زنان مجاهد اشرفی خواستگارعراقی داشتند!

از نیمه ی سال 1382 تا نیمه ی سال 1383، در قسمت انتظامات و سیطره ی کمپ اشرف مسئولیت داشتم.دراین قسمت، فرماندهی با فرمانده ی کمپ اشرف یعنی عذرا علوی طالقانی با نام مستعار و معروف سوسن بود که خود نیز تحت مسئولیت گیتی گیوه چینیان کار می کرد.
سیطره در واقع ورودی کمپ اشرف محسوب می شد که با نیروهای اشغال گر امریکایی به طور مشترک اداره می شد و مسئولیت آن با فردی به نام ابوالفضل مرتضوی با نام مستعار مالک بود.
قدی متوسط داشت و بسیار چاق و خشن بود. به همین دلیل هم او را در ورودی کمپ شرف گمارده بودند تا با خشونت تمام با شهروندان عراقی و خصوصاً با خانواده های اعضای در بند تشکیلات رجوی که از ایران جهت ملاقات با فرزندان و خواهران و برادرانشان به عراق و کمپ اشرف مسافرت می کردند، برخورد کند.
حوالی خرداد ماه 83 بود که مجموعه ی فضای سیطره و رفت و آمد مستمر مسئول سیطره با نفر اطلاعات به نام عبدا.. از بنگال به کیوسک اطلاعات نظرم را جلب کرد و مورد را مشکوک تلقی کردم.
به بهانه ی خوردن چای به بنگال، قصد مراجعه داشتم که با تذکر مسئول سیطره (مالک) مواجه شدم. مبنی بر این که تا اطلاع ثانوی از رفتن به آن محوطه خودداری کنم. این تذکر و سایر اقداماتی که آن دو انجام می دادند، بیش از پیش نظرم را جلب کرد که خلاصه در آن بنگال چه خبر است و چرا این قدر سرو صدا می آید؟؟!!
پس از مدتی دیدم یک شهروند عراقی با سر و صورت کبود و خونین و به هم ریخته به همراه مالک از بنگال بیرون آمد، مالک او را به سمت خارج قرارگاه یعنی جاده ی اصلی خالص- کرکوک می برد. مسیر خروج از قرارگاه (سیطره) را طوری انتخاب کرد که نفرات امریکایی که در سیطره مستقر بودند متوجه شخص مزبور نشوند.
این قضیه به شدت ذهن مرا مشغول کرده بود که اصل داستان چیست و چرا باید شهروندان عراقی مورد آزار و ضرب و شتم نفرات سازمان واقع شوند؟!.. اما بنا به نوع مناسباتی که در سازمان حاکم است مبنی بر این که "اساساً سئوال نباید کرد" جرأت طرح موضوع را نداشتم و به رغم این که در درونم غوغایی بود اما سکوت کردم.
… تا این که چند روز بعد دوباره با چنین موردی برخورد کردم ولیکن این بار کتک کاری آن قدر شدید بود که شهروند عراقی با داد و فریاد و گریه کنان از بنگال فرار کرد و خودش را به نگهبانان امریکایی که در سیطره بودند، رساند وبا مترجم آمریکایی ها که عراقی بود،شروع به صحبت کرد. دقایقی نگذشت که مترجم با عصبانیت تمام به کیوسک نگهبانی مراجعه کرده و رو به مسئول سیطره یعنی مالک گفت که:" تو یک ایرانی، چرا هم شهری مرا کتک زدی؟!فکر می کنی من خبر ندارم الان این ششمین موردی است که اتفاق می افتد. اگر یک بار دیگر چنین اتفاقی بیفتد، کیوسک را روی سرت خراب می کنم ".. و سپس بدون آن که جوابی از مالک دریافت کند، به محل سیطره ی امریکا برگشت.
از دیدن این صحنه به شدت به هم ریخته و نگران شدم و از طرفی دنبال کم و کیف و علت ماجرا هم بودم. لذا همان شب در نشست موسوم به عملیات جاری که قسمت اول نشست بیان تناقضات بود، موضوع سیطره را تحت عنوان " تناقض " چنین بیان کردم:
"امروز در محل کار شاهد اذیت و آزار و ضرب و شتم یک شهروند عراقی از طرف مالک بودم که برایم بسیار سئوال برانگیز است و این کاررا درست نمی دانم. ضمن این که این اولین مورد هم نیست؟؟… بعد از پایان نشست، نه این که موضوع جدید بود،ذهن سایر اعضای حاضر در نشست را مشغول کردو لذا جملگی از من سر موضوع مطروحه در نشست سئوالی کردند. من هم ماجرا را توضیح دادم.
گویا این رابطه ی پنهانی که در مناسبات حرام است و به محفل شنا خته می شود، به گوش سوسن (مسئول نشست) رسیده بود طوری که فردا شب من به اتاق او در داخل کمپ اشرف، احضار شدم.
به محض ورود به اتاقش با بی احترامی و بی اعتنایی او نسبت به خودم مواجه شدم و حس کردم که طرف از گفت و شنود من و دوستانم با خبر و به شدت عصبی است…
لحظاتی با کامپیوتر ور رفت و سپس بدون آن که نگاهم کند گفت که:
می دانی که داری مناسبات را شخم می زنی؟ آیا می دانی که داری در مناسبات تشکیلات سم پاشی می کنی؟ آیا تو می دانی که به دلیل این اقدامات علیه تشکیلات و رهبری جرمت چیست؟
ما تو را در سیطره؛ جایی که قدم به قدمش اطلاعات سازمان است گذاشتیم به گمان این که تو مسئول و امانت دار هستی. در حالی که کارهای تو خلاف تصورات ما بود و هست، چرا عملیات جاری نمی کنی و بر نفس ضد انقلابی خود غلبه نمی کنی؟…
لحظاتی سکوت کردم و سرم را پایین انداختم. دیدم منتظر پاسخ من است. آرام آرام به حرف آمدم و گفتم: من کار خطایی نکردم، مطابق ضوابط فقط تناقض خودم را بیان کردم.
جواب داد: اولاً تناقض داریم تا تناقض!. تو اطلاعات سازمان را تحت عنوان تناقض،در نشست عملیات جاری به اطلاع همگان می رسانی. در ثانی بعد از اتمام نشست نیز،محفل می زنی و جزئیات بیش تری را با دوستانت در میان می گذاری. آیا این ها سم پاشی نیست؟ این ها جرم نیست؟…
تا دیدم طرف مقابل مهاجم است، شروع کردم به شلوغ کردن مبنی بر این که: خب اگر من مسئول هستم پس چرا نباید بدانم چه اتفاقاتی درسیطره یعنی محل کارم رخ می دهد! چون نمی دانستم چه خبر است به حساسیت موضوع پی نبردم و لذا به عنوان تناقض در جمع مطرح کردم، حالا گناه من چیست؟
این جا بود که سوسن توضیح داد:
" رژیم به دنبال ضدیت علیه ما، تازگی ها با صرف هزینه های گزاف نیروی انسانی و مالی، شهروندان عراقی را به جانمان انداخته و یک سری را روانه ی قرارگاهمان کرده. همان هایی که شاهد بودی ادب شدند و برگشتند؟!"
پرسیدم مگر چه می خواستند؟ گفت: یک مورد که نبوده تا به حال 10-15 مورد داشتیم که با پررویی تمام به سیطره مراجعه کرده و گفته اند حاضرند با زنان مجاهد ازدواج کنند و به زندگی آن ها که در کمپ بعد از اشغال عراق توسط امریکا بلاتکلیف هستند، سر و سامان بدهند.
خب معلوم است این ها اجیر شده و مزدور رژیم هستند. یعنی ما این اهانت را بینیم و ساکت بنشینیم!؟ حالا فهمیدی چه کار می کنی و چگونه به نفع رژیم قدم بر می داری. تازه طلب کار هم هستی که پیشاپیش ازکم و کیف قضیه مطلع نبودی…
با این روش می خواست بفهمد که بعد از قضیه موضع من چیست. لذا گفتم اگر قضیه این باشد که حرفی نیست ولی فکر می کنم که واکنش ما درست نباشد. نبایستی خشونت به خرج داد. بایستی برایشان کار توضیحی کرد و آن ها را به وضعیت سازمان و نیروهایش در کمپ اشرف به اشراف رساند و… هنوز حرف هایم به اتمام نرسیده بود که روی سرم فریاد زد: یا ا… از اتاقم برو بیرون. تو برای من خط مشی تعیین می کنی که چه کار بکنیم. چه کار نکنیم… معلوم می شود یا رژیم را نشناختی یا بریدی!…
گفت: برو گزارش بنویس که از حرف هایم چه فهمیدی و اشکال کارت چه بود؟
راستی من چه قدر سطحی نگر بودم، چرا که فکر می کردم مالک و عبدا… بدون اطلاع سازمان،شخصاً تصمیم به ضرب و شتم شهروندان عراقی گرفته اند در حالی که دیدم آن ها فقط دستورات و خطوط آغاز شده ی سازمان را به اجرا می گذاشتند. واقعیت هم این بود که شهروندان عراقی چون که وضعیت اسف بار نیروهای انسانی خصوصاً زنان را در کمپ اشرف دیده و شنیده بودند از بابت دلسوزی و انسان دوستی دست به چنین کاری زده بودند و اساساً نظر خیر داشتند.
و اما روز بعد سازمان دهی ام تغییر کرد و مرا از سیطره به انتظامات قرارگاه منتقل کردند و صلاح ندیدند که در معرض اطلاعات سازمان قرار بگیرم و چوب لای چرخشان بگذارم.
پوراحمد
 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا