پنجشنبه, ۱۳ آذر , ۱۴۰۴
خاطرات محمود هاشمی – قسمت ششم 12 خرداد 1387

خاطرات محمود هاشمی – قسمت ششم

دوباره ما را سازماندهی کردند و همه نفرات سطح من را در FMجدید خراسان جمع کردند فکر میکنم حدود 250 نفر می شدیم. همان شب اول چند نفر فرار می کنند اوضاع قرارگاه بهم ریخته می شود و بلوچها با سر نوشابه به روی فرماندهان تیغ می کشند. بخاطر فرار بچه ها خروج به بیرون برای ورزش و دویدن ممنوع می شود. در خروجی هر قرارگاه درهای آهنی بزرگ نسب میشود و تعدادسیم خاردار و سیم پنس را افزایش میدهند و آرام آرم بعد از یک ماه آمار کل FM جدید را می گیرند از 250 نفر حدود 110 نفر مانده بود و بخاطر حفظ روحیه هر شب فیلم سینمایی و بستنی و امثالهم میدادند.

خاطرات محمود هاشمی – قسمت پنجم 07 خرداد 1387

خاطرات محمود هاشمی – قسمت پنجم

شنیده بودم چند نفر از بچه های بلوچ که گفته بودند برمیگردیم، به مرز ایران می برند و می گویند اینجا ایران است می توانید بروید وقتی آنها می روند از پشت تیراندازی می کنند و همه کشته م تنها یک نفر زخمی و توانسته خود را نجات دهد و این خبر را موقعی که در تیف بودیم شنیدیم و حتی آن نفر که فرار کرده بود با بچه های بلوچ در تیف تماس تلفنی برقرار کرده بود. از سر نوشت فریدون و فرشید وچند نفر دیگر که موقع پراکندگی نگه داشته بودن خبری نبود وقتی می پرسیدیم می گفتند که به قرارگاه دیگر منتقل شده اند و احتمالا به سر نوشت بلوچها گرفتار شده اند.

خاطرات محمود هاشمی – قسمت چهارم 02 خرداد 1387

خاطرات محمود هاشمی – قسمت چهارم

از آن روز در پذیرش جنب وجوش زیادی دیده می شد و همه چیز به قول معروف بشماره سه شده بود. هر ساعت کلاس و آموزش داشتیم. من در کلاس اید ئولوژی معمولا شرکت نمی کردم و می گفتم اعتقاد ندارم و می دانستم با این کارها بچه ها را شستشوی مغزی میکنند. مثلا در آخر همه صحبت ها ی امام حسین به مسعود ومریم ختم می شد. حتی مورد بسیار مهم در همان نشست شب قدر یک آخوند بنام جلال گنجه ای با چاپلوسی خطاب به مریم کرد گفت: تو کارهایی را انجاه داده ای که حضرت فاطمه نتوانسته انجام بدهد و بعد به مسعود گفت: حتی شما با این کارها دست حضرت علی را از پشت بسته اید واز این جور مزخرفات. به همین خاطر واقعا بدم می امد ودر ماه محرم وقتی که دسته ها عزاداری راه می انداختند سر نوحه ها وصل می شد به مربم مثلا با انقلاب مریم با انقلاب مسعود نهضت حسینی ادامه دارد

خاطرات محمود هاشمی – قسمت سوم 01 خرداد 1387

خاطرات محمود هاشمی – قسمت سوم

یکی از بچه ها بنام بابک که چند ماه از من آمده بود سر تیم من شده بود تا مثلا در انقلاب کمکم کند تا زودتر انقلاب کنم. بغل آشپز خانه نشسته بودیم خواستم نقشه ام را عملی کنم چند فحش به مناسبات و مسئولین دادم، بابک از پشت سیلی محکمی به گوش من زد و به داخل انبار در سالن غذا خوری دوید من هم دنبا لش کردم چند نفر که حاضر بودند مرا گرفتند و نگذاشتند دستم به بابک برسد از طرف دیگر بابک پشت خسرو مسئول صنفی انبار سالن غذا خوری پناه گرفته بود چون نتوانستم به او برسم لباس فرم را پاره کردم وبا زیر پیراهن به طرف آسایشگاه با داد و فریاد حرکت کردم و هدفم جلب توجه مسئولین بود.

خاطرات محمود هاشمی – قسمت دوم 31 اردیبهشت 1387

خاطرات محمود هاشمی – قسمت دوم

با حالتی خاصی به من نگاه کردند بعد با نگاهی معنی دار به همدیگر و دیگر با من بحث نکردند.بعد از غذا حرکت کردیم، احساس کردم دور خودمان می چرخیم از بعضی از خیابان ها 2یا 3 بار عبور کردیم. متوجه شدم که آنها نمی خواهند مسیر را ما تشخیص بدهیم. به یک محلی رسیدیم که در نرده ای بزرگ داشت و روی درب نوشته شده بود به قرارگاه اشرف خوش آمدید. دم در یکی از آنها پیاده شد وبه چند نفر که با لباس خاکی رنگ نظامی کشیک میدادند کارت شناسایی نشان داد وبا اشاره سر به طرف ماشین چیز هایی گفت. آنها یواش یواش به طرف ماشین آمدند ویکی از انها در را باز کرد وبه ماخوش آمد گفت و روبوسی، پشت سر او نفرات بعدی نیز همینطور.

خاطرات محمود هاشمی – قسمت اول 29 اردیبهشت 1387

خاطرات محمود هاشمی – قسمت اول

بعد از آماده شدن به جلوی شرکت مسافر بری رفتم و برای فردای آن روز بیلط گرفتم. عصر همان روز زن دیگری که خودش را نسرین معرفی می کرد تماس گرفت. آن طور که معلوم بود نگران بود من پشیمان شوم بر نگردم. تاکید می کرد قبل از آمدنم با محمد تماس داشته باشم و می خواست از ظلم و ستم و این جور حرفها بزند که گفتم ببخشید خواهر من سر درد دارم و الان توان حرف زدن را ندارم و تماس مان قطع شد.

blank
blank
blank