ضحاک زمانه و فریدون‌های البرز؛ بیداری در سایه کوه

در تاریکی تاریخ، همواره سایه‌ای از شر گسترده بوده است؛ ضحاک، آن اهریمن ماردوش، تنها افسانه نیست. او نمادی‌ست از همه‌ی آنانی که به بهای جان و روانِ مردم، بر جایگاه ستم و فریب تکیه زده‌اند. آن مارهایی که بر دوش ضحاک می‌رویید، با مغز جوانان این سرزمین زنده می‌ماندند — مگر نه اینکه امروز […]

در تاریکی تاریخ، همواره سایه‌ای از شر گسترده بوده است؛
ضحاک، آن اهریمن ماردوش، تنها افسانه نیست. او نمادی‌ست از همه‌ی آنانی که به بهای جان و روانِ مردم، بر جایگاه ستم و فریب تکیه زده‌اند.

آن مارهایی که بر دوش ضحاک می‌رویید، با مغز جوانان این سرزمین زنده می‌ماندند — مگر نه اینکه امروز نیز، کسانی با چنگال‌های آهنین، روان و اندیشه‌ی جوانان را می‌بلعند؟
فرقه‌ی رجوی، با دستگاه پیچیده‌ی مغزشویی، همان مارهای نوین‌اند؛
زهرشان، خاموشی است.
دندان‌شان، دروغ.
و بندشان، ترس.

رجوی، همان ضحاکی‌ست که در عصر ما زاده شده.
چهره‌اش انسانی‌ست، اما جان‌اش گرگ.
سال‌هاست که با فریب، با دروغ، با وعده‌های تهی، خونِ امید را از رگ‌های جوانان گرفته و نام آن را «مبارزه» نهاده است.

اما هر شب سیاهی، سپیدی دارد.
و هر ضحاکی، فریدونی می‌طلبد.

در دل رشته‌کوه‌های البرز، در همان سرزمینی که فردوسی از آن چون دیوار ایران یاد کرد، اکنون رهایافتگانی می‌زیند که بند از پای گشوده‌اند.
آنان که از چنگال مارهای فکری گسسته‌اند؛
آنان که با پاره‌کردن زنجیر درون، به خویش بازگشته‌اند؛
آنان فریدون‌های امروزند.

آری، رهایافتگانِ البرز، تنها جداشدگان از یک فرقه نیستند؛
بل مشعل‌داران بیداری‌اند.
نخستین شراره‌های فروزانِ آتشی که دیر یا زود، دژ ستم را به آتش خواهد کشید.

روزی فرا خواهد رسید — و این وعده‌ای‌ست از درون تاریخ —
که رجوی، همانند ضحاک، در غاری در کوه‌های البرز، در بند کشیده خواهد شد؛
نه به فرمان شاهان، بل به خواست بیدارشدگان؛
به خواست آنان که دیگر فریب را نمی‌خرند، و دروغ را نمی‌پذیرند.

و آن روز، نه تنها روز رهایی، که روز بازگشت شکوهِ انسان خواهد بود؛
روزی که واژه‌ی «آزادی» از نو معنی خواهد یافت، نه در شعار، که در زندگی.

نویسنده: فریدون ابراهیمی