خاطرات فواد بصری از لحظه اسارت تا رهایی از مجاهدین خلق – قسمت سوم

در قسمت قبل از انتقال خودمان گفتم. رجوی ملعون پیام داد که شما فرزندان من هستید روی شما را می بوسم و چنین مزخرفاتی را بخورد ما داد. بعد از اتمام پیام به ما چند نفر گفتند آماده باشید که شما به مقر دیگری منتقل می شود. یک هفته ای ما را از مابقی اسیران جدا کردند.

بعد از سخنان حجت ما را به سالن غذا خوری بردند. یک سری از کادرهای قدیمی تر مرد و زن در حال غذا خوردن بودند. ما را که دیدند چپ چپ نگاهمان کردند! مصطفی به ما گفت غذا بگیرید و همه بروید آن گوشه سالن غذای خودتان را بخورید. از همان موقع مرزبندی خودشان را با ما اسیران پیوسته مشخص کردند. برای خوردن غذا از ظروف یک بار مصرف استفاده می کردند . ما اجازه نداشتیم به کادرهای سازمان نزدیک شویم.

بعد از خوردن غذا سرگرد مصطفی بیرون از سالن ما را به خط کرد و به انبار تدارکات برد. به ما پوتین و دو دست لباس نظامی و پوشاک زیر و ملحفه و بالشت و … تحویل دادند. مجددا سرگرد مصطفی ما را به خط کرد و به طرف آسایشگاه حرکت کردیم. تخت های استراحت را برای ما مشخص کردند و چند ساعتی استراحت کردیم. برای شام مجددا به سالن غذا خوری رفتیم. سرگرد مصطفی در سالن غذا خوری حضور داشت و به ما گفت جای ظهر بنشینید. تلویزیون ها در سالن روشن بودند و اخبار را پخش می کردند. اخبار که تمام شد تلویزیونها را خاموش کردند. من فکر کردم که برنامه دیگری می خواهند پخش کنند اما از پخش برنامه خبری نبود. سرگرد مصطفی نزد ما آمد و گفت چرا نشستید نمی خواهید آسایشگاه بروید؟ به سرگرد مصطفی گفتم چرا تلویزیونها را خاموش کردند؟ برنامه دیگری ندارند؟ در جواب گفت خیر. دیدن کانالهای تلویزیون عراق در سازمان ممنوع است. نه فقط اینجا بلکه در تمام مقرهای سازمان این قانون حاکم است .

بعد از دو سه روز آموزشهای ما شروع شد. صبح تا ظهر آموزش نظامی و بعد از ظهر آموزش تشکیلاتی سازمان. یک ماهی گذشت و همه کسانی که به سازمان پیوسته بودند از زندگی تکراری و فضای بی روح داخل مقر خسته شده بودند. رفتم به سرگرد مصطفی گفتم من و بقیه اینجا هیچ سرگرمی و تفریحی نداریم. خسته شدیم. که در جواب گفت مطرح می کنم جوابش را به شما می دهم . دو روزی گذشت سرگرد مصطفی به همه ابلاغ کرد بعد از ظهر برادر حجت با شما نشست دارد. در سالن غذا خوری فقط با شما کار دارند و با مابقی (منظورش کادرهای سازمان) کاری ندارد .

بعد از ظهر در سالن غذا خوری جمع شدیم و حجت وارد سالن غذا خوری شد. بعد از سلام علیک گفت به من گزارش شده که گفته اید خسته شده اید! باید برای شما روشن کنم اینجا میدان رزم است. اگر فکر می کنید برای تفریح آمدید راه را اشتباهی آمدید. هر کسی تفریح می خواهد برود اُردوگاه عراق آنجا تفریح کند. کاری با او می کنند که از زندگی خودش سیر شود و… . من کار دارم بایستی سریع بروم اگر حرفی دارید بماند در یک فرصت مناسب و مهلت نداد حرفهایمان را بزنیم .

در سالن غذاخوری میز کادرها جدا بود و ما حق نداشتیم با آنها صحبت کنیم. میزهای غذاخوری ما را در یک گوشه سالن چیده بودند. یا مثلا تایم ورزش آنها از ما جدا بود. ذهنم درگیر این موضوع بود که اینها چرا چنین رفتاری را با ما می کنند! نظافت محوطه، نظافت سرویس های بهداشتی و … با ما بود. کادرهایشان دست به سیاه سفید نمی زدند . رفتم به سرگرد مصطفی گفتم ما را کجا آوردید از نظافت محوطه مقر تا نظافت سرویسها و شستن قابلمه های آشپزخانه با ماست. وقتی سالن غذا خوری می رویم کادرهای شما چپ چپ به ما نگاه می کنند و میزهای غذا خوری ما در سالن جدا هستند. چرا رفتارتان با ما این چنین است؟ در جواب گفت سازمان از این طریق شما را چک می کند که تا چه اندازه ای با سازمان هستید سازمان هنوز روی شما هیچ شناختی ندارد بهتر است که کارتان را درست انجام دهید. گفتم می خواهم با برادر حجت صحبت کنم در جواب گفت: باشه صدایت می کنم .

روز بعد سرگرد مصطفی سراغم آمد و گفت برو اتاق برادر حجت و همانجا حرفهایت را بزن. همان موقع رفتم و وارد اتاق شدم. بعد از سلام علیک رفت سر اصل مطلب و در ادامه گفت گزارش اعتراضی تو به من رسیده است. تو اصلا می دانی کجا آمدی و کجا هستی اینجا جای تفریح و خوش گذرانی نیست اینجا محل رزم و جنگ است من در جواب به او گفتم حرفهایی که در اُردوگاه در رابطه با مناسبات زدید با چیزی که به چشم دیدم کاملا متفاوت است. اینجا من و مابقی اسیران پیوستی آزاد نیستیم. تفریحی نداریم. در سالن غذاخوری میزهای ما جداست. نفرات شما به ما چپ چپ نگاه می کنند و ….

در جواب گفت خیلی حرف می زنی می دانی چرا نفرات ما این کار را با شما می کنند چون سازمان به شما اعتماد ندارد. تا دیروز در جبهه رژیم می جنگیدید الان به ما پیوستید. از ما چه انتظاری دارید؟ من هم در جواب گفتم چرا ما را وارد بازی خودتان کردید شما بر سر ما کلاه گذاشتید. و در ادامه به او گفتم مرا برگردانید اُردوگاه می خواهم برگردم نزد خانواده ام. در جواب گفت اُردوگاهی در کار نیست اُردوگاهی که در آن بودید جمع شد. تمام اسیران را لب مرز ایران آزاد کردیم و خدا می داند چه بلایی بر سر آنها آمده است. برو خدا را شکر کن که زنده ای . به او گفتم مرا به اُردوگاه عراق بفرستید با پرخاشگری گفت آمدی در مناسبات ما اطلاعات ما را گرفتی و حالا می خواهی بروی اُردوگاه عراق! این خبرها نیست زمانی تو را به اُردوگاه عراق می فرستیم که اطلاعاتی که از ما داری بسوزد. بعد از آن تو را تحویل دولت عراق می دهیم نه به عنوان اسیر به عنوان جاسوس. دولت عراق سریع تو را اعدام می کند حالا هم برو من کار دارم مزاحم من نشو .

از اتاق بیرون آمدم. یکی از اسیران پیوسته که با هم خیلی صمیمی بودیم بنام حسن ابراهیمی (در لیبرتی در عراق او را کشتند) مرا دید و گفت چی شد؟ با حجت صحبت کردی؟ در جواب گفتم هیچی همش مرا تهدید می کرد. اینها کلاه بزرگی سر ما گذاشتند. حسن گفت می دانم و معلوم نیست چه زمانی می توانیم خودمان را نجات دهیم. اشتباه بزرگی کردیم به این ها پیوستیم، اینها فریب کارند. با روحیه خراب برگشتم آسایشگاه، از صحبت های حجت بهم ریخته بودم. راه نجاتی نداشتم. آسایشگاه من و مابقی پیوستی ها جدا بود. سرگرد مصطفی به آسایشگاه آمد گفت آماده باشید فردا برای انجام کارهایی به مقر دیگری می رویم.

فردا دو خودرو نظامی وارد محوطه شد و ما را سوار خودروهای نظامی کردند. چادر پشت خودرو را پایین کشیدند که بیرون دیده نشود. در مسیر هیچ کجا را نمی دیدیم. بعد از دو سه ساعتی خودروها متوقف شدند. پشت چادر را بالا زدند و گفتند پیاده شوید.

نام مقر حنیف نژاد بود ما را بردند در یک سالن و سرگرد مصطفی ما را به خط کرد و گفت اینجا مقر حنیف است. ما اینجا آمدیم که این مقر را راه اندازی کنیم. بعد از راه اندازی یک سری از نفرات سازمان برای انجام ماموریتی به اینجا می آیند. (منظورش از ماموریت، عملیات تروریستی بود). چهار روز مقر را نظافت می کردیم. غروب در محوطه مقر بودیم سرگرد مصطفی شتابان به ما نزدیک شد و گفت همه بروید در آسایشگاه خودتان و پرده تمام پنجره ها را بکشید. هیچ کس حق ندارد محوطه را نگاه کند. چند دقیقه ای گذشت صدای چند خودرو آمد. از گوشه پرده نگاه کردم چند خودروی نظامی وارد مقر شدند و چندین نفر مرد و زن از خودروها پیاده شدند و به سمت آسایشگاه خودشان رفتند. زمان شام مجددا از گوشه پرده محوطه را نگاه کردم نفرات زیادی به طرف سالن غذا خوری می رفتند. سرگرد مصطفی آن لحظه نبود. من و چند نفر از اسیران پیوسته به طرف سالن غذا خوری رفتیم، نرسیده به سالن غذا خوری چند نفر از کادرهای سازمان جلوی ما را گرفتند و گفتند شما حق ندارید وارد سالن غذا خوری شوید! همه ما جا خوردیم. گفتند مسئول شما کیه گفتیم سرگرد مصطفی گفتند همین جا بایستید تا سرگرد مصطفی به شما بگوید کجا شام بخورید. چند دقیقه ای گذشت سرگرد مصطفی پیش ما آمد و گفت کی به شما اجازه داده سرتان را پایین بیندازید و به طرف سالن غذا خوری بروید؟ مگر من به شما نگفتم بدون اجازه من هیچ کاری را انجام ندهید. سریع برگردید به آسایشگاه شام را در آسایشگاه می خورید.

نیم ساعتی گذشت سرگرد مصطفی شام را آورد. من به سرگرد مصطفی گفتم این چه جور رفتاریه با ما می کنید؟ ما را وارد مناسبات خودتان کردید طلبکار ما هم هستید؟ هیچ جوابی نداشت. ده روزی در مقر حنیف بودیم که به ما ابلاغ شد کار ما در این مقر تمام شده بر می گردیم به مقر خودمان ( مقر سردار ) همان روز وسایل خودمان را جمع کردیم و به مقر سردار برگشتیم. همان موقع با سازمان زاویه گرفتم. ماهیت آنها در فریب کاری و دروغگویی برای من روشن شده بود.

وقتی به مقر سردار برگشتیم آموزشهای نظامی ما توسط سرگرد مصطفی شروع شد. دو سه روزی در آموزشها شرکت کردم خسته شده بودم. به سرگرد مصطفی گفتم من توان این را ندارم در آموزشهای نظامی شرکت کنم. سازمان کار مرا تغییر دهد مثلا در آشپزخانه کار کنم. یک روز بعد به من ابلاغ شد با درخواستت موافقت شده برو در آشپزخانه مشغول کار شو. در آشپزخانه مشغول کار شدم. کاری به کار کسی نداشتم و از فرا گیری آموزشهای نظامی راحت شده بودم. آشپزخانه برای من خوب بود. مشغول کار بودم و کمتر به خانواده ام فکر می کردم. منتظر روزنه ای بودم که خودم را خلاص کنم و نزد خانواده ام برگردم.

لباسهایمان را که می شستیم در یک گوشه مقر روی طناب پهن می کردیم، به همه ابلاغ کردند از این پس کسی حق ندارد لباسهایش را در محوطه پهن کند. لباسهایتان را روی پشت بام پهن کنید. درب پشت بام صبح تا غروب هر روز باز است. یک بار که لباسهایم را شسته بودم و به پشت بام رفتم، اطراف قلعه را نگاه کردم، فقط بیابان بود. مشخص نبود ما در کدام نقطه عراق هستیم تنها چند مدار از نیروهای عراقی برای حفاظت قلعه چیده شده بود. ارتفاع قلعه بلند بود و امکان فرار نبود. آمدم با دوستم حسن ابراهیمی مورد را مطرح کردم گفتم امکان فرار وجود ندارد در جواب گفت برای خودت دردسر درست نکن. دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد یک روزی خودت را آزاد می کنی. نزدیک به دو ماه در آشپزخانه کار می کردم . به همه ابلاغ کردند در سالن غذا خوری جمع شوید برادر حجت با همه کار دارد . در سالن غذا خوری تجمع کردیم حجت وارد سالن شد. بعد از سلام و احوال پرسی بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب و گفت ما بایستی هر چه سریعتر این مقر را تخلیه کنیم. می رویم به خانه اصلی مجاهدین؛ پادگان اشرف. قرار است تمام نیروها در پادگان اشرف مستقر شوند. سریع تر بروید وسایل خودتان را جمع و جور کنید و آماده حرکت شوید. ذهن من درگیر این موضوع شد. با خودم می گفتم پادگان اشرف؟ پادگان اشرف کجاست ؟

ادامه دارد …

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا