پاسخ به نامه شماره یک ابراهیم خدابنده اردیبهشت ۱۳۸۵

دوست مهربان: ابراهیم عزیز:سلام، فکر میکنم آخرین باری که بعنوان یک دوست با تو صحبت کردم حدود بیست و چهار سال قبل بود. نمیدانم آنرا به یاد میآوری یا نه؟ داستان را به طور مفصل در اصل کتاب نوشته ام. تو به همراه موسی نامی به خانه ما آمده بودی تا جریان سعادتی را حل […]

دوست مهربان: ابراهیم عزیز:
سلام، فکر میکنم آخرین باری که بعنوان یک دوست با تو صحبت کردم حدود بیست و چهار سال قبل بود. نمیدانم آنرا به یاد میآوری یا نه؟ داستان را به طور مفصل در اصل کتاب نوشته ام. تو به همراه موسی نامی به خانه ما آمده بودی تا جریان سعادتی را حل و فصل کنی، آنزمان من هنوز تا حدود زیادی زنده بودم، میفهمیدم یا فکر میکردم که میفهمم چه می خواهم و برای چه هوادار سازمان هستم. وقتی چند تناقض بین عمل انجمن و گفتار مجاهدین در نشریاتشان را به تو یاد آور شدم بمن درسی دادی که بعنوان یک دوست از تو پذیرفتم و آن رهنمای بقیه حرکت سازمانی من شد. تو بمن گفتی که تا کی میخواهی غرق در خواندن و تئوری باقی بمانی؟ خواندن و این بحثها را فراموش کن و وارد صحنه عمل شو. بعد از سرنگونی فرصت کافی برای این بحثها خواهیم داشت. بواقع من پس از پذیرش این صحبت توتا لحظه جدائی از سازمان دیگر هیچ مطلب جدی و غیر سازمانی ای را نخوانده و همچون بقیه اعضأ هدف را فراموش کرده و غرق درراه شدم.
من هم مثل بقیه اعضأ، در باطلاق سازمانی گرفتار شده و خیلی چیزهای دیگر را هم بتدریج فراموش کردم. اما شاید در همان دوران هم متوجه شده بودی که یک انتقاد اصلی سازمان بمن، داشتن روابط انسانی و دوستی مستقل بود. بنا به همین ویژگی، من به تو همواره بشکل یک دوست نگاه کرده و ازدور مشتاق دیدار و نگران حالت بوده ام. در واقع امروز هم تنها مطلبی را که وقتی گه گاه به وب سایتهای جدا شدگان مجاهدین مراجعه میکنم، میخوانم مطالب توست. و خوشحالم که بگویم با اینکه علی الظاهر محدود ترین و مجبورترین آنها هستی مطالبت واقعی ترین و منطقی ترین و مطمئنا موثرترین است.
نمیدانم در چه شرایطی زندگی را سپری می کنی و تا چه حد از آزادی عمل و فکر برخورداری، حتی نمیدانم که این ای میل من بوسیله چند نفر غیر از تو خوانده میشود؟ راستش را بگویم این روزها ای میلهای متفاوتی از جوانب مختلف و تحت محملهای مختلف دریافت میکنم که میتوانم حدس بزنم که شاید تعدادی از آنها از جانب سازمان و.. برای دستیابی به مقاصد مختلف باشد. اما از آنجا که من خودم هستم و می خواهم به هر قیمتی هم که شده خودم باقی بمانم و از عریان کردن خود واقعی ام خوب یا بد، درست و یا غلط واهمه ای ندارم همه آنها را واقعی فرض کرده و به آنها آنطور که فکر میکنم پاسخ میدهم. لذا اینجا نیز توی دوست را دیده و تو را مخاطب خود میدانم.
از کتاب نوشته بودی، متاسفانه آنها که باید بخوانند و بدانند، نمی خوانند و نمیخواهند بدانند، آنهائی تا کنون کتاب را خوانده و احتمالا خواهند خواند که خود تا حدود زیادی جریانات را دانسته و زندگی در یک فرقه را میشناسند. در نتیجه نوشتن این کتاب و بخصوص انتشار خلاصه آن چه به انگلیسی و چه بفارسی هیچ گاه نتوانست حتی یک رضایت خاطر نسبی برای من فراهم کند که توانسته ام تجربیات خود رابه نسل بعدی منتقل کرده و مانع این شوم که آنها اشتباهات ما راتکرارکنند. راستش رابخواهی با وضعیتی که در خارج میبینم، احساس میکنم اینروزها بی ارزشترین کالا و بی مشتری ترین آنها، حقیقت و واقعیت است. اگر در داخل، مردم ما هنوز بدنبال آزادی بیان هستند ، در خارج ما باید بدنبال گوش شنوا و آزادی شنیدن باشیم که باور کن دستیابی به آن بسی مشگل تر و طاقت فرسا تر است. چرا که سیستم بهمراه تبلیغات مستمر بگونه ای عمل کرده که سانسور چی خود انسانها شده اند و مبارزه با این سانسور چی نه ازطریق حرف و نه با قهر عملی است.
صحبت از افراد درون سازمان کرده و آنها را به سه دسته تقسیم کرده بودی. من هم روزگاری اینطوری فکر میکردم. اما امروز با دیدن جدا شدگان از مجاهدین و اینکه چگونه هنوز مجاهد باقی مانده اند به این نتیجه رسیده ام که در اصل همه آنها یک نوع هستند. افراد خود فراموش کرده و تسلیم شده به دنیای دوقطبی، دنیای سیاه و سپید، دنیای دو خدائی ، دنیای غربی و شاید دنیای باستانی هند و اروپائی. واقعیت قضیه این است که نه تنها اعضأ بلکه هواداران ، جداشدگان و حتی مخالفین مجاهدین و شاید بسیاری از سیاسیون خارج کشور در این چنین دنیاای زندگی میکنند. این دنیا دنیاای است سهل و ساده و زندگی در آن راحت و بی غل و غش. از زاویه ریاضی که به آن نگاه کنی معادلات همواره ساده و یک مجهولی بوده و حل آنها با کمترین کوششی میسر. تنها تفاوتی که افراد درون سازمان با افراد بیرونی هول و حوش سازمان دارند اینست که درونی ها خود نیستند و تمام مایه میگذارند و بیرونی ها خود هستند و نیم مایه می گذارند. منظورم اینستکه اگر از من بپرسی میگویم اعضأ واقعی سازمان بیرون آن و هواداران واقعی در درون هستند.
دوست عزیز شاید اتفاقاتی که برای تو و جمیل افتاد درد آورو ناراحت کننده بود، اما از طرف دیگر شاید هم شانسی بود که آوردید، این در صورتی است که دانستن حقیقت هنوز در ذهن و قلب شما ارزش و جایگاه خاصی داشته باشد. این مهم نیست که به شما آزادی عمل و یا خواندن داده شده و یا نه، مهم اینست که در شرایطی قرار گرفته اید که مجبور شدید فکر کنید و به این بیندیشید که چه شد و چرا اینطورشد. کاری که بسیاری در خارج با وجود فراهم بودن انواع امکانات و آزادی ها آنرا نمیکنند و یا شرمنده ازخود و سر افکنده در مقابل نزدیکان خود به دنبال فراهم آوردن از دست داده های فردی گذشته هستند و یا در همان دنیای دو قطبی گذشته و اینبار در قطب مخالف طی طریق کرده و زندگی شان همچون گذشته، زندگی عقده ونفرت است.
زندگی امروز در خارج از کشور جدا از وجود امکانات مادی و امنیت فردی آن زندگی در تنهائی و بی کسی است. چرا که کمتر کسی حرف تو را میفهمد و کمتر کسی میتواند در بن بستها ره گشایت باشد. غریبه ترین افراد به تو نزدیکترین افراد به تو هستند. روشنفکران و سیاسیون و شاید اکثر افراد نسل ما نه تنها آرمانها و حرمت لغات و کلام را فراموش کرده بلکه همچون تجاری خرده پا فروشنده هر ارزشی به قیمتی نازل شده اند.
برنامه های تلویزیونی تولیدی خارج را نگاهی بکن به حرف من خواهی رسید، بروشنی خواهی دید که چگونه کلماتی چون آزادی، استقلال ، دموکراسی، انسانیت.. در قابهای طلائی گذاشته شده و در این نو بقالیها به ارزانترین قیمت و به اولین مشتری فروخته میشود.
چندی قبل در یکی از همین تلویزیونها که از قضا بهترین آنهاست مصاحبه ای با یکی از جدا شدگان مجاهدین بود. در جائی مصاحبه شونده گفت در سخنرانی ای مسعود رجوی ادعا کرد که امام زمان است. از نظر او بیان این دروغ ضربه ای به مجاهدین خواهد بود در حالیکه او با این بیان در واقع پوشی بر واقعیت دردناک درونی مجاهدین انداخت. بر فاجعه ای که در درون سازمان حاکم است و آن اینکه انسانها آنچنان مسخ و ارزشها آنچنان بی ارزش شده اند که مشگل، بیان این مطلب از جانب مسعود رجوی نبود بلکه مشگل نگفتن آن بود. در واقع اگر وی چنین چیزی را میگفت نه تنها با مخالفتی روبرو نمیشد بلکه بسیاری را از افسوس عدم بیان آن میرهانید. نه تنها امام زمان بلکه اگر او میگفت خداهم هست ما در باورش لحظه ای بخود جرأت شک نمیدادیم. (مثل آن شیاد هندی که مدعی خدائی است و برای اثبات آن هراز چندگاه تخم طلائی از دهان خود بیرون می آورد و گویا میلیونها مرید نیز دارد). آری درد این است که ما آنچنان مسخ شده بودیم که به هر آنچه او میگفت باور داشتیم.
او میگفت ما درنوک قله تکامل هستیم و فرسنگها از مردم عادی جلو افتاده ایم و ما باور میکردیم. او میگفت ما در مسیر خدا گونگی هستیم و با انقلاب های ایدئولوژیک مسلسل وارش بزودی مجاهد و موحد میشویم و مای از انسانیت خارج و تبدیل به ماشین اجرای اوامر او شده همه و همه را بدون ذره ای فکر باور میکردیم.
دوست من، اگر در داخل محدودیت در انتقاد به حکومت وجود دارد و آزادی های فردی نقض میشوند و حقوق اولیه انسانی مورد تجاوز قرار میگیرد. در خارج هم ما تا حدود زیادی با همین محرومیتها روبرو هستیم با این تفاوت که اینبار سانسور چی غل و زنجیر و باطوم ندارد و در حصارهای نامرئی و با زندانبانهائی از جنس خود ما حقوق و آزادیها را نقض میکند. و الحق شکستن این حصارها و غالب شدن بر این زندانبانها بسی مشگل تر است. یک نمونه آن جنگ عراق است. من فکر میکنم چند صد سال دیگر موضوع عراق یکی از پر رنگترین لکه های ننگ تاریخی انسان میشود. نه تنها برای بوش و بلر و نه تنها برای انگلیس و آمریکا و القاعده، بلکه برای همه ما که در این دوران لعنتی زیستیم و سکوت کردیم. چگونه یک کشورو یک ملت قربانی دو اندیشه بسیار نزدیک و در عین حال دور از هم، یعنی اندیشه محافظه کاران نوین امریکائی از یکسو و اندیشه وهابی القاعده از سوی دیگر شدند. و چگونه همگان سر در لاک خود کرده و سعی کردند آنرا ندیده و با انشأالله خیر است گویان از آن عبور کنند. و دردناک اینکه ایرانیان خارج اینرا میبینند و چهار نعل بدنبال تبلیغ تکرار آن در ایران هستند.
باری دوست عزیز درد بسیار است و گفتنی فراوان، سرت را درد آوردم، امیدوارم که توانسته باشی آزادی وجدان خود رابدست آورده و آنرا بعنوان بزرگترین میراث به فرزند خود به ودیعه بسپاری. منهم امیدوارم که روزی مجدادا در اینجا تو را دیده و چون دوستی قدیمی در آغوشت بگیرم. از جمیل نوشته بودی. از او خبری نیست؟ امیدوارم که خوب و سالم باشد. اگر او رادیدی سلام مرا بوی برسان.
خیر پیش، قربانت مسعود