من «م. ا» هستم، اهل سیستان و بلوچستان و از خانوادهای اهلسنت. اواخر دههی هفتاد، مثل خیلی از جوانها دنبال راهی بودم برای کار و زندگی بهتر در خارج از کشور. از طریق واسطهای که خود را «دوستِ ایرانیان خارج از کشور» معرفی میکرد، با چند نفر در تهران آشنا شدم. گفتند میتوانند مرا برای […]
من «م. ا» هستم، اهل سیستان و بلوچستان و از خانوادهای اهلسنت. اواخر دههی هفتاد، مثل خیلی از جوانها دنبال راهی بودم برای کار و زندگی بهتر در خارج از کشور. از طریق واسطهای که خود را «دوستِ ایرانیان خارج از کشور» معرفی میکرد، با چند نفر در تهران آشنا شدم. گفتند میتوانند مرا برای کار به اروپا بفرستند — کشورهایی مثل آلمان یا سوئد — فقط کافی است مدتی برایشان «کار داوطلبانه» انجام دهم.
من سادهدلانه پذیرفتم. اما از همان شب اول که از مرز گذشتیم، فهمیدم ماجرا چیزی جز فریب نیست. به جای اروپا، خودم را در خاک عراق دیدم — در اردوگاهی به نام اشرف. آنجا تازه شنیدم اینها همان مجاهدین خلق هستند؛ گروهی که با شعار «آزادی ایران» آمده بودند اما در عمل، اسیران خود را از هر آزادی محروم میکردند.
اسارت در اشرف
در اشرف هیچکس اختیار خودش را نداشت. نه لباس، نه زمان خواب، نه حتی اجازه فکر کردن. همهچیز باید طبق دستور بود. هر کس از سازمان میپرسید «چرا اینجاییم؟» با برچسب «بریده مزدور» روبهرو میشد و روزها در انزوا و تحقیر میماند.
من، که سنی مذهب بودم، بیشتر از همه زیر فشار بودم. از روز اول گفتند «در سازمان، همه یک عقیده دارند» و هیچ تفاوت مذهبی نباید وجود داشته باشد. اما در عمل، آنچه از ما میخواستند، تقلید کورکورانه از باورهایی بود که به اجبار شخص رجوی تحمیل میکردند.
تغییر عقیده با اجبار
به من گفتند باید در مراسمی شرکت کنم که اصلاً در مذهب ما وجود ندارد. سینهزنی و عزاداری برای امام حسین (ع). وقتی گفتم در مذهب اهل سنت چنین شیوههایی نیست، فرماندهی بخش با خشم گفت:
اینجا سازمان است، نه مسجد اهل سنت! اگر مجاهدی، باید طبق خط رهبری رفتار کنی!
حتی نماز خواندن ، آنطور که ما اهل سنت میخوانیم، ممنوع بود. بارها تذکر گرفتم که چرا دستم را باز نمیگذارم! گفتند این شکل نماز نشانهی تفرقه است.
هر هفته نشستهایی داشتیم که اسمش را گذاشته بودند «عملیات جاری». در واقع، شکنجهی روحی بود. باید جلوی جمع اعتراف میکردیم که چرا در دلمان به رجوی شک کردهایم، چرا به گذشته فکر کردهایم، چرا هنوز به خانوادهمان علاقه داریم.
باورهایی که شکستند
در اشرف یاد گرفتم که چگونه انسان را از درون میشکنند. اول عقیدهاش را میگیرند، بعد هویتش را. به من یاد داده بودند که مؤمن باید آزاد باشد، اما آنجا ایمان یعنی اطاعت از رجوی. هر مخالفتی، هر پرسشی، مساوی بود با خیانت.
از آن روزها تنها چیزی که مانده، حس تلخ خیانت است. من نه برای جنگ آمده بودم، نه برای تغییر عقیده. تنها میخواستم زندگیام را بسازم. اما به اسم آزادی، اسیر شدم؛ به اسم برابری، از اعتقادم جدا شدم؛ به اسم ایران، در خاک دشمن ماندم.
از اشرف تا آزادی
بعد از سقوط صدام، فرصت پیدا کردم از آن جهنم فرار کنم. سالها طول کشید تا بتوانم دوباره خودم را پیدا کنم. حالا که آزاد شدهام، وظیفه خودم میدانم بگویم:
سازمانی که به نام آزادی انسان، انسان را از ایمان و اختیارش محروم کند، نه انقلابی است و نه ایرانی.
مجاهدینی که حتی به باورهای مذهبی اعضای خود رحم نمیکنند، چگونه میتوانند مدعی احترام به آزادی دیگران باشند؟
من یکی از صدها نفری هستم که رؤیای اروپا را دید، اما در واقع به اردوگاه فریب و اجبار رسید.
اشرف برای من نه قرارگاه، بلکه قبرستان باورها بود.
سالاری




































