جمعه, ۱۴ آذر , ۱۴۰۴
خاطرات الهه قوام پور – قسمت پنجم 22 اسفند 1389

خاطرات الهه قوام پور – قسمت پنجم

ضمن احوالپرسی خواست که من با آنها بروم. من گفتم سفارش صبحانه داده ام، بعد از صبحانه می آیم. برادر مجاهد گفت وقتیکه قهوه چی بیاد و ببینه که شما نیستید صبحانه را بر میگرداند. گفتم خوب معلوم است که بر میگرداند ولی عمل من یک توهین و بی ادبی است. چون من سفارش صبحانه داده ام. اما برادر مجاهد گویا حرفهای من ارزش یک پاپاسی هم برایش نداشت و از همسرم خواست بچه را بغل بگیرد و برویم. و از همان آغاز، قدرت و اراده را از من و همسرم ربودند و بدون توضیح و خداحافظی بیرون آمدیم.

خاطرات الهه قوام پور – قسمت چهارم 10 اسفند 1389

خاطرات الهه قوام پور – قسمت چهارم

هر روز به من زنگ میزنند و مزاحمت ایجاد میکنند و من گفتم سازمان است که میخواهد شما با انها همکاری کنی او هم گفت اصلا میدونی چی میگی؟ و گوشی را قطع کرد من از اتاق بیرون امدم و یک احساس تحقیر و نیرنگ را از طرف این جریان احساس کردم. قبل از تماس برای مسئول ارتباطات توضیح دادم که نتیجه همان خواهد شد که اتفاق افتاد ولی گوش شنوایی نبود که بشنود و درک کند در هر صورت نفرت و بی اعتمادی شدیدی به این جریان از اینجا در درونم شکل گرفت.

خاطرات الهه قوام پور از اعضاء جدا شده مجاهدین – قسمت سوم 20 آبان 1389

خاطرات الهه قوام پور از اعضاء جدا شده مجاهدین – قسمت سوم

با اینکه بچه های زیادی در انجا از پوشک استفاده میکردند ولی بچه من بخاطر وضعیت من از مزایای صنفی محروم شده بود. با صدای بلند اعتراض کردم که متوجه شدم چند خانم دیگر در انجا هستند که وضعیت مشابه مرا دارند و مسئله دار هستند ولی بچه ندارند. بیرون امدند و گفتند از ملافه برای پوشک استفاده کن. ملافه ای به من دادند و با همکاری انها ملافه را چندین تیکه کردیم و از نایلونهای کیسه زباله برای دور پارچه اضافه کردیم که جایی کثیف نشود و شب را با شکم گرسنه من و بچه ام سپری کردیم.

خاطرات الهه قوام پور از اعضاء جدا شده مجاهدین – قسمت دوم 13 آبان 1389

خاطرات الهه قوام پور از اعضاء جدا شده مجاهدین – قسمت دوم

در نشستهایی که داشتیم بچه های معصوم هر کدام مانند ادم بزرگ مورد بحث قرار میگرفتند و بسیار درد ناک است که بخواهم انها را ریز کنم و بنویسم ولی بر خورد ما در مقابل این بچه های معصوم بسیار دگم و ارتشی بود هر روز ساعت ۱۱ بچه ها غذایشان را میخوردند و ساعت ۱۲ به خواب ناز میرفتند و در بعضی از مواقع بعضی از بچه ها نمیخوابیدند و مربیان سعی میکردند انها را بخوابانند چهل و پنج دقیقه گاهی زمان میبرد که انها بخوابند برای بچه ایکه چهل و پنج دقیقه بیدار بود و حالا که خوابش برده بود بعد از یک ربع او را بیدار میکردند

خاطرات الهه قوام پور از اعضاء جدا شده مجاهدین – قسمت اول 06 آبان 1389

خاطرات الهه قوام پور از اعضاء جدا شده مجاهدین – قسمت اول

بچه را به بسترش بردم و بعد از اینکه برایش چندتا شعر خوندم خوابش برد و اماده شدم برای رفتن به نشست به محض اینکه توی نشست سر و کله من پیدا شد مسئله بوسیدن من و بچه ام عنوان شد که اینجا برادرها در حال تردد هستند و جالب نیست که صدای ردو بدل کردن ماچ و بوسه شنیده شود. بعد یکی از همکارانم شروع کرد به گزارش کارهای روزانه خود که در طی روز چکار کرده و بعد گزارشش را در مورد من به شکل غیر مستقیم به تمام افراد انجا و مسئول بالاتر که اسمش عصمت بود، داد.

blank
blank
blank