خاطرات فواد بصری از لحظه اسارت تا رهایی از مجاهدین خلق – قسمت چهارم

من و ما بقی اسیران پیوسته به آسایشگاه رفتیم و وسایل خود را جمع کردیم و منتظر بودیم به سمت پادگان اشرف حرکت کنیم. سرگرد مصطفی سراغ ما آمد و گفت تا یک ساعت دیگر چند خودرو برای انتقال ما به مقر می آیند. وسایل خودتان را در محوطه مقر منظم بچینید و آماده باشید. ما هم همین کار را انجام دادیم. یک ساعتی طول کشید تا چند خودرو نظامی وارد محوطه مقر شدند و به ما گفتند سوار خودروها شوید که سریع حرکت کنیم. خودروها حدودا بعد از نیم ساعت حرکت کردند. طبق معمول دو نفر از نفرات خودشان مسلح کنار درب پشتی هر خودرو نشسته بودند و چادر پشت درب خودرو را کشیده بودند که در مسیر جایی را نبینیم.

خودروها از محوطه خارج شدند و به سمت پادگان اشرف حرکت کردند. در مسیر من به یکی از نفراتی که کنار درب خودرو نشسته بود گفتم چادر پشت را بالا بزن داریم هوا خفه است که جواب شنیدم: ضابطه است و بایستی چادر درب پشت بسته باشد. اینها در واقع اسیر جابجا می کردند و تخم بی اعتمادی را در ما کاشتند. ترس داشتند به ما سلاح بدهند. اگر در مسیر اتفاقی رُخ می داد نمی توانستیم از خودمان دفاع کنیم.

فضای داخل خودرو گرم بود و من چرتم گرفته بود. نفهمیدم خودرو چند ساعت در حرکت بود! بعد از طی مسیر طولانی خودرو سرعت خودش را کم کرد و ترمز کرد. چادر پشت خودرو را بالا زدند. خودمان را در بیابان برهوت دیدیم! از خودرو پیاده شدیم و با یک درب میله ای بزرگ که درب ورودی پادگان اشرف بود مواجه شدیم. ما را به یک ساختمان بردند که بعدها فهمیدم ساختمان روابط است. در آن ساختمان از ما پذیرایی کردند و گفتند شما را سازماندهی کرده اند در این ساختمان صنفی. آب و چای و …. برای شما آماده کرده اند، از خودتان پذیرایی کنید تا مسئولین شما دنبال شما بیایند و به قسمت های خودشان ببرند.

طولی نکشید که چند تن از مسئولان آمدند اسامی را خواندند و نام هر کسی را می خواندند پشت سر مسئولش می ایستاد. خوش بختانه من با دوست صمیمی خود حسن ابراهیمی (در قسمت سوم خاطرات نام او را برده بودم) با هم بودیم ما را به مقری بنام مسلم بردند. در یک اتاق جا دادند و گفتند همین جا باشید برادر مسلم می خواهد شما را ببیند. طولی نکشید مسلم وارد اتاق شد و با ما سلام علیک کرد و گفت به شهر مجاهدین خوش آمدید. اینجا به شما خوش می گذرد و …. من و چند تا از اسیران پیوسته را در یگانهای رزمی سازماندهی کردند. از قبل همه کارها را انجام داده بودند. من همان موقع به مسلم گفتم من در یگانهای رزمی کشش ندارم در مقر قبلی گفته بودم مرا در آشپزخانه سازماندهی کرده بودند در جواب گفت نفرات ما در آشپزخانه تکمیل هستند. من گفتم یک جایی در آشپزخانه مرا بگذارید کار کنم . در جواب گفت جوابش را به تو می دهم .

بعد از دو روز فردی بنام محمود آمد سراغم گفت وسایلت را جمع کن برو آسایشگاه ارکان. خودت را به مسئول آشپزخانه معرفی کن، با او هماهنگ کرده ایم. در آشپزخانه مشغول کار شدم فقط می خواستم خودم را سرگرم کنم. پادگان اشرف یک محیط بسته با زندگی تکراری بود. در واقع از چاله در آمدم افتادم در چاه عمیق. روزها می گذشت تنوعی در مناسبات پادگان اشرف وجود نداشت. ظهر سر ناهار اخبار را از تلویزیون مشاهده می کردیم و بعد از اتمام اخبار تلویزیون ها را خاموش می کردند و شب سر شام هم همینطور. امکانات رفاهی وجود نداشت، خسته شده بودم، ذهنم خسته شده بود. تصمیم گرفتم برم با مسلم مشکل خودم را مطرح کنم تا مرا از آشپزخانه به جای دیگری منتقل کند .

به مسئول آشپزخانه گفتم می خواهم با برادر مسلم صحبت کنم. یک هفته ای طول کشید مسئول آشپزخانه به من گفت فلان ساعت اتاق برادر مسلم باش. من هم همان ساعت رفتم اتاق مسلم. وارد اتاق شدم بعد از سلام علیک و احوال پرسی مشکلم را به او گفتم، با یک حالت پرخشگری گفت مگر اینجا خانه خاله است که هر روز می خواهی یک جا کار کنی؟! من هم به او گفتم در این پادگان خسته شدم. در اُردوگاه که بودم فردی بنام عادل خیلی وعده ها را به من داد ولی تا الان هیچ کدام عملی نشده اند! در جواب گفت من عادل را نمی شناسم و نمی دانم چه وعده هایی به تو داده است؟! من گفتم: ارتباط تلفنی با خانواده ام، ارسال نامه برای خانواده ام، مرخصی به شهر و پول تو جیبی و…. مجددا با پرخاشگری گفت من عادل را نمی شناسم هر کسی این وعده ها را به تو داده غلط کرده، تمام این نفراتی که اینجا هستند را می بینی چه مرد و چه زن برای مبارزه آمدند اینجا و نه برای تفریح . تمام مقرهای سازمان و کاکُل آنها پادگان اشرف محل مبارزه است، پس تو اشتباه آمدی. من هم گفتم من اشتباه نیامدم شما مرا وارد مقرهای خودتان کردید. در جواب گفت یعنی می خواهی بگویی ما سر تو کلاه گذاشتیم. من گفتم درست است. در ادامه گفت بلند شو برو سر کارت به تو می گوییم کجا کار کنی.

نزدیک به یک ماه مجددا در آشپزخانه کار کردم بعد از یک ماه به من ابلاغ کردند در بخش تاسیسات کار کن. تاسیسات شامل لوله کشی، برق، رنگ آمیزی و …. بود. رفتم در تاسیسات مشغول کار شدم، لااقل از گرمای آشپزخانه راحت شدم، نه به لوله کشی اشراف داشتم و نه به برق کاری، مرا وصل کردند به فردی بنام محمد خبازیان که خودش و زن و بچه اش در سازمان بودند (در انقلاب من در آوردی مریم رجوی برید و او را به آلمان فرستادند و بچه هایش هم از سازمان بیرون رفتند در خارجه زندگی می کنند. فقط همسرش بنام مریم که اهل شمال است در سازمان است). با محمد خبازیان مشغول کار شدم زیاد به خودم سخت نمی گرفتم چون انگیزه نداشتم برای آدمهای فریبکار کار کنم. روز پنج شنبه ای بود که محمد خبازیان به من گفت امروز پنچ شنبه است زودتر کار را تعطیل کنیم امشب در سالن اجتماعات شام جمعی داریم، لباس مرتب بپوش . من با تعجب گفتم شام جمعی؟! در جواب گفت شب سالن اجتماعات خودت می بینی. برای من جدید بود. شام جمعی!

غروب پنچ شنبه به خط شدیم سوار خودروهای نظامی ( آیفا ) شدیم و به طرف سالن اجتماعات حرکت کردیم. وقتی به سالن اجتماعات رسیدیم میزهای غذا خوری زیادی در محوطه چیده شده بود. چند تا از دوستان از اسیران پیوسته که در مقرهای دیگری سازمان دهی شده بودند را دیدم. در محوطه سالن اجتماعات با دوستانم گپ می زدم که عادل را دیدم با او سلام علیک کردم و به او گفتم تمام حرفها و وعده ها یی که در اُردوگاه به من دادی دروغ بود. چرا به من دروغ گفتی؟ مرا یک گوشه بُرد و گفت سندی مدرکی داری که من وعده وعید به تو دادم؟! و در ادامه گفت: ببین اینجا پادگان اشرف است، اُردوگاه نیست چوب لای چرخ ما نگذار . همین جا تو را می کشند تکه پاره ات می کنند. از من می شنوی هر کاری را به تو گفتند انجام بده این حرفها را توی گوشت فرو کن این حرفها را به تو زدم که به تو کمکی کرده باشم و برای کسی تعریف نکن به نفع خودت است و رفت .
در شام جمعی تمام ذهنم درگیر این بود که گیر چه آدمهای فریب کاری افتادم . بعد از شام جمعی حرفهای عادل را برای دوستم حسن ابراهیمی تعریف کردم در جواب گفت این ها آدم کش هستند. برای من روشن شده بود که بایستی کارم را انجام می دادم همش با خودم می گفتم یک روزی خودم را از زندان بزرگ اشرف آزاد خواهم کرد . روزگار به این شکل پیش نمی رود.

در تاسیسات مشغول کار بودم و کاری به کار کسی نداشتم. سعی می کردم با نفرات سازمان درگیر نشوم. فریب خوردن از سازمان برایم سنگین بود، هضم کردنش برای من مشکل بود . هر چه فکر می کردم چگونه خودم را از پادگان اشرف خلاص کنم به نتیجه ای نمی رسیدم. دور تا دور پادگان اشرف بیابان برهوت بود و نمی دانستم بیابان به کجا ختم می شود. پادگان اشرف خسته کننده بود بایستی می سوختم و می ساختم . دلم برای خانواده ام خیلی تنگ شده بود. متاسفانه داد رسی در سازمان وجود نداشت. یک روز رفتم به محمد خبازیان گفتم دلم برای خانواده ام تنگ شده می خواهم با آنها تماس بگیرم لااقل بدانند من کجایم. در جواب گفت من مشکلت را مطرح می کنم ولی فکر نمی کنم جوابی بگیری تلفن با ایران قطع است.

دو روزی گذشت محمد خبازیان گفت برو اتاق برادر محمود با تو کار دارد. محمود معاون مسلم بود. من هم رفتم اتاق محمود وارد اتاق شدم سلام کردم و روی صندلی نشستم، محمود به من گفت درخواست تلفن کردی اینجا هیچکس با خانواده خود تماس نمی گیرد، ما امکان تماس با ایران را نداریم . از موقعی که آمدی مدام بهانه می گیری، من هم در جواب گفتم وعده هایی که به من در اُردوگاه داده شد دروغ بود. من با میل خودم به اینجا نیامدم مرا با دروغ به اینجا آوردند . چرا به من دروغ گفتید. خیلی وقیحانه جواب داد: خوب کاری کردیم اگر دروغ نگوییم نیرویی نمی توانیم جمع کنیم حالا هم برو کارت را انجام بده و وقت ما را نگیر . هر راهی را می رفتم به بن بست می خوردم، داشتم کلافه می شدم .

یک روز متوجه شدم افراد جدیدی به مقری که در آن بودم می آمدند، خیلی هم تر و تمیز بودند. برای ناهار به سالن غذا خوری مراجعه کردم سالن خیلی شلوغ بود، کنجکاو شده بودم که این افراد از کجا آمدند بعد از شام بیرون از سالن توانستم با یکی از افراد جدید صحبت کنم. کم کم با او وارد بحث شدم برای من توضیح داد که از کجا آمده، از نروژ آمده بود و در ادامه گفت ما در نروژ هوادار سازمان هستیم. به ما گفته شد برای چند ماهی به پادگان اشرف بروید سازمان به هر لحاظ من و خانواده ام را تامین کرد. حالا من و دوستانم با هم آمدیم اشرف، نفرات زیادی از خارج آمده اند مابقی را به مقرهای دیگری بُردند . معلوم بود می خواهد اتفاقی رُخ دهد این همه نفر را از خارج به عراق منتقل کرده اند . ( نا گفته نماند ایران قعطنامه 598 را پذیرفته بود ) نمی دانستیم رجوی چه در سر دارد .

دو روز گذشت که به ما ابلاغ کردند در سالن اجتماعات نشست است نشست با رجوی و مریم قجر . برای نشست در سالن اجتماعات تجمع کردیم. در سالن و روی سن نقشه بزرگ ایران نصب شده بود. هیچ کس از طرح رجوی خبر نداشت طولی نکشید که رجوی و مریم قجر وارد سالن شدند. شعار دادن ها شروع شد رجوی همه را ساکت کرد و گفت کار داریم شعار دادن را بگذارید برای بعد . کمی صحبت کرد و گفت عملیات بزرگی در پیش داریم. چوب اشاره ای که در دست داشت روی نقشه ایران گذاشت . و در ادامه گفت: عملیات فروغ جاویدان، زمان نشست طولانی نبود رجوی با توضیحاتی که داد می خواست 72 ساعته تهران را فتح کند و گفت برای عملیات زیاد وقت نداریم. بروید زرهی ها و خودروهای خود را آماده کنید، برنامه کاری از طریق مسئولانتان به شما ابلاغ می شود . نشست به اتمام رسید و به مقرهای خود برگشتیم و فردای آن روز بیدار باش را زودتر زدند و استارت آماده سازی عملیات زده شد .

ادامه دارد …

فواد بصری

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا