تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت ششم

جنگ های مروارید
سرمای زمستان 1369 کم کم رو به پایان بود که پیام مسعود رجوی با موضوع آتش بس بین آمریکا و عراق خوانده شد. در این پیام مسعود ابراز خوشحالی کرده بود که دیگر احتمال ساقط شدن صاحبخانه منتفی شده و به صدام حسین هم تبریک فرستاده است. وی چند روز بعد از مجاهدین خواست که هرچه زودتر به قرارگاه اشرف بازگردند. علت اصلی شتاب برای بازگشت را هنوز متوجه نبودیم اما واضح بود که سازمان می خواهد هرچه زودتر منطقه کفری تخلیه شود. به دلیل اینکه مسئولیت زرهی پدافند یگان با من بود، در همان سری اول با ستون کمرشکن ها به قرارگاه اشرف اعزام شدم. حدود 50 روز از رفتن مان به کفری می گذشت و هیچ اطلاعی از قرارگاه اشرف نداشتم اما با دیدن وضعیت اسفناک آسایشگاه ها شوکه شدم. تقریباً همه چیز بهم ریخته و داغان بود. وسایل داخل کمدهای شخصی دستکاری شده بود و برخی وسایل را افرادی ناشناس دزدیده بودند. از آبگرم و امکانات حداقل زندگی خبری نبود و شبیه مکانی متروکه و جنگ زده شده بود.

اما همه اینها در اولویت دست چندم بود چون برخلاف آنچه در تصورمان بود که دوباره همه چیز را به حالت اول بازمی گردانیم، صبح روز بعد «احد بوداغچی» فرمانده لشگر 80 همه را به خط کرد و گفت:

«همین الان بروید تمام نفربرها و سلاح های خود را بارگیری و مهمات گذاری کنید چون کردها حمله کرده اند و جاده ها بسته شده و بچه ها توی محاصره افتاده اند. الان باید آماده رفتن باشید و راه را برای بچه ها باز کنید که به اشرف برگردند».

آن زمان خودم یک نفربر MT23 (نفربر MTLB با توپ 23 میلیمتری ضدهوایی) به همراه خدمه اش به همراه داشتم و بقیه نفرات من در کفری بودند. لذا مرا با یگان «عیسی.آ» که دارای دو نفربر BMP1 بود چفت کردند تا با هم یک یگان رزمی کامل شویم. تا عصر همان روز ستون آماده حرکت شد و به سمت خروجی قرارگاه اشرف حرکت کردیم. ناگفته نماند که برای انتقال به کفری و حین بازگشت از آن، نقل و انتقال زرهی ها با کمرشکن انجام می گرفت و این اولین بار بود که ستون زرهی در جاده های عراق براه می افتاد. هنوز اطلاع کافی نداشتیم که در عراق چه اتفاقاتی رخ داده است. اما چند روز بعد ما را توجیه کردند که پس از آتش بس، گروه های معارض صدام از جنوب و شمال برای تسخیر شهرهای مختلف بسیج شده اند. از جنوب شیعیان و از شمال کردها در حال تسخیر یک به یک شهرها بودند. شهرهای جنوبی عراق تا کربلا و نجف کاملاً از کنترل صدام خارج شده بود و در شمال نیز سلیمانیه و اربیل تا نزدیکی کرکوک در دست کردها بود که با پیشروی توانسته بودند شهرهای «کفری – طوزخورماتو – قره تپه» را هم تحت کنترل درآورند. با تسخیر «طوزخورماتو»، عملاً جاده «نوژول – اشرف» بسته شده بود و هدف سازمان باز کردن این مسیر بود تا نیروها بتوانند در امنیت به اشرف برگردند. البته این چیزی بود که به اطلاع ما می رسید اما پشت پرده حوادث بسیار زیادی در حال رخ دادن بود.

در ورودی اشرف، با شگفتی مسعود و مریم رجوی را مشاهده کردیم که جلوی درب ایستاده بودند و مسعود با دست مشت کرده به صورت خودش می زد تا با زبان اشاره بگوید، دشمن را با مشت بکوبید!.

تنها در عملیات فروغ جاویدان صحنه مشابه را دیده بودم که نشانگر اهمیت مسئله برای وی بود. چندین ساعت در جاده حرکت کردیم تا به شهر ترکمن نشین «سلیمان بگ» رسیدیم و مستقر شدیم. کمی بعد به «عیسی.آ» مأموریت داده شد که «عباس داوری» را تا «سه راهی نوژول» اسکورت کند. من هم که موقتاً تحت فرماندهی وی قرار داشتم با «ام تی 23» همراه یگان وی شدم. در محل قرار، بالگرد عراقی منتظر بود تا عباس داوری را به نوژول منتقل کند و از آنجا مأموریت ما تمام شد و برگشتیم ولی نرسیده به طوزخورماتو متوجه یگان «هوشنگ دورکانی» که با نفربرهای «بی ام پی 1» می آمدند شدیم. دستهای «هوشنگ» زخمی شده بود و به ما گفت: «به سمت ما تیراندازی شده، با هوشیاری بروید و هر فرد مسلحی را مشاهده کردید بزنید». حین عبور از شهر جز زنان و کودکان کس دیگری را مشاهده نکردیم و به آنسوی پل که رسیدیم یگان دیگری به فرماندهی «نادر دادگر» مستقر بود و از ما خواست همانجا باقی بمانیم. معاون یکی از لشگرها به نام «رضا کرمعلی» در ورودی شهر کشته شده بود. در نفربر «عیسی.آ» چند دختر مجاهد هم حضور داشتند که بخاطر کمبود جا آنان را به نزد من فرستاد تا راحت تر باشند. مقداری درگیری تشدید شده بود و ما روی پل ایستاده بودیم. فرمان شلیک بی هدف داده بودند و ما نمی دانستیم به کجا باید شلیک کنیم چون جز اهالی محل کسی که مسلح باشد دیده نمی شد. فرمانده صحنه می گفت آنها در خانه مخفی هستند و از آنجا شلیک می کنند. حتی یک خانه را نشان دادند و گفتند این خانه را بزنید اما هیچ اثری از افراد مسلح نبود. شلیک کور و بی هدف به سمت شهر، ما را متناقض کرده بود. بالاخره یک کامیون کوچک با دو سرنشین در حالی که پرچم سفید داشتند به محل آمدند و از راه دور با نادر دادگر مذاکره کردند. آنها گفتند با شما جنگ نداریم، شما هم با ما کاری نداشته باشید، ولی نادر به آنها گفت شما باید از این شهر بروید. آنها گفتند پیام شما را به فرمانده مان می رسانیم و سپس از آنجا رفتند و دیگر خبری از آنان نشد و درگیری هم به پایان رسید.

چندان طول نکشید که فرمان بازگشت به سمت «سلیمان بگ» صادر شد و من و عیسی به آنجا بازگشتیم اما به محض رسیدن، متوجه شدیم که در «سلیمان بگ» نیز بین مجاهدین و یک مینی بوس از کردها درگیری صورت گرفته است. این افراد به آنجا می رفتند که شهر را تحت کنترل بگیرند. درگیری شدید اما کوتاهی رخ داده بود و «مجید مهدویه» مسئول پدافند لشگر 80 بشدت زخمی و به بیمارستان منتقل شده بود. «سلیمان بگ» عمدتاً «ترکمن نشین» بود ولی در بخش شرقی جاده «عرب ها» ساکن بودند. اهالی شهر به زبان ترکی تسلط داشتند و رابطه نزدیکی بین آنها و کردها وجود نداشت و از حمله آنها می ترسیدند. با توجه به این ویژگی، سلیمان بگ بهترین محل برای استقرار مجاهدین بود و در همانجا مواضع دفاعی اتخاذ کردیم. چند روز در آنجا ماندگار شدیم و «مرتضی قائمی» نیز از مأموریت بازگشت. نوروز 1370 فرا رسید و در لحظه سال تحویل گفته شد همگی شلیک هوایی داشته باشیم. سال تحویل حدود 5 صبح بود و با شلیک ناگهانی ما اهالی شهر با ترس بیرون ریختند. وقتی متوجه شدند شلیک بخاطر نوروز است، آرامش به آنها بازگشت.

در این میان پیام مسعود رجوی به مناسبت نوروز خوانده شد که گفته بود:

«ما باید خانه را قبل از رفتن به داخل آن گردگیری کنیم. و الان هم باید جلوی خانه را آب و جارو کنید! تا برای رفتن آماده شویم!».

مسعود می دانست که رفتنی در کار نیست، فقط تلاش داشت با این کلام به نیروها انگیزه دهد و برای روزهای سخت تر آماده کند. اما نکته دیگری که در این پیام بود به جنگ با کردها اشاره داشت. مسعود ضمن ابراز خوشحالی از اینکه مینی بوس نیروهای معارض کرد با توپ BMP1 هدف قرار گرفته و تانک زنان مجاهد با سرعت به سمت معارضین حرکت کرده و آنها را زیر گرفته اند، نوشته بود: «با تمام قدرت به پیش بروید و گلوله هایتان را به هدر ندهید و با شنی های تانک همه آنها را له کنید». وی شرح مختصری هم در مورد وضعیت عراق داده بود با این محتوا که: «رژیم از شرایط بوجود آمده استفاده کرده تا مجاهدین را محاصره و کشتار کند. اما ما اجازه ندادیم این کار انجام گیرد و اطراف قرارگاه اشرف را به فاصله 50 کیلومتر حفاظت می کنیم.» مسعود بعدها شرح بیشتری در رابطه با آنچه گذشت داد و از جمله گفت که:

«من 3 بار با صاحبخانه ملاقات کردم و به او گفتم اینها کرد نیستند بلکه سپاه پاسداران هستند که لباس کردی پوشیده اند. و از وی خواستم که اجازه دهد مجاهدین وارد عمل شوند. و بالاخره بعد از 3 بار ملاقات پذیرفت و به تمام فرمانداری ها نیز ابلاغ کرد که مجاهدین به هر شهری وارد می شوند، تمام ارگان های نظامی باید تحت امر آنها قرار گیرند.»

چنین دستوری از جانب صدام حسین به نیروهای امنیتی و نظامی، نشان می داد که وی احتمال ساقط شدن حکومت خود را بسیار محتمل دیده، و تنها امید را در مجاهدین یافته است (به یاد دارم یکی از افسران مجرب عراقی که با مجاهدین کار می کرد، در همان زمان از مسئولین خواسته بود که او را به عنوان یک راننده تانک بپذیرند). نکته دیگر اینکه با وجود ماهها کمبود مواد غذایی و محدودیت های اعمال شده در زمینه تردد با خودرو، با شروع این درگیری ها، با وجود اینکه تصور می کردیم در شرایط جنگی اوضاع بدتر می شود، اما هم سوخت و هم مواد غذایی به اندازه کافی در دسترس بود که نشان می داد صدام انبارهای ارتش خود را به روی مجاهدین گشوده است.

به مدت یک هفته در سلیمان بگ حضور داشتیم. «عذری علوی طالقانی» در فرمانداری این شهر مستقر بود و کارها را نظارت می کرد. زنان و دختران شهر که روزهای اول بشدت می ترسیدند، به مرور به مجاهدین نزدیک شدند و کارهای روتین خود را کلید زدند. احساس ترس آنها بخصوص با دیدن زنان مجاهد در لباس نظامی از بین رفته بود و مردان شان نیز از این بابت مشکلی نداشتند. دختربچه های زیادی بازی در اطراف مجاهدین را به عنوان نقطه امن ترجیح می دادند. اما گهگاه حادثه ای رخ می داد که اوضاع را متشنج می کرد. برای نمونه یکشب از سمت شرق جاده نور چراغی دیده شده بود که یکنفر به آن شلیک می کند و بناگاه همگی به آن سمت شلیک کرده بودند که باعث ایجاد دلهره بین مردم شد و بعد از لحظاتی یک پیرمرد با وحشت به آنجا آمد و التماس می کرد که به آنجا شلیک نشود. بعد مشخص گردید که خانه آن مرد روستایی هدف قرار گرفته و می گفت زن و بچه های من ترسیده اند و پنهان شده اند و خواهش می کرد که دیگر به آنها شلیک نکنیم و می گفت من عرب هستم و در آن منطقه هیچ کردی زندگی نمی کند و فقط اعراب هستند.

جنگ مروارید
به موازات این درگیری ها، رجوی با یک ریزش نیرو هم مواجه شده بود. برخی از مجاهدین که اهل کردستان بودند، با شروع درگیری با کردها، اعلام جدایی کردند و به صراحت گفتند که ما نمی خواهیم با کردها بجنگیم. همزمان برخی هم شرایط سخت چنین روزهایی را تحمل نداشتند و خواستار جدایی و رفتن به دنبال زندگی شان بودند که بر معضلات رجوی می افزود. این افراد ابتدا در قرارگاه «سردار» نگهداری می شدند و بعد که شرایط کردستان برای صدام و مجاهدین وخیم شد، به اشرف منتقل گردیدند.

چندین روز از حضور ما در «سلیمان بگ» می گذشت که مأموریت دیگری ابلاغ شد. ظاهراً «محور افسانه» جایگزین «محور سوسن» می شد. «حمیده شاهرخی» از سمت مرز به «سلیمان بگ» آمده بود تا با «عذری علوی طالقانی» جابجا شود. مسیر طولانی بود و به همین خاطر برای انتقال زرهی ها کمرشکن آوردند. هدف، «رشته کوه های مروارید» در شمال شرقی استان دیاله بود. گفته شد در این منطقه درگیری های وسیعی صورت گرفته و ارتفاعات «مروارید» از دست کردها بازپس گرفته شده است. علت نامگذاری جنگ به نام «عملیات مروارید» نیز همین بود. با رسیدن به مقصد، از محل بارانداز به سمت خانقین حرکت کردیم. شهرهای جلولاء و خانقین با اینکه کردنشین بودند اما رجوی تا آخرین روزهای حضور در عراق می گفت: «اینجا مسیر سنتی ما به سمت تهران است و به هیچوجه اجازه نمی دهیم به دست نیروهای کرد بیفتد و به احزاب کردی هم صراحتاً گفته ایم». یادآوری می کنم که در عملیات فروغ جاویدان، مسیر حرکت مجاهدین از همین شهرها بود. منطقه ای که باید مستقر می شدیم تقریباً بین «خانقین» و «کلار» قرار داشت. شب دوم حضور در این منطقه، حمله وسیعی به ما صورت گرفت که به جنگ تن به تن کشیده شد و از 1.5 شب تا 5 صبح ادامه داشت. حمله از پشت سر و از جایی انجام گرفت که انتظار نداشتیم و غافلگیر شدیم و تلفات قابل توجهی به لشگر 61 و 80 وارد شد که یگان ما نیز از آن مصون نماند و یکی از نفراتم با 3 گلوله به شکم دچار آسیب جدی گردید. چندین نفر دیگر هم در یگان های مجاور کشته و یا زخمی شدند. زنان مجاهد چند ساعت پیش از آن به قلعه ای که در آن نزدیکی بود منتقل شده بودند تا استراحت کنند و به همین خاطر آسیبی به زنان وارد نشد. به هرحال مهاجمین عقب نشینی کردند و این آخرین جنگ در عملیات «مروارید» محسوب می شد.

دو روز دیگر در آن محل مستقر بودیم که ناگهان متوجه حضور صدها نیروی پیاده شدیم که به سمت ما حرکت می کنند. ابتدا تصورمان بر این بود که دوباره به ما حمله شده، ولی در کمال ناباوری فهمیدیم که اینها بازماندگان ارتش تارومار شده صدام هستند که بالاخره از جنوب عراق به آنجا رسیده اند. صدها سرباز درهم شکسته و با 3 دستگاه تانک به آنجا آمده بودند تا جایگزین ما گردند. سربازان و درجه داران عراقی به حدی روحیه ضعیف و خسته داشتند که احساس ترحم کردم. ارتشی که تا چند ماه قبل پر از شور و غرور بود، اینک شکست خورده و گرسنه جلوی ما صف کشیده بود. درجه داران عراقی از ما طلب «چای و کتری» داشتند که نشان می داد حتی لوازم ابتدایی را هم با خود ندارند و در آرزوی یک استکان چای هستند. با تأسف گفتیم نداریم. چون مواد خود ما نیز روزانه می رسید و از چای هم استفاده چندانی نداشتیم.

فرمان بازگشت صادر شده بود و ما به سمت جلولاء عقب کشیدیم. یک قرارگاه صحرایی در حومه این شهر قرار داشت که می بایست از داخل آن زرهی ها را بار کمرشکن می کردیم و با آن به قرارگاه اشرف بازمی گشتیم. اما در آنجا با پدیده جدیدی مواجه شدم که حضور کارگران سودانی بود. البته بکارگیری آنها در کارهای تأسیساتی و غیره از بهار 1368 آغاز شده بود ولی حضور آنها در جبهه جنگ بعنوان پشتیبان موضوع جدیدی بود. به هرحال، دوران نوینی در تشکیلات مجاهدین آغاز شده بود و ما نمی توانستیم مثل گذشته در قرارگاه اشرف متمرکز باشیم، به همین خاطر چند مقر نظامی نیز در جلولاء به مجاهدین سپرده شد و چند لشگر در آن مستقر شدند. مقر اصلی «انزلی» نامیده شد و در سمت شمال آن نیز دو مقر برای کارهای پشتیبانی (تعمیرگاه و انبار خودروها – زاغه های مهمات) در نظر گرفته شد که «زاغه مروارید» نام گرفت.

«محور سوسن» به قرارگاه اشرف منتقل گردید ولی وضعیت مثل سابق نبود و ارتش عراق دیگر حفاظت آنرا بردوش نداشت لذا هر لشگر مسئولیت حفاظت از یکی از اضلاع آنجا را برعهده گرفت. بخش غربی مقر کماکان تحت حفاظت ستاد اشرف بود. اوضاع به مرور به آرامش رسید، ولی ریزش نیروها شدت گرفت. خانواده های زیادی درخواست جدایی داشتند که در «مجموعه اسکان» نگهداری می شدند. اکثرشان زن و شوهر بودند اما افراد مجرد زیادی هم در میان آنها به چشم می خورد که لباس های شهری به تنشان کرده بودند.

به مرور این افراد به اردوگاه رمادی و تعدادی نیز به ترکیه فرستاده شدند. رجوی به عمد این افراد را به رمادی می فرستاد تا در شرایطی بسیار دشوار مجبور به بازگشت شوند و یا در همانجا از بین بروند و به دیگر مجاهدین هم بفهماند که خروج از مناسبات مجاهدین به معنای نابودی است. این اقدام غیراخلاقی بخصوص برای زنان بسیار گران تمام می شد چون آنها در یک اردوگاه بی در و پیکر از حداقل امکانات زندگی بی بهره می ماندند و برای گذران امور معیشتی باید دست به کارهای مختلف می زدند که بسیار تأسفبار بود.

مسعود رجوی آنان را در شرایط سخت قرار می داد تا از رفتن پشیمان شوند و بقیه هم ترغیب به رفتن نشوند.

صدام تقریباً ارتش خود را از دست داده بود اما به مرور بخشی از سلاح ها و زرهی های خود را بازسازی کرد و با سربازگیری، نیروهای جدیدی را وارد ارتش نمود. با اینحال همچنان دچار ضعف مفرط بود و زمان زیادی برای بازسازی کامل نیاز داشت که در شرایط تحریم امکان آن پایین بود. آمریکایی ها از ترس تسلط یافتن ایران بر عراق، تا سرنگونی صدام پیش نرفته بودند اما پس از آتش بس، تمامی آسمان عراق را در دست گرفتند و منطقه پرواز ممنوع ایجاد کردند. آرامش نسبی در عراق حاکم شد. با اینکه مجاهدین به فتوای مسعود رجوی ماه رمضان را بدون روزه بسر برده بودند، اما در پایان آن، مسعود رجوی اولین نشست عمومی خود را به مناسبت عید فطر در سالن اشرف برگزار کرد. وی برای برانگیختن مجاهدین، در بدو ورود با شور و هیجان فریاد زد: «سه عید بر شما مبارک باد! نوروز، نوروز پیروز – فطر، فطر رهایی و پیروزی در سلسله عملیات مروارید!».

مسعود ضمن تشریح عملیات مروارید و آنچه گذشت، وضعیت جدیدی را در چشم انداز مجاهدین ترسیم کرد که: «از این پس نمی توانیم روی ارتش عراق اتکا کنیم و ارتش آزادیبخش باید روی پای خود استوار باشد و برای شرایط جدید آماده شود». وی همچنین از ورود مجاهدین به فاز تازه ای از آموزش های کلاسیک خبر داد و گفت که ارتش آزادیبخش بزودی وارد آموزشهای تاکتیک زرهی خواهد شد که به صورت فشرده باید بگذراند.

پس از نشست، کلاس های فشرده ای توسط افسران ارتش عراق برگزار گردید که عملاً کل دستگاه را با خود برد. حجم کارها بگونه ای بود که کسی فرصت سر جنباندن نداشت. صبح ساعت 5 تمامی افراد با زرهی های خود از قرارگاه خارج می شدند و تا 2 بعد از ظهر به تمرین ادامه می دادند و آنگاه مجدداً به قرارگاه بازمی گشتند و ابتدا زرهی ها را سرویس می کردند که چند ساعت طول می کشید. بعد از شام هم دوباره مرور درسها و کارهای جاری مقر و نگهبانی شبانه بود. این وضعیت به حدی نامتعادل بود که پس از یک هفته تعدیل کردند. مسئول آموزش ها، یک فرمانده تیپ عراقی عضو استخبارات بود که پس از چند روز با یک سرگرد به آنجا آمد و گفت: «سید الرئیس این هدیه را برای شما فرستاده است. او مجرب ترین مربی ماست تا شما را هرچه بهتر آموزش بدهد». از آنجا که مراکز نظامی مجاهدین سه گانه بودند، برای هر بخش یک سرگرد مجرب درس های تاکتیک فرستاده بودند که همگی منتخبین صدام حسین بودند. تمرینات به مدت تقریبی 3 ماه تحت عنوان «تاکتیک جحفل معرکه» ادامه داشت. مسئولیت آموزش ها برعهده مریم رجوی بود و ستاد آموزش را نیز «کبری طهماسبی» اداره می کرد که پس از حمله صدام به کویت عهده دار آن شده بود. ناگفته نماند که کلیه آموزش ها به صورت کلاسیک و با آخرین متد روز پیاده می شد و در آن از لوازم مختلف تئوری و عملی استفاده می گردید و نمایش گاه های مختلفی هم برای آن برپا شده بود.

همگانی کردن نشست های انقلاب و رژه بزرگ
پس از اینکه مسعود موفق شد به لحاظ نظامی دستگاه خود را یک گام ارتقاء بدهد، نوبت به ادامه نشست های انقلاب رسید. پس از 1.5 سال وقفه، دور بعدی نشست های انقلاب آغاز گردید. نوبت به لایه 6 رسیده بود که بخش زیادی از نیروها را در بر می گرفت. این افراد پس از ورود به مباحث انقلاب ایدئولوژیک به رده «کاندید عضویت =K» منصوب می شدند چون برای عضویت، علاوه بر طلاق، یک پروسه 5 ساله نیز باید طی می شد که اکثر این افراد فاقد آن و تنها دارای یک پروسه 3 ساله بودند، لذا در این دور به عنوان کاندید انتخاب شدند. برخی از آنان هم از نفرات قدیمی و مسئول به حساب می آمدند که در دوره های قبل شایستگی حضور در این نشست ها را نیافته بودند. در میانشان فرمانده گردان هم به چشم می خورد. فقط در رسته ای که من در آن بودم، دو فرمانده گردان (حجت و اسماعیل) حضور داشتند که رده آنها بخاطر عدم ورود به نشست های انقلاب گرفته شده بود و در حد یک عضو تیم کار می کردند و بالاخره آنان را وارد بحث کردند، هرچند تا سالها بعد به عنوان مسئول نیرویی بکار گرفته نشدند. از نظر مسعود، هرکسی دیر می جنبید و تعلل می کرد، دیگر شایستگی کمتری داشت و زیر دست کسانی قرار می گرفت که پیش از او به بحث ورود کرده بودند.

مهرماه 1370، مسعود رجوی درصدد برآمد تا با یک رژه بزرگ، دوباره سازمان مجاهدین و ارتش خود را روی آکران ببرد و از حالت ایزوله خارج نماید، لذا کلیه کارهای مجاهدین از جمله آموزش ها تعطیل گردید و برنامه های مختلفی برای برگزاری رژه در نظر گرفته شد که از جمله «پهن کردن خیابان اصلی قرارگاه اشرف و درختکاری آن، رنگ زدن تمامی زرهی ها و خودروها، ایجاد یک جایگاه بزرگ، امانت گرفتن صدها دستگاه تانک و نفربر و توپ از پادگان های عراق، تشکیل گروه موزیک، آموزش نظام جمع و آموزش رژه برای تمامی رسته های مکانیزه» را شامل می شد که هرکدام کاری سنگین و خسته کننده بود (من مدتی پس از عملیات مروارید ابتدا به یگان تانک منتقل شدم و چند ماه بعد به یگان BMP1 رفتم و در زمان تمرینات رژه در این رسته قرار داشتم. برای تمرین به بیرون قرارگاه اشرف می رفتیم و تحت مسئولیت «کاک جعفر» که از مسئولین قدیمی سازمان مجاهدین بود تمرین می کردیم. اما بخاطر انتقادی که به کار وی داشتم، از ادامه تمرین محروم شدم و گفتند بخاطر آشنایی با مارش نظامی، به گروه موزیک ملحق شوم).

گروه موزیک از حدود 30 نفر تشکیل می شد که مسئولیت پیگیری آموزش ها را به «سعید کیانی» و رهبری ارکستر را به «ماشاالله» داده بودند. «سعید کیانی» را از سال 1365 در قرارگاه حنیف نژاد می شناختم که به گردانهای رزمی تازه تأسیس آموزش نقشه خوانی می داد.

اما چند سال بعد از این رژه، به دلیل اعتراضاتی که داشت، در یک مأموریت مرزی منطقه خوزستان، دو تن از مسئولین سازمان به نام های «پرویز کریمیان و سیامک دیانتی» او را به میان نیزارها بردند و در آب رودخانه خفه کردند و دیگر هیچ نامی از او در سازمان مجاهدین باقی نماند.

این موضوع بکلی مخفی باقی ماند و پس از سقوط صدام که پیگیر سعید شدم، یکی از فرماندهان قدیمی (حسن.پ) که شاهد ماجرا بود، برایم شرح داد که چگونه سعید با آن دو نفر به نیزار رفت و دیگر بازنگشت. به گفته وی، این مسئله از «پرویز و سیامک» هم سوآل شده ولی به وی جواب درستی نداده اند. پرویز کریمیان که در بخشهای قبلی معرفی کرده بودم، یکی از سه فرمانده گردان تحت فرماندهی محمد حیاتی در قرارگاه حنیف نژاد بود. دو فرمانده گردان دیگر «علی خدایی صفت و رضا منانی» بودند که در مورد رضا توضیحات بیشتری خواهم داد و در مورد علی نیز قبلاً توضیحاتی داده بودم.

رژه در تاریخ 26 مهر 1370 به مناسبات انتخاب مریم رجوی به عنوان مسئول اول سازمان مجاهدین برگزار شد. یکروز پیش از برگزاری رژه، سازمان دست به حرکتی غیراصولی و مغایر با عرف مجاهدین زد که بکلی زیر آب هرگونه حریم خصوصی افراد را درهم می شکست. البته مسعود رجوی هیچگاه حریم خصوصی را برای کسی به رسمیت نشناخته بود ولی حداقل مجاهدین دارای یک کوله پشتی انفرادی و یک کمد تکنفره بودند که هیچکس حتی مسئولین سازمان به خود اجازه ورود به آنرا نمی دادند. اینبار ولی قضیه متفاوت بود. به کلیه فرمانده یگان ها ابلاغ شد که جلوی جمع، تمامی وسایل شخصی افراد را از کمد خارج کنند و تک به تک را بررسی و بعد داخل کمد بگذارند. اینکار برای خود فرمانده یگان ها نیز انجام می گرفت. بهانه ای که برای آن تراشیده بودند اینکه در کمد برخی افراد نارنجک پیدا شده و به همین علت باید همه کمدها پاکسازی شود که خطری ایجاد نکند. این یک دروغ بزرگ بود اما اعتمادی که مجاهدین به سازمان داشتند اجازه نمی داد با آن مخالفت کنند هرچند که مخالفت هم باعث شک و تردید بیشتر می شد. بعدها هم گفتند یک بسته مهمات کلت در کمد یک نفر پیدا شده تا به کار خود مشروعیت بدهند.

در این رژه بزرگ برای اولین بار از «فهمیه اروانی» همانند یک پرنسس رونمایی شد. «فهیمه» که در مباحث انقلاب خود را روی آکران برده بود، اینک به عنوان شاخص انقلاب مریم در مدار رهبری مجاهدین جای می گرفت. زنی که دوسال پیش از آن هیچ اسم و رسمی نداشت و در حد یک عضو مجاهدین فعالیت های حاشیه ای می کرد، پس از ورود به انقلاب ایدئولوژیک و طلاق گرفتن از همسرش، به صورت برق آسایی مدارهای تشکیلاتی را طی کرد و در کنار رهبری مجاهدین به نمایش درآمد (فهیمه اهل تبریز بود و سالها به همراه همسرش «علیرضا پورنظری» در آلمان زندگی می کرد و رده قابل توجهی هم نداشت و عمدتاً در سطح یک هوادار فعالیت می کرد، اما چون همسرش از سازمان مجاهدین جدا شد، فهیمه از وی طلاق گرفت و در سازمان باقی ماند، لذا به عنوان اولین کسی که به انقلاب مریم پاسخ مثبت داده، به مدارج بالا رسید. وی هیچگونه تخصص که او را در تشکیلات برتر از دیگران کند نداشت، نه قدمت تشکیلاتی در سازمان داشت، نه در بخش نظامی کار کرده بود، و نه به لحاظ سیاسی پیشینه کار اجرائی داشت. وی حتی کار نیرویی هم انجام نداده بود و تنها ویژگی اش که مسعود رجوی را جذب خود کرد، زیبایی چهره و قدرت بیان بالا بود که گاه مرا به یاد مهدی ابریشمچی می انداخت).

فهمیه اروانی

سازمان برای بهره برداری حداکثری تبلیغی، از خبرنگاران خارجی و نیز از برخی ایرانیان ساکن اروپا و کانادا دعوت کرده بود تا از این رژه دیدن کنند. کمبود جنگ افزار همانطور که شرح دادم از طریق امانت گرفتن تانک و توپ از ارتش صدام حل و فصل شده بود اما برای حل کمبود نیرو، برنامه ریزی به این طریق بود که ابتدا رژه پیاده نظام انجام می گرفت و آنگاه این افراد به سرعت به آنسوی قرارگاه منتقل می شدند و پس از تعویض لباس به داخل تانک ها و نفربرها می رفتند تا نقش دوباره خود را از این طریق ایفا نمایند.

پس از رژه که با هیاهوی فراوان رسانه ای همراه بود، مجدداً تغییراتی در سازماندهی ها رخ داد و من به معاونت یگان دیگری در آمدم که ادوات نامیده می شد و دارای جنگ افزارهای مینی کاتیوشا و خمپاره اندازهای مختلف بود. مینی کاتیوشا روی خودرو و همچنین بر روی نفربر نصب شده بود و MTMK نامیده می شد. این جنگ افزار و نمونه دیگری قبلاً تحت عنوان MT23 اسم برده بودم از روی نمونه عراقی و خارجی ساخته شده بود اما تبلیغات زیادی پیرامون آن انجام شد تا طراح آنرا «مریم رجوی» قلمداد کنند و او را دارای نبوغ نظامی جلوه دهند.

با این تغییرات، دوره دیگری از آموزش ها برگزار گردید و در نهایت مانور پایانی «تاکتیک زرهی» برای تکمیل آموزش های پیشین در منطقه «بلدروز» عراق برگزار گردید که افسران عراقی آنرا به عنوان آزمون پایانی محسوب می کردند تا کارآیی فرماندهان را ارزیابی کنند. حین ترددات جاده ای در این محدوده زمانی، دو تن از مجاهدین ترور شدند و از این پس بر شدت حفاظت منطقه تمرین افزوده گردید و نیروی بیشتری به آن اختصاص داده شد که یگان های ادوات سه لشگر به این منظور بکار گرفته شدند. فرماندهی حفاظت منطقه بلدروز، «علی خدایی صفت» بود. من به عنوان فرمانده گروه حفاظت در این مدت تحت امر وی قرار گرفتم که مجموعه ای از گشت های متحرک و ثابت را در شبانه روز شامل می شد. یکبار حین گشت، کشاورزان منطقه به من شکایت کردند که یگان های رزمی بدون توجه به آنها، زمین های کشاورزی شان را تخریب می کنند و با تانک از آن می گذرند. هرچند به عنوان مسئول حفاظت از آنها عذرخواهی کردم و گفتم که موضوع را پیگیری می کنم، اما متعجب شده بودم که چرا مسئولین به این نکته مهم توجهی نداشته اند، لذا آنرا به عنوان یک نقد جدی به فرماندهی حفاظت منطقه و ستادهای مرتبط گزارش کردم، با اینحال در سال های بعد نیز موارد مشابه را دیدم که نشان می داد سازمان به مشکلات مردم منطقه توجهی ندارد و پیگیری های ظاهری نیز عمدتاً بخاطر منافع امنیتی و تبلیغی است نه از روی محبت به مردم عراق.

پس از این سلسله مانورهای آموزشی، فرصتی برای تغییر در سازمانکار بخش های پشتیبانی بوجود آمد. ارتش آزادیبخش به سه «مرکز» فرماندهی مجزا تقسیم گردید که شامل سه «محور»، یک «ستاد» فرماندهی با بخش های اطلاعات و عملیات و یک «پشتیبانی جبهه» می شد. پشتیبانی جبهه خود شامل بخش های «آماد و ترابری، مهندسی رزمی، مخابرات، تعمیرگاه» بود. بجز مراکز سه گانه، طبعاً ستادهای مختلف نیز کماکان در جای خود باقی بودند. با این تمرکز، رسته های مختلف نیز از گوشه و کنار به هم پیوستند و یک یگان بزرگتر را تشکیل دادند. از جمله رسته هایی که شکل گرفت، رسته مهندسی رزمی بود که در مرکز 12 فرمانده آن «اکبر عباسیان» نام داشت. وی در سال 1366 فرمانده گروهان یکی از قرارگاه های مجاهدین بود، اما پیش از آن در خارج کشور تحصیل می کرد و مهندسی الکترونیک داشت. من به عنوان افسر مخابرات به این رسته منتقل شدم.

مهندسی رزمی دارای چند بخش از جمله «دسته پل، دسته رزمی، دسته پشتیبانی، دفتر و مخابرات» می شد که مسئولین هرقسمت، ستاد این رسته را تشکیل می دادند. فرمانده دسته پشتیبانی در رده بندی ها به عنوان «معاون» رسته به حساب می آمد که «حسن عزتی = نریمان» نام داشت. وی چند سال بعد از آنجا به ستاد پرسنلی و مدیریت زندان ها منتقل شد و نقش کلیدی در شکنجه و سرکوب معترضان ایفا کرد که در ادامه به آن خواهیم رسید. مسئول دفتر این بخش «فتانه عوض پور» نام داشت که از عبرت روزگار کمتر از 3 سال بعد، یکی از زندانیانی شد که زندانبان و شکنجه گر آن «نریمان» بود. به عنوان افسر مخابرات باید چند دوره آموزش های مختلف را پشت سر می گذاشتم که چندماه به طول می انجامید.

در همین ایام، آخرین تیر ترکش مسعود رجوی برای ریشه کن کردن بنیاد خانواده نیز پرتاب شد و لایه 7 که آخرین مدار تشکیلاتی بازمانده از نشست های انقلاب ایدئولوژیک بود برای نشست فراخوانده شدند. مسعود بعدها در یک نشست محدود به ما گفت که «برای وارد کردن کل نفرات به این نشست، مباحث زیادی در ستاد فرماندهی انجام شد چون عبور از آن بسیار دشوار بود و می دانستم که احتمال دارد با مشکلاتی از سوی افرادی که ایدئولوژی دیگری داشتند روبرو شویم (تعدادی از اعضای ارتش آزادیبخش رجوی کمونیست، اهل سنت، ارمنی و یا اهل حق بودند) اما خوشبختانه وقتی وارد آن شدیم ساده تر از آنچه تصور می کردیم بود و کسی واکنش منفی جدی نداشت».

این دوره از نشست ها به فشردگی قبل نبود، ابتدا نوار نشست های مسعود در سال 1368 به افراد نشان داده می شد که تا حدودی برخی از رخدادهای نشست مسعود رجوی سانسور شده بود. برای نمونه، مسعود بحثی پیرامون «زنا» با یکی از اعضای هیئت اجرائی سازمان داشت. این بحث که توسط رضا منانی انجام گرفت بکلی حذف شده بود که دلایل خود را داشت. وی که «برادر فرهاد» نامیده می شد، پیش از انقلاب مدتی در حوزه علمیه درس خوانده بود و به مسائل شرعی حوزوی اشراف داشت. فرهاد در تابستان 1365 مسئولیت چک امنیتی نیروهای پذیرش را برعهده داشت و خود من هم که تازه آن زمان به عراق رسیده بودم، توسط وی یک مصاحبه امنیتی داشتم که مطمئن شود نفوذی نیستم!. وی در زمستان 1365 فرمانده گردان شد و نیروهای وی چند عملیات در منطقه لرستان به انجام رسانیدند.


فرهاد مثل بقیه فرماندهان برداشت های خود از انقلاب مریم را شرح داد و به مسعود گفت که درس خواندنم در حوزه علمیه هم به «زن» ربط داشته، و الان با توجه به آنچه که از انقلاب مریم گرفته ام، به این نتیجه رسیده ام که همه کارهایم به نوعی برای جلب توجه زنان بوده است. فرهاد تناقضاتی هم پیرامون عملیات فروغ جاویدان در ذهنش بود که با مباحث انقلاب درهم آمیخت و با مسعود رجوی بحث کرد و گفت که ما به پیروزی در عملیات یقین داشتیم. مسعود هم به وی گفت که التقاطی فکر می کرده ای و هیچکس نمی تواند به یقین از پیروزی بگوید. در بحثی که پیرامون «زنا» انجام شد، فرهاد در مورد «زنای محصنه و غیرمحصنه» نکاتی را مطرح کرد که مسعود به وی گفت اساساً چیزی تحت این عنوان نداریم. فرهاد طبق همان آموزه های خودش گفت که اگر زن و مرد متأهل رابطه برقرار کنند «زنای محصنه» و اگر متأهل نباشند «غیرمحصنه» خوانده می شود. که در اینجا مسعود سخن او را نفی کرد و گفت اساساً «زنا» یعنی همان رابطه نامشروع بین یک زن و مرد متأهل، اگر زن و مرد مجرد باشند و یا دختر و پسر چنین عملی انجام دهند، دیگر «زنا» نیست بلکه «ازدواج موقت» خوانده می شود. در اینجا فرهاد مدتی به مسعود رجوی نگاه کرد و فکر می کرد و در نهایت پاسخ دیگری نداشت. به نظر می رسید که هضم این مسئله همچنان برایش سخت بود اما تسلیم شد و به جای خود بازگشت.

با وجود این دیدگاه، مسعود در لابلای سخنرانی هایش حرفی بر زبان آورد که بکلی مغایر و متضاد با استدلال پیشین بود. وی گفت ما در ارتش آزادیبخش بهیچوجه نمی توانیم چنین رابطه ای را بین یک زن و مرد مجاهد داشته باشیم و هرکس مرتکب چنین عملی شود، حکم او «اعدام» است. تناقض سخنان مسعود در این بود که از یکسو رابطۀ جنسی دختر و پسر را «ازدواج موقت» تلقی می کرد (که طبعاً هیچ اشکال شرعی و قانونی به آن وارد نمی دانست) اما از آنسو، جزای چنین عمل «مشروع و قانونی» را با این استدلال که: «مردم ایران به سازمان اعتماد کرده اند و با این اعتماد دختران خود را به نزد ما فرستاده اند. و وجود چنین رابطه ای بین دختر و پسر مجرد، اعتماد مردم را خدشه دار می کند و به همین خاطر برای آن اشد مجازات را قائل شده ایم»، اشد مجازات تعیین کرده بود.

سخنان مسعود در آن زمان هرچند متضاد بود اما به نظر منطقی می آمد و برای ما قابل فهم و قابل قبول بود (البته سالها طول کشید که بفهمیم نگرانی مسعود نه بخاطر اعتماد مردم، بلکه در راستای محو و نابودی تمامی احساسات و عواطف عاشقانه، دوستانه و محبت آمیز بین نیروها بود. ضمن اینکه مسعود هرگز به این مسئله اشاره نکرد که اگر مردم دختر خود را از روی اعتماد به نزد او فرستاده اند، چگونه همان دختران را بدون اجازه والدین شان و بدون اینکه خودشان حق انتخاب و حق عاشق شدن داشته باشند به ازدواج مردانی در می آورد که خودش تشخیص می داد؟ و چرا بدون اینکه مردم ایران بدانند، همه زن و شوهرها را که به ازدواج هم درآورده بود، دوباره وادار به طلاق می کرد؟). در هرحال، این مبحث برای لایه های 6 و 7 حذف شده بود و اساساً در مورد دیدگاه مسعود رجوی راجع به «زنا» صحبتی نشد. به این ترتیب، «بند الف» انقلاب ایدئولوژیکی در ارتش همه گیر شد و تمام نیروها طی مدت چند هفته از بحث عبور داده شدند. همانطور که قبلا گفته بودم نسبت به این افراد در این مرحله سختگیری زیادی نمی شد تا راحت تر بتوانند با بحث کنار بیایند، ضمن اینکه لایه های زیرین برای مسعود رجوی حکم «سرباز صفر و سیاهی لشگر داشتند و چندان زیانی به وی وارد نمی کردند.

مسعود بارها با زبان مختلف و در نشست های گوناگون اعلام کرد که عراق دیگر جایی برای وجود و حضور خانواده نیست و شرایط جدیدی آغاز شده که مجاهدین بایستی خود را با آن تطبیق دهند. آنچه وی از آن تحت عنوان «شرایط جدید» یاد می کرد چیزی جز ضعف مفرط صدام حسین نبود که بیش از 70 درصد آن به همراه 90 درصد تانک هایش نابود شده بودند و کشورش نیز تحت محاصره بود و هیچ پشتیبانی نداشت. مسعود می دانست که دیگر نمی توان روی ارتش صدام حساب باز کرد بویژه اگر جنگی مثل فروغ جاویدان در پیش باشد. وی چندبار ضرب المثل «کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من» را تکرار کرد تا به ما بفهماند که تنها مانده است. لذا در چنین شرایطی نیازمند نیروهایی بود که روی آنها حساب باز کند و مطمئن باشد که شرایط سخت را تحمل می کنند و همسر و فرزند مانع آنها نیست که بعدها برایش ایجاد مشکل نمایند. در نتیجه، از آن پس دیگر هیچ فرد متأهلی در سازمان مجاهدین و ارتش آزادیبخش حضور نداشت و نمی توانست (به گفته رجوی) وجود داشته باشد چرا که وضعیت عراق جنگی بود و خانواده نمی توانست در شرایط جنگی پابرجا بماند. گویا شرایط سیاسی و نظامی موجود به نفع پیشبرد انقلاب مریم عمل کرده بود و رجوی می توانست توجیه و بهانۀ لازم برای بند الف انقلاب (طلاق) را داشته باشد.

ادامه دارد….
حامد صرافپور

تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت پنجم

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا