اسیر در زنجیر دروغ – قسمت دهم

لینک به متن کتاب

مشاهدات اعضای جدا شده

غلام مهدی قلی اوقلی
40 ساله _ متولد تهران

اوایل انقلاب، در ایران همه اهل سیاست بودند. مجاهدین خلق و فداییان از فعال ترین گروه های سیاسی آن زمان بودند. دوستانی داشتم که فعالیت می کردند و تشویقم کردند که من نیز به آن ها بپیوندم. کارم را با پخش اعلامیه و شرکت در جلسه ها شروع کردم. بعدها که اختلافات میان سازمان و حکومت خمینی بالا گرفت، من سعی کردم از مجاهدین فاصله بگیرم. کارهایی که می کردند آن چیزی نبود که من برای ایران می خواستم اما از طرف دیگر گروه سیاسی دیگری هم وجود نداشت که به آن شکل فعال باشد.من را همراه واحد نظامی که در آن بودم به مرز فرستادند و در آن جا به اسارت نیروهای عراقی در آمدم. به مدت سه سال و دو ماه در کمپ شماره ی 10 رمادی در اسارت نیروهای عراقی بودم. به نظر من این جنگ از اول تا آخر ، اشتباهی بود که ایران مرتکب شده بود. این اسارت را در واقع برای خودم یک شانس به حساب می آوردم. زندگی در کمپ اسرا بسیار سخت بود. ما هیچ چیزی نداشتیم، آب و غذا کم بود و از امکانات بهداشتی خبری نبود و حتی جایی برای خواب هم نداشتیم. البته بعد از دیدار هئیتی از صلیب سرخ، اوضاع تا حدودی بهتر شد و به ما اجازه دادند تلویزیون تماشا کنیم و با خانواده هایمان در ایران ارتباط برقرار کنیم. خانواده ام خیال می کردند من مرده ام حتی برایم مراسم گرفته بودند و قبر ساخته بودند. در همان دوران بود که من با برنامه های شبکه ی تلویزیونی مجاهدین آشنا شدم. در کمپ رمادی، حدودا 2000 نفر بودند که از این میان 200 نفر طرفدار سازمان بودند. من توانستم از درون زندان با سازمان ارتباط برقرار کنم و آن ها نماینده شان را به زندان فرستادند. من و تعدادی دیگر از دوستانم که طرفدار سازمان بودیم با سایر زندانی ها صحبت می کردیم به این امید که بتوانیم عده ی بیش تری را جذب کنیم اما کسی استقبال نکرد و حتی عده ای می خواستند ما را بزنند. حتی چند بار هم درگیر شدیم. ماندن در آن جا برایمان خطر داشت ولی ما اصرار داشتیم عده ی بیش تری را به سمت خودمان بکشیم. اوضاع تا سال 1367 به همین منوال ادامه داشت تا این که در آن تاریخ روزی دیدیم در یک روزنامه ی عراقی خبر انجام عملیات بزرگی توسط مجاهدین منتشر شده است به نام فروغ جاویدان. این عملیات در واقع شکستی خونین و مفتضحانه بود که سازمان در آن تعدادی از بهترین یارانش را از دست داده و در نتیجه برای تجدید قوا به نیروهای تازه نفسی احتیاج داشت و به همین منظور آمد سراغ ما. ما را به قرارگاه اشرف انتقال دادند و یونیفورم به ما دادند. بعد از کمی کنترل نظامی، ما را به واحدهای مختلفی فرستادند تا آموزش های نظامی وسیاسی ببینیم. من قبلا آموزشی نظامی دیده بودم و فرماندهان ، کینه ای را که از حکومت ایران به دل داشتم تحسین می کردند و هر چه در سازمان می ماندم و بیش تر راجع به شکنجه ها و اعدام ها در زندان های ایران می شنیدم، کینه ام نسبت به ایران بیش تر و علاقه ام به سازمان دو چندان می شد.
با این حال، باید اعتراف کنم که ما در آن جا آزادی نداشتیم و می بایست جسم و روح خود را به رهبران سازمان بخشیده و به اصطلاح در آن ها ذوب شویم. طبیعی است که چنین طرز تفکری از اساس با دموکراسی در تضاد است. سیاسست و اصل تغییر ناپذیر سازمان این بود که همه بد هستند به جز سازمان و رهبرانش. محدودیت ها روز به روز بیش تر می شد. من در تمام این مدت 15 سالی که در سازمان بودم، هیچ اثری از آزدی در آن جا مشاهده نکردم. با کسانی که از ایران، اروپا و یا از کمپ اسرا می آمدند، رفتار به خصوصی داشتند. بدترین رفتار را نیز با اسرا داشتند. سازمان خیال می کرد باید تا آخر عمرشان دست بوس مجاهدین و رهبرانشان باشند و صدایشان هم در نیاید که از صدقه سر آن ها نجات یافته اند و از زندان های صدام خلاص شده اند. در واقع، مثل برده ها با آن ها رفتار می کردند و هر اختیاری را از آن ها سلب می کردند. من به عضویت سازمان در آمده بودم که به مردم و کشورم خدمت کنم و تمام تلاشم را نیز به این منظور به کار بگیرم. خیال می کردم اگر این یا آن کار را بکنم، مریم و مسعود خوششان می آید. در سال 1368، صدام آزادی تمام اسرای ایرانی را اعلام کرد. متعاقب آن، مسعود نیز اعضاء را آزاد گذاشت تا هر کس می خواهد برود و هر کس مایل است، بماند. در حدود 2000 نفر از اسرای ایرانی به سازمان ملحق شده بودند و تقریبا 70% از آن ها می خواستند از سازمان جدا شوند. من داوطلب ماندن شدم چون می خواستم خدمتی به مردم کشورم کرده باشم و برای نسل های آینده کاری انجام بدهم. البته، باید این را نیز بگویم که من چندان از ایدئولوژی سازمان سر در نمی آوردم. برای من همین قدر که با ایران مخالف بودند، کفایت می کرد. از سال 1370 ، تعداد عملیات هایی که در داخل خاک ایران انجام می دادیم افزایش یافت. من در هر عملیاتی که شرکت می کردم، نهایت سعی ام را می کردم. شب ها می رفتیم با آر.پی. جی و خمپاره انداز حمله می کردیم. از قبل می رفتیم محل را شناسایی می کردیم و عملیات را به صورت ضربتی به انجام می رساندیم. در سال 1374 ، یک سری تحرکاتی در درون سازمان انجام شد که هدف همه ی آن ها از بین بردن فردیت افراد به عنوان یک چیز ناجور بود. هیچ انتخاب و اختیاری هم در کار نبود و همه می بایست قبول می کردند که موجوداتی بد و سرزاوار سرزتش هستند. یعنی در واقع ما را تحت یک نوع فشار گروهی قرار داده بودند. از این کار هم غرضی نداشتند جز نابودی شخصیت افراد. وقتی این مرحله را به پایان می رساندیم، می گفتند خب، حالا خمینی را از روحت بیرون کرده ای و شده ای یک مجاهد درست و حسابی. یعنی سعی می کردند هر فکر و خیال و عقیده ای را از ذهن فرد بیرون کنند تا جا برای پذیرش رهبری حسابی باز بشود.
یک روز، تعدادی از مسولین آمدند گفتند باید هر چه زودتر محل را تخلیه کنیم چون قرار است نیروهای ایرانی با موشک حمله کنند. ما هم آذوقه یک هفته مان را برداشتیم و راه افتادیم. قرار بود ما را به قرارگاه دیگری منتقل کنند و بعدا که آب ها از آسیاب خوابید، برگردیم. وقتی به مقصد رسیدیم، معلوم شد اصلا حمله ای در کار نبوده است و زمانی که پرسیدیم چرا به ما دروغ گفته اید، گفتند می خواستیم ببینیم عامل نفوذی بینتان هست یا نه. بعد هم مسعو رجوی آمد گفت من این ارتش را نمی خواهم. این برای من ارتش نمی شود. باید افراد تازه ای پیدا کنیم. ما برای این که به عضویت این ارتش جدید در می آمدیم ، می بایست تمام قوانینش را می پذیرفتیم. باید هر دستوری را بی چون و چرا اجراء می کردیم. البته من ماندم و همه شرایط را پذیرفتم… من فقط به یک چیز فکر می کردم و آن مبارزه با ایران بود و در این راه، حاضر بودم هر شرطی را بپذیرم. مریم و مجاهدین را پذیرفتم. می گفتند باید همه چیزتان را به ما بدهید، از زن و فرزند و مال و اموال گرفته تا جان خودتان را. می گفتند اگر این کار را نکنید، پس فرق شما با سربازان آمریکایی که برای پول می جنگند چیست. من حتی تن به نماز صبح دادم. البته من به خدا اعتقاد دارم اما به نظرم مذهب، امری است شخصی. به جز این، اعتراف در برابر جمعیت نیز جز برنامه هایمان بود و هر کس بیش تر اعتراف می کرد، مجاهد بهتری قلمداد می شد. کسی دنبال این نبود که ببیند راست می گوییم یا نه اما اگر حرف نمی زدیم، متهم می شدیم به پنهان کاری.
کارها به همین صورت ادامه داشت. من هر روز بیش تر از روز پیش کار می کردم. وقتی خاتمی می خواست برای دومین بار در انتخابات شرکت کند، مجاهدین می گفتند محافظه کارها تمام تلاششان را خواهند کرد و امکان ندارد اجازه بدهند او بار دیگر رئیس جمهور شود. ما تدارک تعدادی عملیات انتحاری را دیدیم اما تمام تیم های اعزامی بدون استثناء دستگیر یا کشته شدند و نتوانستیم به هدف برسیم. مسعود گفت همه تان را می- فرستم جلوی گلوله. البته این حرف را خنده خنده زده بود اما واقعیت این بود که به شهید احتیاج داشت. هر روز تعدای از مجاهدین به قصد انجام علیات تروریستی در خاک ایران از مرز عبور می کردند. تمام امید رجوی این بود که ایران آتش بس را نقض کرده دوباره وارد جنگ شود اما حکومت ایران هیچ حرکتی در این زمینه نکرد. شش ماه گذشت تا این که بی فایده بودن این استراتژی به اثبات رسید و در نهایت، سازمان آن را متوقف کرد. خاتمی بار دیگر به ریاست جمهوری برگزیده شده بود و سازمان این بار مدعی شد که این در اثر فشارهای مجاهدین بوده است وگرنه محافظه کاران مخالف بوده اند!
دو روز قبل از حمله ی آمریکا به عراق، ما در مرز ایران موضع گرفتیم و منتظر بودیم تا با استفاده از این فرصت حمله کنیم. با خودمان می گفتیم این بار دیگر یا همگی کشته می شویم یا این که پیروزمندانه به تهران می رسیم. اما هرگز هیچ دستوری مبنی بر حمله صادر نشد و هیچ اتفاقی هم نیفتاد. تنها اتفاقی که افتاد این بود که تا هلی کوپترهای آمریکایی بالای سر ما به پرواز در آمدند، تسلیم شدیم و تجهیزاتمان را تحویل دادیم. بعضی ها می گفتند باید تا آخرین نفس با آمریکایی ها جنگید. در نهایت ما شدیم اسیر جنگی. در این جا بود که صداهای اعتراض و انتقاد به رهبری از گوشه و کنار به گوش رسید و دیگر هیچ کس گوش به فرمان کسی نبود و همه با هم بحث می کردند.
وقتی مریم در پاریس دستگیر شد، همه می گفتند او چه طور از فرانسه سر در آورد. همه در قرارگاه اشرف متعجب بودند نه از این بایت که او را گرفته اند بلکه از این بابت که در فرانسه است! ما خیال می کردیم باید در عراق و در کنار ما باشد، غافل از این که رهبران سازمان ما را تنها گذاشته بودند و زودتر از بقیه فرار کرده بودند! به مرور اوضاع را درک کردیم. موزیک گوش می دادیم و ورزش می کردیم. اگر آمریکایی ها به موقع سر و کله شان در اشرف پیدا نمی شد، شیعیان و کردهای عراق حتی یک نفر از ما را نیز زنده نمی- گذاشتند…
متوجه شدیم اگر صدام سر کار نباشد، هیچ کس دیگری حاضر نیست از ما حمایت کند. کار ما دیگر تمام شده بود. یعنی به جای رسیده بودیم که برای حفظ خودمان مجبور شده بودیم با آمریکایی ها کنار بیاییم در حالی که سالیان سال خیال می کردیم در حال مبارزه با آمریکا هستیم.
تنها کسانی که از مهلکه ی جنگ در عراق جان سالم به در برده بودند، تعدادی از مقامات عالی رتبه ی سازمان بودند.
از آن جا که مرز میان ایران و عراق عملا باز شده بود، خانواده های مجاهدین دسته دسته از راه رسیدند. هر بار که عده ای از مجاهدین می خواستند خانواده هایشان را ملاقات کنند، مسئولین مدت ها سخرانی و به اصطلاح ما را توجیه می کردند که چه بگوییم و چه نگوییم. من نیز برادرم را دیدم. 18 سال بود او را ندیده بودم و اول نتوانستم او را به جا بیاورم. بعد از دوساعت، اشک از چشمانم جاری شد و خودم را در آغوش او انداختم. بعد خبر بدی به من داد که فوت پدر و مادرم بود. می گفت وفتی تبادل اسرا آغاز شده بود، شب و روز چشم به راهم بوده اند. از آن جا که خیلی وقت بود هیچ خبری از من نداشتند، دیگر یقین کرده بودند که این بار من واقعا مرده ام. من سعی کردم فلسفه ی مبارزه ام را برای برادرم شرح بدهم. اما وقتی با اطمینان کامل وبسیار جدی به او گفتم 90% مردم ایران از ما حمایت می کنند، زد زیر خنده و گفت: در ایران چند نفری سازمان را می شناسند و همه ی آن ها که سازمان را می شناسند، مجاهدین را خائن می دانند نه مبارزین قهرمان این جمله اش مثل آب سردی بود که بر سرم ریخته باشند و از همان لحظه آن اعتقاد راسخی که به حقانیت سازمان داشتم، فرو ریخت و مصمم شدم که از مجاهدین جدا بشوم. آن همه آدم جانشان را برای هیچ و پوچ از دست داده بودند. با همه این اوصاف، من باز هم می ترسیدم به ایران برگردم. می دانستم که دولت به مجاهدین عفو داده است اما باز هم تردید داشتم. با تعدادی از دوستانم سعی کردیم به دفتر سازمان ملل در کردستان برویم اما بسته بود و نمی توانستیم آن حا بمانیم چون اگر مردم می فهمیدیم که از اعضای سازمان مجاهدین هستیم امکان نداشت ما را زنده بگذارند. من با خانواده ام تماس گرفتم و آن ها ماشینی فرستادند تا ما را قاچاقی به ایران بیاورد. در تهران همه ی اموال و ارثیه ی پدری ام را فروختم. بعد رفتم به ترکیه. اول می خواستم به هلند بروم اما کسی را در آن جا نمی شناختم. این بود که به آلمان رفتم و به محض این که رسیدم خودم را به پلیس معرفی کردم و آن ها مرا به اردوگاه پناهندگان فرستادند. در حال حاضر اجازه داده اند که فعلا در اروپا بمانم.

blank
عبدالله افغان
40 ساله- متولد آمل

در سال 1368 موجی از اعدام و سرکوب زندانیان سیاسی در زندان های جمهوری اسلامی به راه افتاد و عده ی زیادی از مخالفین در مدت کوتاهی کشته شدند. برادر من نیز که از اعضای سازمان مجاهدین بود، در همان دوره اعدام شد. تمام اعضای خانواده ی ما طرفدار سازمان مجاهدین بودند. من برای این که انتقام خون برادرم را بگیرم، تصمیم گرفتم به سازمان ملحق شوم. بنابراین، از مرز عبور کردم و به عراق رفتم. اول به بغداد و سپس مستقیم به قرارگاه اشرف منتقل شدم. می توانم بگویم هشتاد درصد از این ها را از قبل انتظار داشتم و در جریانش بودم. می ماند بیست درصد از کارها و اعمال سازمان مجاهدین که نه انتظارش را داشتم و نه در جریانش بودم. دائم تحت نظر بودم و حق نداشتم پایم را از قراگاه بیرون بگذارم و بروم گشتی در شهر بزنم. هر بار هم می پرسیدند چرا همه جا مواظبم هستید، می گفتند چون تو از کشوری آمده ای که دشمن ما است. می گفتند از محیط آلوده آمده ای. مسعود می گفت شما یا با ما هستید یا علیه ما هستید. یعنی از نظر او و سازمان، حالت دیگری را نمی توان تصور کرد.
من در آن زمان، فقط پانزده سالم بود و عقلم به خیلی از چیزها نمی رسید. من برادران و سایر اعضای خانواده ام را ادم های مثبت و خوبی می دانستم و بنابراین عضویت آن ها در سازمان نیز برایم چیز مثبت و خوبی به نظر می آمد. وقتی به من بغداد رسیدم، جنگ ایران و عراق داشت به پایان می رسید. این جنگ برای سازمان از اهمیتی حیاتی برخوردار بود چون به واسطه ی همین جنگ بود که صدام حاضر بود هر کاری برای مجاهدین انجام بدهد و هر نوع امکاناتی را در اختیارشان قرار بدهد. سازمان می ترسید صدام سرنگون شود چون نمی دانست در آن صورت باید به کجا برود. این ترس نوعی حالت نگرانی در رده های بالای سازمان و در راس همه ی آن ها مسعود رجوی ایجاد می کرد که به صورت واکنش های هیستریک علیه اعضای سازمان، خودش را بروز می داد.
جگ مایه ی دوام وبقاء بود و سازمان دوست داشت تا ابد ادامه پیدا کند. هر بار که صحبت آتش بس می شد، مسعود به خود می لرزید و کنترل خود را از دست می داد. وقتی عراق از صحنه ی بین امللی کنار گذاشته شد و در انزوای کامل فرو رفت، سازمان را نیز با خود به انزوا برد. بعد، جنگ اول خلیج فارس اتفاق افتاد و اوضاع از آن چه بود، بدتر شد. ولی ما چاره ای نداشتم. من به هیچ وجه نمی توانستم به ایران برگردم. سازمان این مطلب را می دانست و نهایت سوء استفاده را از آن می کرد.
همه چیز به همین منوال ادامه داشت تا این که در سال 1373 ، دیگر صبرم لبریز و طاقتم تمام شد. نامه ای نوشتم و در خواست خروج از سازمان را کردم. البته من تنها کسی نبودم که چنین درخواستی داشتم. در آن دوره، یک موج نارضایتی در میان اعضاء ایجاد شده بود. با گوش های خودم شنیدم که مسعود می گفت یا این جا می مانید یا جانتان را می گیریم. دچار بحران وخیمی شده بودند. وضع روز به روز بدتر می شد و هربار رفتارهایی از آن ها سر می زد که تا آن موقع سابقه نداشت. مثلا خوب به خاطر دارم که روزی با مشت زدند به چشم یکی از دوستانم، فقط به خاطر این که کار کوچکی را نخواسته بود انجام بدهد. گیج شده بودم. سر در نمی آوردم چه اتفاقی دارد می افتد. من برای دفاع از دموکراسی رفته بودم و آن ها همه ی تلاششان را می- کردند که آدم را بترسانند. فهمیدم هر اقدام و گفتاری که نشان از فاصله گرفتن فرد از سازمان باشد، به طرز شدیدی مورد تنبیه قرار می گیرد و سازمان از آن نمی گذرد. حتی اگر کسی می گفت خسته هستم، می گفتند دارد علیه سازمان توطئه می کند.
خشونت در داخل سازمان وجود دارد اما خیلی آشکار نیست چون سازمان پنهانش می کند. این نوع کارها را در حضور دیگران انجام نمی دادند.اما به مرور، اوضاع رو به وخامت گذاشت و همه چیز آشکار شد. ده سال تمام آن جا بودم اما هیچ اثری از آزادی و دموکراسی در سازمان ندیم. اما جرات نمی کردم حرفی بزنم. قضیه جدی بود و اگر اعتراض می کردم، ممکن بود جانم را از دست بدهم. به این ترتیب، هر بار کاری از من می- خواستند حداقل ممکن را انجام می دادم نه بیش تر! به اندازه ای کار می کردم که برای در امان ماندن کافی باشد. نمی توانستم به طور جدی با سازمان دربیفتم. سازمان یک واحد تبلیغات داشت اما در واقع نیاز چندانی به آن نبود چون سازمان اساسا به جز تبلیغات کار دیگری انجام نمی دهد.
من چند بار خواستم خودکشی کنم. آخرین بار در سال 2002 بود که مقدار زیادی قرص های قوی آرامبخش خورده بودم. خون استفراغ می کردم. در بیمارستان بستری شدم. البته به کسی حقیقت را نگفتم، گفتم حساسیت دارم.
در سال 2003 ، شایعه شد که به زودی جنگی در می گیرد. در تمام کره ی زمین تنها کسی که تا آخرین ثانیه می گفت جنگ نمی شود، مسعود بود. می گفت آمریکایی ها جرات ندارند به صدام حمله کنند. اما به محض این که آمریکایی ها وارد خاک عراق شدند، همه چیز آشکار شد. همه چیز به پایان رسیده بود. قرارگاه اشرف را بمباران کردند اما ما هیچ اقدامی نکردیم. می دانستیم که اگر به آمریکایی ها حمله کنیم ، آن ها هم به ما حمله می کنند و همه چیز را از بین می برند. ما تا آخرین روز ضد امپریالیسم بودیم. در روز یازدهم سپتامبر وقتی برج های دوقلو ریختند، مریم با شوق وصف ناپذیری دست می زد. ما یازده سپتامبر را جشن گرفتیم. همه دست می زدنند.
مسعود همیشه می گفت اسلحه ناموس ماست اما وقتی آمریکایی ها آمدند ناموسش را دودستی تقدیم آن ها کرد و اجازه داد خیلی راحت خلع سلاحمان بکنند. ما دیگر اسیر جنگی به حساب می امدیم نه گروه سیاسی.
مسعود ناگهان غیبش زد. باید اسیر آمریکایی ها باشد. ولی آمریکایی ها این را تکذیب می کنند. بعضی ها هم می گویند کشته شده است چون در زمان بمباران در بغداد بوده است. در هر صورت سازمان منفعتش در این است که قضیه را همین طور مبهم نگه دارد.
من خیلی دوست دارم به آمریکا یا کانادا مهاجرت کنم اما هیچ کشوری مجاهدین را قبول نمی کند. خانواده ام حاضر است به من کمک کند به شرط این که دختری را که برایم در نظر گرفته اند قبول کنم و با او ازدواج کنم. من تمایلی به ازدواج ندارم. دوست دارم مهاجرت کنم اما پول ندارم. در کافه ی کوچکی کار می کنم و حقوق کمی هم می گیرم. با این حال، اگر مجاهدین به وزنم طلا بدهند قبول نمی کنم. همه چیز تمام شده است. من با آن ها تا آخر راه را رفتم و در آخر، سرم محکم به دیوار بسته ای خورد که دور خودشان کشیده بودند.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا