کوله پشتی هایِ سحر در تابوت شب!

افسانه سلامِ آفتاب!

با اینکه چند هفته از شکست بزرگ مسعود رجوی در عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) می گذشت اما هنوز دقیق مشخص نبود چه تعداد زنده مانده اند و یا کشته شده اند! گرچه سالها به کشته شدن همراهان عادت کرده بودیم و هر بار مأموریتی در پیش بود بچه ها شوخی کنان به همدیگر از”کشته” شدن در عملیات بعدی می گفتند و برخی نیز از احتمال ازدواج کردن پس از”این و آن عملیات” روزگار را با وعده وعیدهای مسئولین طی می کردند، اما این بار مسئله جدی بود. سخن از چند”کشته” نبود بلکه داستان تار و مار شدن بیش از نیمی از افراد ارتش آزادیبخش بود که چند هفته قبل از آن با شعار”امروز مهران فردا تهران” در خرابه های شهر مهران رژه می رفتند و قرار بود در چنین روزهایی تهران را فتح کرده باشند، اما اینک حتی آمار کشته ها و زنده ها را هم نداشتند و بخشی از قبرستان کربلا به آنان اختصاص داده شده بود تا کامیونهای پر از جسد را در آنجا دفن کنند. کمتر کسی بود که از زن و مرد با دیدن یکدیگر از سرنوشت همسر و فرزند خود سراغ نگیرد. زنانی اندوهگین که در میان جمع به دنبال شوهر خود می گشتند و مردانی که در سکوتی سهمگین، گاه با داشتن یک یا چند فرزند به دنبال همسرانشان بودند و یا کودکانی که با شادی، از”رفتن مامان و بابا به تهران” یاد می کردند، غافل از اینکه والدین شان در گورستان آرمیده اند!… و این سرنوشتی بود که مسعود و مریم با ادعای”پرداخت حداکثر” برای یاران خود رقم زده بودند و ادعا می کردند در اوج فدا همه را” فدیه رهایی مردم” خود کرده اند (که گویی مجاهدین بردگان زرخریدشان بودند که آنها را از جیب خود به قربانگاه فرستاده اند). و البته در همان حال مشغول نوشتن سناریویی جدید برای چرخاندن اوضاع به نفع خویش و انداختن گناه شکست به گردن بدنه سازمان بودند…

مسعود در روز”عید قربان” همه را به قربانگاه فرستاده بود و حال می خواست به مناسبت فرارسیدن ماه محرم، در یک نشست عمومی خود را قافله سالار یک حرکت”عاشورایی” جلوه دهد. عاشورایی که برخلاف 1400 سال پیش، پیروز آن مسعود رجوی است!. در این نشست مسعود با سوآلات و یا تناقضات زیادی مواجه بود، آنهم با نیروهایی که بسیاری از آنان ایدئولوژیک نبودند چون عمده فرماندهان خود را از دست داده بود و اکثر نفرات باقیمانده را هواداران خارج کشور، که به طمع یک عملیات چند ساعته به عراق اعزام شده بودند و یا سربازان اسیری که با وعده آزادی پس از عملیات فریفته شده بودند، تشکیل می دادند و همگی این افراد، ناامید از اوضاع، به انتظار یک تحول بودند.

نشست تنگه و توحید

بدین ترتیب، به مناسبت فرارسیدن عاشورای حسینی (حدود 3 هفته پس از شکست فروغ جاویدان)، مسعود نشست همگانی خود را تحت عنوان”تنگه و توحید” برگزار نمود. در این نشست، مسعود رجوی با مقایسه عملیات فروغ با عاشورای حسینی، مدعی شد که ارتش آزادیبخش پیروز این ماجراست و تصمیم گیری برای انجام آن، مشابه حرکت 30 خرداد 1360 (شروع عملیات های تروریستی)، آینده را به نفع مقاومت رقم خواهد زد و عملیات بیمه نامه ای در برابر هجوم”اضداد” است که مجاهدین را به خاطر حضور در خاک عراق به خیانت و وابستگی به صدام متهم می کردند و ارتش آزادیبخش را”زائده جنگ” می نامیدند (رجوی تمامی جریانات و گروه های اپوزیسیون که مجاهدین را مورد نقد قرار می دادند،”اضداد مجاهدین” می نامید)… مسعود سپس به جمعبندی فروغ جاویدان پرداخت و گیر کردن ارتش آزادیبخش در”تنگه چارزبر” را سوژه ای برای پیشبرد یک بحث نمود و ادعا کرد آنچه مجاهدین در پشت آن گیر کردند نه”تنگه چارزبر” بلکه”تنگه ذهنی” بود که باعث شد تک تک مجاهدین به جای نگاه”توحیدی” به جنگ، از پنجره”کلاسیک” به آن بنگرند و در برابر لشگرکشی رژیم، به جای اینکه به”کیفیت” خود متکی باشند، به”کمیت” نیروهای مقابل نگریستند و لذا با تمام توان وارد نبرد نشدند… مسعود با اشاره به عاشورا گفت که اگر امام حسین با نگاه کلاسیک به لشکریان یزید نگاه می کرد، نمی توانست با آنان وارد نبرد شود و جا می زد. لذا مجاهدین نیز برای پیروزی در جنگ باید مثل امام حسین نگاهشان”توحیدی” باشد و هر فرد باید بتواند با 10 نفر مقابله کند!…

مسعود این سخنان را در حالی ایراد می کرد که خود در تمامی سرفصل ها از معرکه می گریخت و در همین عملیات نیز، تنها کسی بود که در صحنه حضور نداشت در حالی که از نوجوانان مدرسه ای تا زنان سالخورده را وارد جنگ کرده بود. در هر صورت وی توانست با مباحث مختلف، مسئله را ایدئولوژیک کند و عامل اصلی شکست را نه اشتباه در طرح عملیاتی خودش، بلکه سستی مجاهدین در عملیات جلوه دهد. در این نشست وی با سوء استفاده از بی اطلاعی ما از آنچه در برخی از صحنه های جنگ گذشته بود، به حماسه سرایی از آن صحنه ها پرداخت و داستان های متنوعی را تولید نمود. البته داستانسرایی از مدتی پیش در صدای مجاهد و نشریه مجاهد آغاز شده بود و مریم و مسعود در این نشست تا توانستند از برخی صحنه ها (بخصوص در مورد زنان مجاهد) حماسه سازی کردند. بد نیست در اینجا به چند نمونه از داستان ها اشاره کنم تا مشخص شود زوج رجوی از چه ترفندهایی برای فریفتن بازماندگان این حوادث استفاده می کردند تا غم و اندوه آنان را زدوده و از بریدن بازدارند، بخصوص که بخش مهمی از بازماندگان شامل سربازان اسیر و ایرانیان اجاره ای می شدند که به اشرف منتقل شده بودند و در آن روزها همگی در انتظار بازگشت به خانه خویش لحظه شماری می کردند:

– نمونه برجسته این روایت ها، “طاهره طلوع” بود که مریم رجوی از قول”منابعی ناشناس در داخل ایران” می گفت پاسداران او را پس از اسیر شدن بخاطر شجاعت و رزم آوری اش، از شدت کینه کشته و به قلب او خنجر زده اند و با یک طناب از صخره آویزان کرده اند. طبیعتاً این مسئله برای من و سایر مجاهدین بسیار انگیزاننده بود و خشم ما را افزون می کرد و ما را برمی انگیخت که بیش از پیش به فکر انتقام باشیم، بخصوص برای کسانی که او را از نزدیک می شناختند و یا با او کار کرده بودند. اما واقعیتی که (بخاطر اعتماد مطلق به زوج رجوی) قادر به فهم آن نبودیم، اینکه چطور این زن فرمانده در صحنه جنگ تنها مانده و اسیر شده اما خود را با نارنجک یا با سیانور خودکشی نکرده است؟ و چطور افسانه جدال لفظی او با یک پاسدار به گوش رجوی رسیده است که آنرا برای ما نقل می کند؟ و بجز این، آیا تصویر موجود واقعی است یا تولیدی است؟ چون پیکر موجود در تصویر نه قابل شناسایی بود، نه زن و مرد بودن آن قابل روئیت بود و نه خنجری در قلب آن دیده می شد و نه اینکه طناب آویزان شده به درخت حالت طبیعی داشت که بپرسیم از کجا مطمئن هستید که چنین اتفاقی افتاده است؟ و بپرسیم چطور شما به این دقت می دانید طاهره هنگام دستگیر شدن چه سخنانی با طرف مقابل داشته!؟ و اساساً آیا دستگیر شده و یا مثل بسیاری دیگر حین جنگ کشته شده است؟

– نمونه بعدی، حماسه سرایی حول یک قربانی دیگر به نام“شهناز جدیدیان” بود که مریم باز هم با بزرگ کردن داستان، با آب و تاب نقل می کرد که وی با دو نفر دیگر از یارانش در بالای یک تپه جلوی پیشروی 1000 پاسدار را گرفته است!. این داستان به حدی”اکشن، رمانتیک و تراژیک” بیان می شد که همه در بهت و حیرت فرو می رفتند و هیچکدام از ما این سوآل برایش پیش نیامد که این تپه چه ویژگی استراتژیک داشته که 1000 نفر تا دندان مسلح برای تسخیر آن بسیج شده اند؟ و آیا با یک بالگرد نمی شد آنرا از راه دور دید و در صورت نیاز به آن یک موشک شلیک کرد که نیاز نباشد اینهمه نیرو به سمت آن پیشروی کنند و بخش مهمی از آنان کشته شوند؟… مسعود بخوبی می دانست که چطور باید سناریوی خود را جلو ببرد و زنان بازمانده را از فکر شوهران کشته شده شان منحرف کند و مردان را هم غیرتی نماید که به فکر جدایی نباشند!. به هرصورت آن روز همه ما، خود را با زنی مواجه می دیدیم که همچون ژاندارک قهرمانانه قلعه ای را تسخیر و یا حفظ کرده است، و ما به جای اینکه مانند او”توحیدی” بیندیشیم، فکرمان آلوده به تنگه های جنگ”کلاسیک” بوده است و نتوانسته ایم مانند طاهره ها و مهنازها تمام عیار برای رسیدن به موفقیت تلاش کنیم و مسعود بخاطر ضعف ما، بهترین های خود را از دست داده است!.

– مورد دیگر، زنی بود که فرمانده اش زخمی می شود و به ناچار او را به دوش می گیرد و زیر رگبار گلوله ها او را منتقل می کند اما گلوله به سر آن فرمانده می خورد و خون هایش روی بدن آن زن ریخته می شود (فرمانده اش یک مرد بود). و در چنین حالتی آن زن خود را حماسه وار به عقب می رساند و از دست صدها سپاهی می گریزد.

– نمونه دیگر، کامیون یک دسته از زنان بود که در میان تنگه هدف قرار می گیرد و چپ می شود و آتش می گیرد و همگی نفرات موجود در آن بجز دو زن می سوزند. آن دو زن هم در میان اجساد مخفی می شوند و صدای گفتگوی چند عراقی را می شنوند که از 9 بدر هستند و دوشادوش پاسداران علیه مجاهدین جنگیده اند! و این دو زن قهرمانانه از میان آتش و خون شاهد سوختن خود و همقطارانشان هستند و خود هم قربانی می شوند. جالب اینکه هیچگاه مشخص نشد این دو زن چه کسانی هستند ولی حتی جملات عراقی ها و سخنان دیگر زنان که در حال سوختن بودند نیز جمله به جمله توسط مریم رجوی نقل می شد!.

– در این نشست از دو زن دیگر هم نام برده شد! اما این دو زن در صحنه کشته نشده بودند بلکه زنانی بودند که گفته شد بعد از اسارت به زندان منتقل شده اند و در آنجا حماسه های خود را به پیش برده اند. جالب اینجا بود که مریم قجرعضدانلو از سخنان این دو زن قبل از اعدام هم خبر داشت و می گفت که آنها قبل از اعدام به خورشید نگاه کرده اند و گفته اند:”ای آفتاب! سلام ما را به مسعود برسان!”

 class=

 داستان حماسی “سلامِ آفتاب به مسعود” آنچنان پرشور و تراژیک بود که بسیاری از ما را به فکر فرو برد و دچار خودتحقیری کرد که چرا مثل آنان چنین شهامت و جسارت را نداشته ایم و برای مسعود رجوی بیشتر جانفشانی نکرده ایم! و البته برخی را هم به این فکر فرو می برد که حتماً قبل از اسارت دست به خودکشی بزنند (چیزی که مسعود بسیار به دنبال آن بود). یکی از کسانی که در جریان”سلامِ آفتاب” دچار احساسات شد، طاهر نام داشت (حمیدرضا.ط، تحصیل کرده اقتصاد و موسیقی که چند روز قبل از عملیات از اروپا به عراق منتقل شد و چون تخصص نظامی نداشت به عنوان راننده وارد تانک چرخدار وارد عملیات شد. اما چون هیچ سررشته ای نداشت، به دلیل داغ کردن موتور تانک پیش از رسیدن قصرشیرین از دور خارج شد و عملاً پیاده نظام یک یگان دیگر گردید. آخرین بار او را جلوی بیمارستان امام خمینی اسلام آباد دیدم و بعد هم سالم به قرارگاه اشرف بازگشت. طاهر بعد از عملیات مدتی در بخش نظامی آموزش دید و بعد به ستاد تبلیغات منتقل شد. در آنجا با”اسماعیل وفایغمایی” رابطه نزدیک و محفلی داشت. پس از انتقال مریم رجوی به فرانسه در سال 1372، طاهر هم به آنجا منتقل گردید و به عضویت شورای ملی مقاومت رجوی درآمد. از آن پس، به عنوان نوازنده تار مجاهدین نقش ایفا کرد، هرچند که دیگر وارد مناسبات داخلی و تنگاتنگ با مجاهدین نشد و عملاً انقلاب ایدئولوژیک مریم را دور زد. مسعود رجوی در یک نشست با تمسخر گفت طاهر اینجا که بود مدام می گفت من فقط با گیتارم ازدواج کرده ام اما همینکه از اینجا رفت، دوباره با زن ها خودش را سرگرم کرده است (نقل به مضمون)… طاهر آنچنان تحت تأثیر افسانه آن دو زن قرار گرفته بود که چندماه بعد شعری برایشان سرود و در سالن غذاخوری”تیپ سرور” به اجرا درآورد ولی بعداً ستاد تبلیغات آنرا با صدای خود طاهر اجرا کرد. متن شعر این ترانه یادآور افسانه آن دو زن در زندان و سلام فرستادنشان توسط آفتاب به مسعود بود:

توی کوله پشتی هاتون نیگا کن سحر آوردین/ تو سفیر قدماتون نیگا کن سحر آوردین

………………………………………………………

به خواست مریم رجوی، مسئولین ستاد تبلیغات برای هر زن مفقود در عملیات افسانه و داستان می ساختند و آنرا به گونه ای تراژیک توی مناسبات و گاه به صورت بیرونی انتشار می دادند تا هرچه بیشتر تأثیرگذار باشد. اما تمامی اینها خارج از واقعیت بود. به یاد دارم”هادی همایون” (فرمانده دسته پیاده تیپ منوچهر یا همان فرهاد الفت که چند ماه بعد فرمانده یگان تانک تیپ سرور شد و اواخر دهه هفتاد نیز به دستور مریم رجوی بعنوان فرمانده یک گروه پارتیزانی به داخل مرز اعزام شد و همگی کشته شدند) در یک محفل دوستانه گفت وقتی در تنگه گیر کرده بودیم، یکی از”خواهران” بشدت ترسیده بود و مدام می گفت”رژیم خیلی قدرتمند است و ما نمی توانیم با آنها بجنگیم”…. هادی با خنده می گفت در همان صحنه با او صحبت کردم و گفتم نه خواهر اینطورها هم نیست… طبعاً چنین صحنه هایی هرگز نقل قول نشد، چون مسعود هدف خاصی را دنبال می کرد. وی با چنین داستان های بزرگنمایی شده، می خواستند شور تازه ای در دل مجاهدین بیندازند تا به شکست نیندیشند، کما اینکه مشاهده کردیم خود مریم رجوی قبل از حمله آمریکا به عراق، تمام نیروهای خود را تنها گذاشت و به فرانسه گریخت. فراموش نباید کرد در همان جنگ و گریزهای 2003، تمامی زنان فرمانده، برادران تحت فرماندهی خود را تنها گذاشته و با لباس مبدل زنان روستایی، به قرارگاه اشرف گریخته بودند. برای نمونه فرمانده قرارگاه هفتم (خدیجه کربلایی) با شروع حمله آمریکا به مجاهدین در کوه های حمرین، بدون اطلاع، با پوشیدن لباس روستایی فرار کرد و ما را در میان بمباران ها بدون فرمانده گذاشت. شخصاً به عنوان یکی از نیروهای تحت امر وی، وقتی این خبر را شنیدم بسیار متعجب شدم که چرا او در سخت ترین شرایط که نیروها به حضورش نیاز روحی داشتند فرار کرد و رفت و صدها نفر را در سرگردانی تنها گذاشت؟ خدیجه چند سال بعد در جریان حمله به قرارگاه اشرف مفقود گردید… راستی چرا خدیجه ها از آنگونه حماسه ها تولید نکردند و از دل آتش بمبهای آمریکایی برای مسعود سلام نفرستادند و گریختند؟ چرا مریم قجرعضدانلو وقتی در پاریس بازداشت شد، نه تنها از بازداشتگاه برای مسعود سلام نفرستاد که دهها نفر را بخاطر آزادی خود به آتش کشید؟ چرا خود مسعود رجوی ققنوس وار از دل آتش برنیامد و مخفی شد؟

با وجود این حماسه سرایی ها، اصل تناقض از بین نرفته بود، واقعیت این بود که تشکل باقیمانده، دیگر هرگز مثل گذشته نمی شد و از آن خیل فرماندهان ایدئولوژیک و مجرب اثری باقی نبود. در همان نشست پیرمردی به اسم “میرزا آقا” از جای برخاست و به مسعود گفت ما دیگر مثل قبل نخواهیم شد چون بسیاری از فرماندهان مجرب ما شهید شده اند… سخنی که بسرعت با تحریک مسعود رجوی سرکوب شد.

اینک، 31 سال پس از عملیاتی که مسعود آنرا بیمه نامه حضور مشروع در عراق خوانده بود، از صدام و از ارتش آزادیبخش و یا از دهها قرارگاه مجاهدین و انبوه جنگ افزارها اثری برجای نمانده است. بخش بزرگی از نیروهای مجاهدین نیز جدا شده اند و بازماندگان آنان هم به دلیل فشارهای سنگین روحی و جسمی، به مرور بخاطر ایست مغزی و قلبی فوت می کنند. در عین حال، مسعود رجوی که قرار بود فروغ جاویدان شماره 1 تا 1000 را تکرار کند، بیش از 17 سال مفقود است و گهگاه پیام هایی از گورستان صادر می کند. جالب اینجاست که وی به جای 1000 فروغ جاویدان، مشغول تولید 1000 اشرف شده و فعلاً تا شماره 3 را نامگذاری کرده است، آنهم در حالی که امروز حتی پایگاه مهم مریم رجوی در اور-سور-واز نیز دچار محدودیت شده و مجوز فعالیت های سیاسی و تبلیغی به آنان داده نمی شود.

مریم رجوی امروز نه تنها تابوت مسعود رجوی، که ناچار است یک تنه تابوت ارتش آزادیبخش را هم با خود حمل کند. از کوله پشتی های سحر، جز تابوتی سیاه از مسعود رجوی و فرقه مجاهدین باقی نمانده است. تابوتی که این روزها روی دوش مسئولین کهنسال مجاهدین از این شهر به آن شهر حمل می شود و امروز در قرارگاه اشرف 3 منتظر تدفین است! اما با رنگین کردن آن تلاش دارند، شب را سحر جلوه دهند!

حامد صرافپور

منبع

یک دیدگاه

  1. بنویس کاک حامد
    بنویس از درد و رنجی که بر ما رفت از امید و اعتماد صادقانه ای که بر باد رفت از نسل‌ عاشق و خالصی که تباه شد
    بنویس که قلمت پرنده طلایی ست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا