان یادم می آید که افراد زیادی به عراق می آمدند که آنها را در مقرها سازماندهی کردند. چندین نفر نیز به مقر ما آمدند که در آسایشگاه جا نبود و در سالن غذا خوری می خوابیدند . وقتی به مقر برگشتیم همه را سازماندهی کردند و آموزشها شروع شد. سلاحهای سبک و سنگین اهدایی از طرف صدام به پادگان اشرف منتقل می شد. تانک و نفربر کاسکاول چرخ دار بوسیله کمرشکن ها به پادگان اشرف منتقل می شدند . افسران عراقی به پادگان اشرف می آمدند و آموزش نظامی به افراد جدید الورود می دادند . نفراتی که در خارجه زندگی خوبی داشتند و نمی دانستند سلاح چیست فریب رجوی را خورده بودند.

ادامه دارد

فواد بصری

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا