ماجراهای درخواست ملاقات در کمپ اشرف – قسمت دهم

قسمت نهم این یادداشت ها با بیان تماس تلفنی برادرم که دخترانم را سخت دچار شور و شوق وصف ناشدنی کرده بود و نیز یک ایمیل دریافتی از او با محتوای مراجعه خصوصی من به کمپ اشرف و جوابی که به این ایمیل دادم ، پایان یافت.

بطوری که در تماس تلفنی و ایمیلی به سید مرتضی شرح داده بودم، من بلحاظ جسمی و مالی نمیتوانستم به تنهایی و به این سادگی که او تصور میکرد، به کمپ اشرف بروم و چنین هم شد. بعدها که امکان مراجعات مکررم به اشرف فراهم شد، دریافتم که سازمان مجاهدین خلق، جریان حقه بازی است و من در صورت امکان هم نمی بایست به تنهایی به کمپ اشرف بروم و چرا؟
در جریان تحصن های خانواده ها در محوطه ی درب ورودی و در تابستان 1389، که درجه ی حرارت به 60 هم میرسید و من هم که پوست روشن و حساس و قلبی جراحی شده داشتم و حتی دمای 35 درجه تبریز را هم بسختی تحمل میکنم ، حضور داشتم. من این گرما را حتی با مصرف اقلا 30 لیوان بزرگ آب و چای در شبانه روز نمیتوانستم تحمل کنم و بنابراین یک هفته ای بیشتر نتوانستم در آنجا بمانم و برگشتم. در این ایام که کوتاه بود ولی به اندازه یک عمر سختی کشیدم، با یک فرد آبادانی آشنا شدم که از دست سازمان ضربه سختی خورده بود.

او میگفت که با اطلاع از حساسیت سازمان به مراجعه جمعی ، پدرش بر آن شده بود که به تنهایی به کمپ مراجعه کند که کرده بود و چند روزی را مهمان سازمان و فرزند اسیرش بود. موقع برگشت به ایران، افراد سازمان با اصرار تمام از او خواسته بودند که چمدان او را خودشان ببندند و او دچار زحمت نشود. نامبرده این خواست سماجت وار آنها را دلیل بر گذاشتن احترام دانسته و راضی میشود. در برگشت به ایران و در همان لب مرز، مامورین یک راست به سراغ چمدان او رفته و یک حلقه سی دی – سی دی که او از وجود آن در چمدان اطلاع نداشته – از ساک او درآورده و در بررسی محتویاتش متوجه تصاویر نوشته های ضد حکومتی شده و او را بازداشت نموده و دو سالی گرفتار بازجویی ها و دادگاه ها بوده است!

این فرد آبادانی میگفت که خود مجاهدین با توسل به ترفندهایی، وجود این سی دی در چمدان را به مامورین مرزی ایران رسانده و موجب گرفتاری پدر او شده بود و غرض آن بوده که پدر او دیگر هوس ملاقات در اشرف را از سر خود بیرون کند. فرد متحصن آبادانی میگفت که تا آخرین نفس در تحصن باقی خواهد ماند تا جواب لازم را در مقابل این خیانت سازمان بدهد.

در هر صورت، حسرت دیدار با برادر و برادر زاده هایم و سختی ها و احساس حقارتی که داشتم، مرا بسختی رنج میداد. در ایام عید و زمانی که چند ماهی از بازگشت حزن انگیز من از عراق گذشته بود، برادر کوچکترم سید مجتبی ( 5 سال ازمن کوچکتر است و2 سال از سید مرتضی) که کارگر بازنشسته مقیم تهران است، قصد سفر به عتبات عالیه را نمود و در اثنای این سفر همسرش (دختر دایی خودمان) و یگانه پسرش را همراه پدر و مادرمان و زن دائی (مادر زن سید مجتبی) را همراه خود برد.

سید مجتبی در روزها و ماه های ایام سفر به عراق، اطلاعات قابل توجهی در مورد کمپ اشرف از من گرفته بود و موقع سفر ازمن پرسید که آیا میتوانند به اشرف هم بروند که جواب من این بود که بطور مستقیم یا غیر مستقیم از شما کمک مالی خواهند خواست و تبلیغاتی بر علیه دولت ایران خواهند کرد که شما در مورد اول بگویید که امکانش را ندارید و در رابطه با دولت نه حرف های جانبدارانه ای بنفع او بزنید و نه حرف هایی بزنید که بعد از بازگشت به ایران، مجرمانه تلقی شده و موجب ایجاد مشکلاتی بر علیه شما شود.
سید مجتبی بعد از زیارت، مسئله را با رئیس کاروان مجرب خود مطرح میکند و او راننده عراقی مورد اطمینانی را به اینها معرفی کرده و این راننده با احتیاط زیاد آنها را به کمپ اشرف میرساند. ملاقات با حضور سید مرتضی و پسرانش انجام میگیرد و بدی کار این بوده که حدود 10 نفر هم مشاطه و خبرچین اغلب خانم، همراه سید مرتضی در اتاق ملاقات حضور داشته و مدام بنفع سازمان و برعلیه حکومت ایران حرف میزدند.

پدرم از این بحث ها خوشش نمیآمد و بنابراین تقریبا حرف نمیزده ولی برادرم و مخصوصا مادرم با استفاده از شلوغی که خواهران مجاهد؟! بوجود آورده بودند ، با سید مرتضی حرف میزنند و پسران سید مرتضی تا بخواهی با سید علی خرد سال (پسر سید مجتبی) بازی میکردند و با نشان دادن عاطفه شدید خانوادگی، انقلاب مریم را شخم میزدند که بنظر میرسد تداوم این شخم زدن ها سرانجام دامن یاسر را گرفت و بشکل وحشتناکی کشته شد! مادر و برادرم نهایت نارضایتی خود از کار سید مرتضی درعدم ملاقات با مرا اعلام کرده بودند که جوابش این بوده که نباید همراه کاروان بیآید و بدتر اینکه شنیده ام که او سرپرست کاروان آذربایجان بوده است.
البته سرپرستی من در این حد بود که به خانواده هایی چند که عصبانی شده و به رجوی لعن و نفرین می فرستاده و از گرفتن غذا از دست مامورین رجوی خودداری میکردند ، تذکر میدادم که جو ملاقات را عاطفی نگه داشته و مدنیت بیشتری بخرج دهند. همین!

یکی از زنان جوان مجاهد حاضر در صحنه که موی سرش بطور زود هنگامی سفید شده بوده، میگفته که خانواده ها موقع مراجعه به کمپ کمک مالی به سازمان میدهند واین کمک ها تا سطح اهدای زیور الات خودشان هم میرسد. زن دائی زرنگ من باقطع این بحث کمک مالی خواهی، به او گفته بود که دخترم چرا خودت را اینهمه پیر کرده ای؟ بهترین راه برای تو این است که همراه من که درتهران یک اتاق خالی دارم بیآیی تا به سر و وضع ات بررسی و شوهرت بدهم و تبدیل به دختر سوم من بشوی که او جواب داده بود که مرا میکشند و زن دائی ام جواب داده بود که همراه خود و کاروان میبرمت و هیچکس از ورود تو به ایران اطلاعی پیدا نمیکند.

قرار بوده که برادرم و همراهانش شب را در اشرف بمانند که با مخالفت پدرم که صحنه را مخل اعصاب خود میدید و میخواست ایام زیارت هر چه بیشتر را که عاشق این کار درتمام عمرش بود ، مواجه شده و دمدمه های شب برمیگردند. به هنگام سوار شدن به اتومبیل ، یاسر و برادرش ازآنها دل نمیکنده اند و سوار ماشین آنها میشوند که لحظاتی بعد نگهبانان سر رسیده و اینها را که حسرت از قیافه شان میباریده، پیاده میکنند. اعضای خانواده ام که برگشتند و من به دیدار آنها به تهران رفتم همگی متفق القول بودند که یاسر و برادرش مشتاق بازگشت به ایران هستند و اگر همت زیادی بخرج داده شود میتوان آنها را نجات داد. تاسف اینکه همت بلند ما در برابر قدرت مامورین آمریکائی های مستقر در کمپ اشرف که سرسختانه برای حفظ نیروهای رجوی تلاش میکردند، چاره ساز نبود!

ادامه دارد

رضا اکبری نسب

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا