من برای آخرین بار در سال 88 مسعود رجوی خائن را در حالتی ذلت بار و وحشت زده دیده ام

صفحه شخصی فیسبوک احسان بیدی

باسلام به خدمت تک به تک دوستان عزیزم.
این مطلب را ازاین جهت مینویسم که شاید خیلی ازشما میدونستید ویا دیده بودید این دزد ناموس را مسعود رجوی که در اشرف بوده.
اما شرح ماجرا…
درست یادم میاد هنوز تو مقر پانزدهم یا همان جلولای سابق بودم که بعدها به مقر دو معروف شده بود.
یادم میاد نشستهای معروف به فاتحان که مربوط به سال 88 بود رو به اتمام بود و این دزد نوامیس وچوپان دروغگویی ما نشستهای معروف خودش را که می خواست سرپوشی برجنایت خودش باشه را اداره میکرد…
همان تختهای سفید وهمان نشستهای طولانی..
والبته این دفعه را مسعود خیلی بد آورد که قابهای عکسی که برای این کار کنارگذاشته بود خیلی کم بودن وتیرش به سنگ خورده بود…
که البته بعد جبران کرد؟
وخوب یادم میاد که اون روزها مسعود تازه به چوپان دروغگو ارتقا درجه پیدا کرده بود شب یکی مانده به اخرین نشست بود که جلیل فرقانی که خودش ازگروگان داده شده سازمان ودر خالص بوده برنامه به اصطلاح طنز داشته ویادم میاد که شبهای قبل نیز این برنامه را داشته…
البته کسانی که جلیل را میشناسند میدونند معروف به ملیجک دربارمسعود بوده ویک ادم به غایت چاپلوس بوده وهست…
واز اونجای که محل نشست به مقرما نزدیک بود ترجیح دادم زود به مقربروم وبا یکی ازدوستای خودم همانگ کردیم که زود برویم به مقر…
ما از درب محل نشست که یادم میاد چندزن مسئول نگهبانی بودن عبور کردیم وبه سمت مقر خودمون روانه شدیم.
لازم به ذکراست که بگویم دیگه کسی در اون نشستها حوصله جفنگیات مسعودرا نداشته واکثرا یا بیرون نشست بودن ویا اینکه زود روانه مقرها میشدند. که این کارباعث شدکه نشستهای عمومی درمقرات گذاشته شود تا آبروی ریخته شده رهبری که دیگر حنایش رنگی نداشت را به جوی رفته برگردانند که دیگه دیر شده بود…
من بادوستم که بعد شدیم چهارنفرازسمت جاده خاکی داشتیم میرفتیم..انهم به این دلیل ان مسیروانتخاب کرده بودیم که هم تاریک بود وهم مسئولی ما را نمی دید که کار به انتقاد ویا گیرهای تشکیلاتی بیافتد..
یادم میاد از روبروی مقر6 ردشده بودیم که نوری پشت سرخودمون دیدیم که جاده پیش روداشته ماراروشن کرده بود و از تعداد نورها میشد تشخیص داد یک ستون باید باشد.
ما که مطمئن بودیم کسی مارانمی بیند چون لباس سبز به تن داشتیم کمی کشیدیم به سمت خاکی وبه راه خودمون ادامه دادیم اولین ماشینی که ازجلوی ما رد شد ماشین صدیقه حسینی بود.
همون اولدزموبیل قدیمی ودومین ماشین چند مرد سرنشین اون بودند که یک لندکروز سفید بود که معروف به 2000 بود.  ماشین بعدی خوب میشد زهره اخیانی را تشخیص داد درست چند متری ماشین زهره ازما پیشی گرفته بود که یک دفعه دوتا ازدوستانم گفتند نگاه کن احسان مسعود…
دقیقا خودش بود مسعود که تا قبل ازخارج شدن ازمحل نشست تا وقتی که رویت بشود عقب ماشین زهره خوابیده بود.
ودریک لحظه که ازپشت ماشین بلند میشه که بنشیند دیده شد همه مات و مبهوت بودیم همون قیافه وهمون هیکل وموهای کوتاه…
البته لازم میدونم اینرو بگم که این ستون درست در زیر نور قرار داشت.
یکی ازدوستان  یادم میاد ترسیده بود گفت اگه کسی ما را ببینه دخل ما درآمده وجالب اینکه علاوه برماشین زهره باز یک ماشین لندکروز سفیدکه سرنشینان ان از مردها بودند و ماشین اخر یک جیپ بود که باز راننده آن مرد بود.
من شک کرده بودم وزمزمه هایی بودکه این نشستها از درون اشرف برگزار  میشه ولی اینکه شاهد این باشم،  برای من هم جالب بود و هم کمی غیرمنتظره..البته قرارشد درمورد اون شب سخنی به میان نیاوریم ودر محافل خودمون نگیم، چون کم چیزی ندیدیم وبرای ما دردسر میشد و البته  همینم شد.
من این موضوع را با یکی از بچه ها در مقرخودمون درمیان گذاشتم وجالب این بودکه او هم دیده بود…

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا