ماجراهای درخواست ملاقات در کمپ اشرف – قسمت بیست و نهم

قسمت بیست و هشتم این سلسله خاطرات به بیان نحوه رسیدن به کمپ اشرف و تشریح جو عمومی حاکم بر آنجا گذشت. ما که در حوالی ظهر و در یک روز بشدت گرم روزهای اولیه مرداد 1389 به متحصنین که بعضی از آنها ماهها بود در آنجا بودند، پیوستیم. ساختمانی وجود نداشت که درآن اتراق […]

قسمت بیست و هشتم این سلسله خاطرات به بیان نحوه رسیدن به کمپ اشرف و تشریح جو عمومی حاکم بر آنجا گذشت. ما که در حوالی ظهر و در یک روز بشدت گرم روزهای اولیه مرداد 1389 به متحصنین که بعضی از آنها ماهها بود در آنجا بودند، پیوستیم. ساختمانی وجود نداشت که درآن اتراق کنیم و بنابراین در کانکس هایی که هیچ عایق کاری بر روی آنها انجام نشده و تنها با کولرها مجهز شده بود، اقامت گزیدیم.

دریغ از وجود چند اصله درختی که مانع تابش مستقیم اشعه خورشید بر روی آنها شده تا بتوان سایه بانی داشت و از بادی که میتوانست به کمک ما بیاید، استفاده کرد. در هر صورت ما بقیه روز را به تقسیم محل خواب و… مشغول شده و شب گرم و دم کرده را با شستن پی درپی پاها و نوشیدن آب فراوان پشت سر گذاشتیم. با وجود اینکه آب از تانکری بالای یکی از کانکس ها بداخل ( حمام و روشویی بسیار تنگ ) می آمد، بر اثر تابش اشعه بسیار گرم خورشید حالتی نزدیک به آب داغ بود، آبی که میشد با آن چایی درست کرد. با این حال باز هم میتوانست به خنک شدن بدن ما کمک کند و این مسئله ایست که گفته میشود به خاصیت ارگانیکی بدن ارتباط دارد.

بعد از صرف صبحانه به درب اشرف که در چند صدمتری ما قرار داشت، مراجعه کردیم و هر یک از اعضای خانواده ها پشت میکروفون رفته و به فراخور حال خود، منظور خود از حضور در این جهنم سوزان را که درخواست یک ملاقات ساده با بندیان اشرف بود مطرح کردند.

من در این مدت یکی دوساعت، متن جمع و جوری که بخاطر حرفه ژورنالیستی خودم از عهده اش بر می آمدم، تهیه کرده و پشت میکروفن رفته و چنین گفتم :

متن سخنرانی روز اول
قار اقیش دونیانی برباد ائده ردی
دالیجان یاز اولوب یای اولماسایدی
قارانلوقدا اینسان الدن گئدردی
گونش اولماسایدی آی اولماسایدی
درصورت نبود بهار و تابستان که از پی میآیند، زمستان سیاه
دنیا را ویران میکرد
و انسان از تاریکی میمرد اگر ماه و خورشیدی در کار نبود.
حققین حقیقتین باغجاسی هر واخت
اینسانلا گول آچیر اینسانلا سولور
ان بویوک حقیقت اینساندیر آنجاخ
اینسانسیز حقیقت اولسا کور اولور
باغچه حق و حقیقت با انسان است که شکوفا و پژمرده میشود
حقیقت بزرگ روی زمین انسان است و حقیقت بدون وجود او
کور میشود.

من، رضا اکبری نسب، برادر بزرگتر سید مرتضی اکبری نسب و فرزند نازنین اش موسی اکبری نسب هستم. نصف روزی است که برای ملاقات حضوری، درچند صد متری محل استقرار این عزیزان مستقر بوده و منتظر دیدارشان بودم که ظاهرا تاکنون مقبول نیافتاده و من چشم انتظار مانده ام. این چهارمین مراجعه من به شهر اشرفی است که تجربه و تاریخ نشان داده که فرق اساسی با دیگر شهرها دارد. درست است، اینجا جزو خاک میهن من نیست و طبعا محدودیت هایی برای یک مسافر خارجی- ولو یک شهروند کشور همسایه- دارد. اما من از مقامات این کشور همسایه برای ورودم به این مکان مجوز لازم را دارم اما عملا نمیتوانم از این مجوز خود استفاده کنم. چرا؟

در هر صورت، این موضوع قابل تذکر است که مراجعه فعلی من با شرایط مراجعات دفعات قبل فرق ماهوی دارد:

تجربه بیشتر، فرصت طولانی تر وعزم راسخ تر.
آری درست شنیدید برادران و خواهران عزیر! این بار برآنم که با قبول ریسک بیشتر مادی و معنوی، روزهای متمادی در جوار شما و شریک زندگی تان در این هوای گرم و طاقت فرسا باشم.
مرتضی جان! سلام به روی ماهت و شادابی و روحیه شاد گذشته ات.

من بازهم نتوانستم به وجدان خود بقبولانم که حق دیدار تو را ندارم و از سوی دیگر، پایبندی به پرنسیب های دموکراتیک بمن اجازه نداد که از یک حقوق مسلم و ابتدایی شهروندی خود- که حق دیدار عزیزان و آنهم عزیز نازنینی مثل تو که خاطرات شاد مشترکمان از درخشانترین صفحات زندگی با مرارت، پر حادثه و کم و بیش افتخار آمیز من است- صرفنظر نمایم. بخصوص که من هزینه گزافی برای یادگرفتن شیوه های مدافعه از حقوق شهروندی خود پرداخته ام.

موسی جان! افسوس که خاطره ای از من نداری و صد حیف که نمیدانی که نوجوانی و جوانی پدرت در کنار من، چقدر سرشار از شادی و محبت بود.

عموجان ! نمیدانی که ما در کنار هم، بزرگترین احساسات بشری را لمس کرده و زندگی مملو از طراوت و شادابی کم نظیری داشتیم که درک آن با حال و هوایی که تو در آن بزرگ شده ای، کاری دشوار و بلکه غیر ممکن است.

مرتضی جان! درست در این روزهای سال قبل و تقریبا مصادف با سالگرد درگذشت جانسوز یاسر جان، خانواده ما یکی از مردان تاریخی، سخاوتمند و شجاع خود را از دست داد. مسلما این فرد کسی جز پدر پر افتخارمان، حاج میر اسماعیل اکبری نسب نبود. من، پیشاپیش روز 12 مرداد، روز درگذشت این مرد نازنین و دوست داشتنی را به تو تسلیت میگویم و امیدوارم که سر شما سلامت باشد. او بدنبال ناراحتی های حاصل از دوری شما، دچار خونریزی معده شده و جهان خود را تغییر داد و باورکنید که درد این یتیم شدن، حتی بعد از گذشت یکسال هم برایم دشوار است.

از خصایل این پدر شرافتمند، حرفهای زیادی میتوانی برای موسی بزنی.
پسر عموی دوست داشتنی ماتن میرفتاح اکبری نسب هم با درگذشت بیموقع خود، زندگی را برما تلخ کرد.
از اینکه عرق پایان ناپذیر، مانع دید من و نوشتن درست و حسابی شده و بی شک با انشایی که سزاوار من نیست مواجه شدی، معذرت میخواهم.

باشد که با قرار گرفتن درجایی کمی خنک، مطالب بیشتری را برایت بنویسم. آرزو کردن که عیب نیست؟
سلام گرم و برادرانه مرا به دوستت آقا کاظم که در مراجعه اولم، ساعتی از اوقاتش را صرف تسکین درد من کرد، برسانید.

زیباتر از بهار امید ای دوست/درعرصه ی وجود بهاری نیست
هر عرصه را بهار و خزانی هست/در عرصه امید خزانی نیست

ادامه دارد

رضا اکبری نسب