تابستان سال ۲۰۰۰ بود. ما، بچههای مجاهدین، بعد از هشت ماه دوری از هم، دوباره به هم رسیدیم. مقصد ما: یک پایگاه عظیم نظامی نزدیک بغداد، با نام کمپ باقرزاده. جایی که نه برای جنگ یا آموزش، که برای «نشستهای ایدئولوژیک» ساخته شده بود. مکانی ایزوله، محصور در لایههای دفاعی ارتش عراق، از خاکریزهای بلند […]
تابستان سال ۲۰۰۰ بود. ما، بچههای مجاهدین، بعد از هشت ماه دوری از هم، دوباره به هم رسیدیم. مقصد ما: یک پایگاه عظیم نظامی نزدیک بغداد، با نام کمپ باقرزاده. جایی که نه برای جنگ یا آموزش، که برای «نشستهای ایدئولوژیک» ساخته شده بود. مکانی ایزوله، محصور در لایههای دفاعی ارتش عراق، از خاکریزهای بلند گرفته تا دیوارهای بتنی ضخیم و توپهای ضد هوایی.
داخل پایگاه، خوابگاههایی فلزی و نیمدایرهای به اسم سوله وجود داشت، در کنار ساختمانهای بتنی که تبدیل به حمام و دستشویی شده بودند. جایی برای غذاخوری، جایی برای نماز، و چند ساختمان دیگر که همه حسابشده برای پذیرایی از صدها نفر طراحی شده بود. خاک زیر پایمان داغ بود و هوا سنگین از امنیتی مصنوعی. اما من با خودم چیزی آورده بودم که بهمراتب ارزشمندتر از سلاح یا یونیفرم بود: یک واکمن سیاهرنگ.
در عراق، داشتن واکمن، حکم طلای ناب را داشت. اما عمرش کوتاه بود. اکثر اعضای مجاهدین، پس از مدتی، آن را تحویل میدادند. نه از سر اجبار، که از سر “توبه ایدئولوژیک” — بریدن از فرهنگ و موسیقی و ارزشهای غربی. اما من، هنوز تسلیم نشده بودم. واکمنم را به یکی از بچههای سوئد قرض داده بودم. و حالا، او در یک حرکت ناگهانی، آن را همراه با تمام نوارهایش تحویل داده بود. بیهیچ توضیحی. بیهیچ حس مسئولیتی نسبت به یادگاری من از دنیای بیرون.
از شدت عصبانیت درونم آتش گرفت. واکمن من، تنها پل ارتباطیام با جهان آزاد بود. ایستگاههای رادیویی عربی شاید زبانم را نمیدانستند، اما گاهی قطعهای موسیقی از آن سوی مرزها برایم پخش میکردند. صدایی از جهانی دیگر. جهانی که برای همیشه از آن رانده شده بودم.
در نهایت، دست به دامن م-ق شدم؛ پسر بلندقامتی از آلمان، که هنوز به ایدئولوژی مجاهدین نپیوسته بود. او یک واکمن سونی داشت. پس با احتیاط، از او درخواست کردم واکمنش را قرض دهد. با اکراه پذیرفت، مشروط بر اینکه هر شب فقط استفاده کنم و صبح، بیچون و چرا آن را به کمدش برگردانم.
مدتی گذشت. من طبق وعده عمل کردم. تا اینکه روزی، او بدون هیچ توضیحی گفت: «دیگر نمیتونی بگیری.» همین. در را بست، و من را در تاریکی نیاز و ناامیدی رها کرد. حالا آخرین واکمن هم داشت از دست میرفت.
ناامیدی در وجودم شعلهور شد. من که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم، تصمیم گرفتم واکمن را بدون اجازه بردارم. قفل کمدش را باز کردم، آن را برداشتم و قسم خوردم که دیگر هرگز پسش ندهم. برایم مهم نبود که بفهمد. انکار میکردم. انکار و فرار، شاید تنها آزادی مجاز در آن دنیای بسته بود.
واکنم را با خودم به باقرزاده آوردم. همان روز اول، قبل از هر چیز، خودم را به دستشویی رساندم و در را بستم. در سکوت فضای بسته، شروع کردم به جستوجوی ایستگاهها. و ناگهان… صدایی آشنا پیچید در گوشم:
“Have you ever really loved a woman” از برایان آدامز.
دستم لرزید. قلبم تند زد. انگار ناگهان از گرمای کشندهی عراق به تابستانی خنک در سوئد برگشته بودم. چشمهایم را بستم. خودم را تصور کردم که در کیستا، کنار مدرسه ایگلبک، با یک کیسهی پر از پاستیل، کنار رمپ اسکیت و بچههای محله، آواز میخواندم. بوهای کودکی، آزادی، چمن و آبنبات، در ذهنم زنده شدند.
و حالا؟ من، داخل یک چاهک توالت، با یونیفرم خاکی، محصور در دیوارهای سیمانی، با نگهبانان مسلح، در وسط کویری که بوی مرگ میداد، ایستاده بودم و به برایان آدامز گوش میدادم. اشک در چشمهایم حلقه زده بود. این صدا، همان آزادی بود.
ظهر، وقت استراحت شد. من راهی دوش شدم. واکمن را برداشتم، برهنه شدم، و همزمان با آهنگ Roxette، شروع کردم به تمرین با فنر کشیام. هر حرکت، بویی از زندگی داشت. هر فشار روی عضله، پنجرهای بود رو به فرار. درِ کابین کوچک آنقدر تنگ بود که وقتی دستم را باز میکردم، به دیوار میخورد. اما من، آنجا، رها بودم. آزاد بودم.
بعد از یک ساعت، قطرههای عرق زیر پاهایم جمع شده بود. خسته بودم، اما سرشار. شیر آب را باز کردم و زیر دوش ایستادم. همانجا، همان لحظه، من دوباره زندگی را حس کردم.
و از آن روز، هر ظهر همین کار را کردم. واکمن را پنهان میکردم. تمرین میکردم. رها میشدم. تنها ساعاتی که روحم از دیوارهای باقرزاده عبور میکرد.
اما بهزودی، قرار شد در جلساتی با “نسرین” (مهوش سپهری) شرکت کنیم؛ یکی از رهبران ارشد زن سازمان. موضوع: “انقلاب ایدئولوژیک”. باید فیلمهایی از رهبر میدیدیم، گزارش مینوشتیم، نقد میکردیم، و در نهایت، باید نشان میدادیم که آماده “پاکسازی ذهن” هستیم.
روی تختهای در سالن غذاخوری، دو ستون نوشته شده بود. در سمت چپ، ارزشهای غربی: فردگرایی، تمایل به مقام، دوستی، خانواده. و در سمت راست، ارزشهای مجاهدین: انکار زن، نفی خانواده، فدا و صداقت، انتقاد پذیری…. هر روز باید ارزشهای “باطل” را ترک میکردیم و ارزشهای جدید را میپذیرفتیم.
سپس نوبت به اعترافات رسید. کسانی که والدینشان از سازمان جدا شده بودند، باید آنها را “خائن” مینامیدند. شاهو، نخستین نفر بود که از جای خود بلند شد. گفت: “مادرم خائن است و باید اعدام شود.” دیگران هم یکییکی شروع کردند. از جمله ح-ص که ناگهان از جا پرید و فریاد زد: “اگر مادرم اینجا بود، با دستای خودم خفش میکردم!”
من اما سکوت کردم. پدرم هم از سازمان جدا شده بود. اما نتوانستم نفرینش کنم. بارها سرزنش شدم. بارها تحقیر شدم. اما ایستادم. نه برای پدرم، که برای خودم.
یک روز، فیلمی برایمان پخش کردند. فیلمی از عملیات انتحاری در مسجدی در ایران. صدای “مرگ بر خمینی، زنده باد رجوی”… و بعد انفجار. تکهای گوشت از سقف به زمین افتاد. و آنچه دیدم، برای روزها از ذهنم پاک نشد.
نه، این ماجرا انگیزهای برای ایمان نبود. فقط طعم تلخ انزجار را به جا گذاشت. من، دیگر هیچگاه، آن کودک پیشین نشدم…

