روایت مسیر سخت روحی و ذهنی جدایی اعضا از تشکیلات مجاهدین خلق

ترک یک سازمان سیاسی، در ظاهر تصمیمی شخصی است؛ اما جدایی از فرقه‌ای مانند مجاهدین خلق، چیزی فراتر از یک تصمیم ساده برای تغییر رویکرد سیاسی است. این جدایی، در واقع بریدن از یک جهان ذهنی، عاطفی و فکری است که سال‌ها هویت فرد را در خود بلعیده است. اعضایی که از این تشکیلات جدا […]

ترک یک سازمان سیاسی، در ظاهر تصمیمی شخصی است؛ اما جدایی از فرقه‌ای مانند مجاهدین خلق، چیزی فراتر از یک تصمیم ساده برای تغییر رویکرد سیاسی است. این جدایی، در واقع بریدن از یک جهان ذهنی، عاطفی و فکری است که سال‌ها هویت فرد را در خود بلعیده است. اعضایی که از این تشکیلات جدا می‌شوند، با خود بار سنگینی از تضادهای روانی، احساس گناه، ترس، و سردرگمی هویتی را حمل می‌کنند؛ زخمی که شاید تا سال‌ها التیام نیابد.

سازمان مجاهدین خلق، طی دهه‌ها فعالیت، نوعی از زندگی جمعی را در میان اعضایش شکل داده که در آن، تفکر مستقل، تصمیم‌گیری شخصی و حتی احساسات فردی جایگاهی ندارد. همه‌چیز از بالا دیکته می‌شود و فرد باید خود را در قالب “مجاهد” حل کند؛ انسانی که فقط به رهبرش پاسخگوست و عشق، خانواده، و حتی باورهای مذهبی‌اش تابع دستور تشکیلات است. در چنین فضایی، فرد به تدریج هویت خود را از دست می‌دهد و به موجودی تبدیل می‌شود که بدون “مجاهد بودن”، معنایی برای زندگی ندارد.

وقتی چنین فردی از سازمان جدا می‌شود، در واقع نه تنها از یک ساختار سیاسی، بلکه از چارچوب معنایی زندگی خود جدا شده است. نخستین مرحله، شوک روانی است؛ شوکی که بسیاری از جداشده‌ها از آن به عنوان “احساس افتادن در خلأ” یاد می‌کنند. سال‌ها در محیطی زندگی کرده‌اند که همه‌چیز برایشان تعریف‌شده و محدود بود: چه بپوشند، چه بخورند، چه فکر کنند، به چه بخندند، از چه بترسند و حتی در دل‌شان چه احساس کنند. حالا در دنیایی آزاد رها شده‌اند که آزادی‌اش بیش از آنکه رهایی باشد، برایشان وحشت‌زا است.

ترس، نخستین واکنش طبیعی آنان است. ترس از تعقیب، ترس از خیانت خوانده‌شدن، ترس از طرد شدن از سوی دوستان قدیمی، و گاه حتی ترس از خانواده‌هایی که سال‌ها با آن‌ها قطع ارتباط داشته‌اند. این ترس، اغلب با احساس گناه در هم می‌آمیزد. سال‌ها به آنان القا شده که هر که از سازمان جدا شود، خائن به “خون شهدا” و “رهبر مقاومت” است. همین احساس گناه سبب می‌شود بسیاری از جداشده‌ها مدت‌ها از بازگشت به زندگی عادی ناتوان باشند و در انزوایی عمیق فرو روند.

اما شاید سخت‌ترین بخش مسیر، مواجهه با “خودِ واقعی” باشد. بسیاری از اعضای جداشده در مصاحبه‌هایشان گفته‌اند که پس از خروج حتی نمی‌دانستند چه غذا یا چه رنگی را دوست دارند. چون در سازمان هیچ‌گاه فرصتی برای کشف خود نداشتند. در واقع، آنان باید دوباره بیاموزند که چگونه انسان مستقل باشند؛ تصمیم بگیرند، انتخاب کنند، احساس کنند و از چیزی لذت ببرند. بازسازی هویت، برای چنین افرادی فرآیندی دشوار، دردناک و طولانی است.

از سوی دیگر، چالش بازگشت به جامعه نیز آسان نیست. در نگاه برخی از مردم، اعضای جداشده “همان مجاهدین” باقی مانده‌اند و قربانیان فرقه، گاه به‌جای همدلی، با بی‌اعتمادی روبه‌رو می‌شوند. این بی‌اعتمادی اجتماعی، احساس طرد را تشدید می‌کند و سبب می‌شود بعضی از جداشده‌ها به انزوا پناه ببرند یا دچار افسردگی و اختلال اضطراب شوند. حتی بازسازی رابطه با خانواده نیز اغلب دشوار است؛ خانواده‌ای که ممکن است سال‌ها آن‌ها را از یاد برده یا در جریان تبلیغات سازمان، دشمن معرفی شده باشد.

با این حال، همه‌چیز در این مسیر تاریک نیست. تجربه برخی از اعضای موفق جداشده نشان می‌دهد که با حمایت اجتماعی، روان‌درمانی، و به‌ویژه کمک نهادهایی چون انجمن نجات، بازسازی ممکن است. بسیاری از آن‌ها پس از مدتی توانسته‌اند شغل پیدا کنند، ازدواج کنند، در جامعه پذیرفته شوند و به عنوان شاهدان زنده ماهیت فرقه رجوی، روایتگر حقیقت باشند. این افراد می‌گویند نخستین گام در بازسازی، پذیرش قربانی بودن است؛ نه خائن بودن.

چیزی که از آن باید سخن گفت، بعد انسانی و روانی این تجربه است. ما معمولاً درباره سازمان مجاهدین خلق به عنوان یک گروه سیاسی تروریستی سخن می‌گوییم، اما کمتر به انسان‌هایی می‌پردازیم که قربانی همان تشکیلات بوده‌اند. انسان‌هایی که نه با گلوله، بلکه با مغزشویی، اطاعت کورکورانه و حذف فردیت، کشته شدند. خروج از سازمان، برای آنان نوعی رستاخیز است؛ تولدی دوباره که با درد، ترس و تردید همراه است، اما در نهایت می‌تواند به بازگشت به زندگی واقعی منجر شود.

در پایان می‌توان گفت: بزرگ‌ترین مبارزه اعضای جداشده، نه علیه دشمنان بیرونی، بلکه علیه سایه‌های درونی است که سال‌ها در ذهنشان کاشته شده. بازسازی روانی آن‌ها، یادآور این حقیقت است که انسان، حتی پس از سال‌ها شست‌وشوی مغزی و انقیاد فکری، می‌تواند دوباره خود را بازیابد و زندگی را از نو بسازد؛ اگر جامعه با او به عنوان قربانی برخورد کند، نه متهم.

سالاری