جمعه, ۱۴ آذر , ۱۴۰۴
خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت هفتم 02 اردیبهشت 1388

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت هفتم

یکی دو ساعت راه پیمایی کردیم و با آخرین سرعت به مقصدی نامعلوم و سرنوشتی نا مشخص می رفتیم. به تقاطعی رسیدیم، خودروهای زیادی از واحد های خودمان کنار جاده ایستاده بودند. کناریکی توقف کرده، از یکی از نفرات پرسیدم: مشکل چیه؟ گفت: کردها مسیر را بسته اند. و واحد های جلو درگیر شده اند و چند نفر کشته و زخمی دادیم. این نفرات اکثراً از یگان های پشتیبانی بودند که علم و دانش نظامی نداشتند و سن و سالشان به جنگ نمی خورد…

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت ششم 20 فروردین 1388

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت ششم

وقتی فیلم (خاک سپاری کاک صالح) پخش شد تازه فهمیدم سازمان دوباره چه کلاهی برسرمان گذاشته است ؛ تمام ستاد فرماندهی و مسئولین رده بالای سازمان اعم از زن و مرد در فرانسه حضور دارند و ما در این بیابان زیر آتش و استتار. ندیده معلوم بود که خود مریم هم باید آنجا باشد. انگار یک سطل آب یخ روی سرمان خالی کرده بودند.

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت پنجم 29 دی 1387

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت پنجم

بعد که آن نفر روی حرف خودش مجدداً تکیه کرد که نفر من همین الان دو پا در یک کفش کرده که می خواهم بروم من چطور او را تا سه سال دیگر نگه دارم. رهبری یک دفعه چهره اش عوض شد. به قسمت جلوی سن آمد. [ رجوی ] آستینش را بالا برد وگفت: قرارگاه اشرف کاملاً مستقل است همان طور که نوشابه سازی، نانوایی و بیمارستان دارید. سردخانه و قبرستان هم داریم. حذف فیزیکی می کنیم

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت چهارم 08 آبان 1387

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت چهارم

نفربرBMP به شماره ی 809 که فرمانده اش محمد شریف دانش اهل بلوچستان بود، این کرد عراقی بیچاره را در حالی که از وحشت پنهان شده بود را مشاهده کرد و به همراه چند نفر دیگر او را محاصره کردند و شریف دانش شخصا در مقابل چشمان دیگران با سلاح کمریش گلوله ای به شکم او شلیک نمود و او را کشت. استدلالش از کشتن این عراقی این بود که او کرد بوده و جنگ ما با کردها است. در صورتی که این فرد بدون سلاح و برای در امان ماندن از درگیری های اطراف در نزدیکی ما پنهان شده بود.

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت سوم 01 آبان 1387

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت سوم

در منطقه کوشک واقعاً زمینش بوی مرگ می داد. این قدر مین داشت که دل شیر می خواست پا تو آن میدان مین بگذارد. شبی که قرار بود برای شناسائی و پیدا کردن راه به همراه سه نفر دیگر رخنه کنیم، یک عراقی بود که فرمانده آن قسمت بود، مرا صدا کرد و گفت تو جوانی با این نفرات نرو. خیلی خطرناک است…

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت دوم 23 مهر 1387

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت دوم

روزی مرا صدا کردند و گفتند باید در یک نشست شرکت کنی رفتم دیدم چه قیامتی است حدوداً 200 نفر سر یک نفر به نام محمدآقا سلطانی ریخته اند و هر کسی با صدای بلند سر او داد می زند و به او فحش می دادند و به این کار می گفتند گرفتن حق رهبری!

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت اول 20 شهریور 1387

خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت اول

قرار شد همکاری با سازمان را با کارهای مالی – اجتماعی شروع کنم. درس، دوستان و همه چیز را فراموش کرده بودم و ناخواسته به مسیری وارد شدم که انگار فقط راه پیش داشت و هیچ گونه تغییر مسیری امکان پذیر نبود. بعد از مدتی یکی از برادرهایم برای دیدن خانواده – از منطقه به آلمان آمد و من پس از اصرارهای زیاد او را راضی کردم که مرا با خودش ببرد تا خواهر و برادر دیگرم را ببینم،او مخالف بود اما بالاخره راضی شد و مرا به منطقه برد.

blank
blank
blank