خاطراتی از عمر هدر رفته در فرقه رجوی – قسمت ششم
موج اعتراض نفرات جدید از وضعیت یکنواخت به اوج خود رسیده بود که آنها مجبور شدند تمامی نفرات جدید را به یک G.F منتقل کنند. ما درخواست خروج کردیم که آنها گفتند ارتش آمریکا هنوز حاضر به قبول نظرات جدا شده نیست. عدم پافشاری من نسبت به خروج بیشتر بخاطر حمید و ایرج بود. چون آنها از هیچ خبری نداشتند و درخواست هایی مکرر من برای ملاقات با آنها به جایی نمی رسید. فقط میگفتند که آنها وضعشان خوب است و جای نگرانی نیست. به همین دلیل من نتوانستم در اولین گروهی که بچه ها در شهریور ماه 82 از سازمان جدا شده و به کمپ ارتش آمریکا رفتند، بروم و منتظر اخبار در مورد ایرج و حمید بودم.
خاطراتی از عمر هدر رفته در فرقه رجوی – قسمت چهارم
باید یادآوری کنم که من از زمان ورود دل به این نفرات قدیم می سوخت چرا که بهترین عمر خود را درعراق هدر داده بودند وبا هرکدام که صحبت می کردم می دیدم آنها هم بایک شیوه دیگر به این دام افتاده وآن قدر روی آنها با صحبت هاشان اثر گذاشته اند که آنها فقط متکی به رهبران فرقه شده و نشست های انقلاب آنها را از همه چیز تهی کرده است واحساس می کنند اگر از این سازمان بیرون بروند مرده ای بیش نیستند و به همین خاطر باید به آنها کمک کرد تا از آن زنجیر های خودشان را رها سازند.
خاطراتی از عمر هدر رفته در فرقه رجوی – قسمت سوم
قرار بود مدت شش ماه دوره های آموزشی ما طول بکشد ولی بعدا متوجه شدیم به دلیل آماده نبودن قرارگاه ها آنها آمادگی پذیرش ما را نداشتند. بهانه آنها این بود که دوره، دوره ی سرنگونی است و ارتش شدیدا مشغول آماده سازی برای حمله به ایران می باشد. همراه بچه های خودی این تحلیل های سازمان را به مسخره می گرفتیم چون با آشنایی نسبی که از قدرت سازمان در عراق پیدا کرده بودم همچنین وابستگی صد در صدی که به رژیم عراق داشتند، هرگونه حرکت به سمت ایران یا حمله را محکوم به شکست می دانستیم تنها امید ما حمله آمریکا به عراق بود تا ما بتوانیم روزنه ای جهت رهاشدن از آنجا بیابیم.
خاطراتی از عمر هدر رفته در فرقه رجوی – قسمت دوم
من در آن روز فکر کردم بین بد وبدتر بد را انتخاب کردم اما بعداٌ دیدم که انتخابم بدترین بود! فردای آن روز فهیمه اروانی با من ترتیب مصاحبه ی دیگری داد و آنها با موافقت اکثر نفرات حاضر در آنجا قبول کردند که من وارد پذیرش شوم و ظهر همان روز من وارد پذیرش شده و به یگان هادی لاری وارد شدم. تعدادی از بچه های قبلی را من دیدم و به اتفاق آنها منتظر روزهای نامعلومی که پیش رو داشتیم شدیم.
خاطراتی از عمر هدر رفته در فرقه رجوی – قسمت اول
وضع روحی من در آن زندان بدتر شد طوری که 3 روز چیزی نمی توانستم بخورم و حتی تصمیم به خودکشی داشتم. ولی با دلداری های ابو ولید و دلسوزی های او کمی روحیه گرفتم و توانستم تا زمانیکه از آنجا خارج می شوم شرایط وحشتناک آن بازداشتگاه را تحمل کنم. ما فقط هفته ای نیم ساعت حق هواخوری آن هم به صورت انفرادی داشتیم. بالاخره بعد از 13 روز مرا به طبقه ی پایین آوردند و تحویل یک فرد دیگری دادند تا او مرا به سازمان وصل کند. آن موقع هیچ ذهنیتی در مورد سازمان، چگونگی برخورد آنها و اینکه بالاخره چه خواهد شد نداشتم. بعد از خارج شدن از آن بازداشتگاه من جلوی دفتر سازمان (فرقه مجاهدین)تحویل آنها داده شدم.