اعتماد به بی اعتمادان!

اولین بار که صدای شیاد مقیم عراق، آقای مسعود رجوی را از رادیو مجاهد شنیدم، با خود می گفتم، خدا چقدر مرا دوست دارد که این راه پرافتخار را برای من گشوده است!
همه برنامه های چندین ساله زندگی ام رابرای آینده کنسل کرده و با امید و آرزوهای فراوان تصمیم به پیوستن به صفوف ارتش آزادیبخش را گرفتم!
بعد ازطی هفت خوان سختی و مرارت، سوار بر خودروی مجاهدین از بغداد به سمت قرارگاه اشرف حرکت کردیم!
از همان ابتدا پرده های خودرو کشیده شد!
با تعجب، اولین جرقه های بی اعتمادی سازمان به خود را می دیدم!
من پا به محیطی ناآشنا و ناشناخته به نام قرارگاههای ارتش رجوی می گذاشتم!
در بغداد در دو سه نشست بزرگ، همه شرط و شروط ها، مبنی بر عدم وجود زن و زندگی در قرارگاه! و لباس فرم و ضوابط ارتش و… به من گفته شد و من هم به خاطر یک هدف والا همه را پذیرفتم!
خودم معتقد بودم باید به سازمان اعتماد کنم!
عقیده داشتم اینان که از زندگی که بالاترین هدف برای هر کسی است، گذشته اند، شایسته بالاترین اعتمادها هستند! برای خودم از همان ابتدا بریدم که در صورت لزوم،جانم را هم باید فدای آزادی مردم و کشورم نمایم!
ایمان داشتم که خون امثال من درخت آزادی را آبیاری خواهد کرد و باید عده ای فدای آزادی خلق شوند!
با انگیزه های بسیار بالا و ارزشمند از نظر خودم، از همه چیزم گذشته و جان بر کف به سمت” قرارگاه” در خودروی این جان بر کفان! به حرکت ادامه دادیم!
اما باز هم این پرده کشی ها، برایم معنی نداشت! می گفتم در یک کشور بیگانه نیازی به این کارهای امنیتی و پلیسی نیست! سئوال هم که کردم، خلاصه جواب دادند برای امنیت خودتان است!
یک احساس بی اعتمادی شدید نسبت به خودم احساس می کردم!
یک نوع بی گانگی غیر مودبانه، در مورد خودم احساس می کردم! اما علت آن و چرائیش را نمی دانستم!
تا همان لحظه که به سمت” قرارگاه” در حرکت بودیم! همه مدارک شخصی ام را از من گرفتند – حتی گذرنامه ام را که مهمترین مدرک هویتی ام که در خارج کشور به همراه داشتم – چندین بار و هر بار چندین و چند فرم در مورد زندگی شخصی ام را پر کرده و داده بودم!
اما انگار از همان ابتدا، سران فرقه به دید یک خائن و نفوذی به من نگاه می کردند!
نمی دانستم چکار باید می کردم تا از زیر این نگاه های بدبینانه و مشکوک، خودم را نجات می دادم!
لحظه پشیمانی داشتم و اینکه ای کاش نمی آمدم!
این نگاه و این دید منفی از اولین روز ورودم به سازمان، تا آخرین روز ماندم در سازمان با من بود!
هر چقدر جان می کندم و تلاش می کردم، کمتر به نقطه کسب اعتماد سازمان، نسبت به خودم، نزدیک می شدم! بعد ها دیدم از نظر شخص رجوی، مجاهد خوب و قابل اعتماد، فقط مجاهد مرده است!
بعد ها دیدم، سازمان به سایه خودش هم شک دارد!
همه به همه در مناسبات سازمان هم مشکوک هستند!
علت چه بود؟
نیرنگ و دروغ که از رهبر شیاد گروه و بالاترین مراتب تشکیلاتی به لایه های پائین تر، تزریق می شد، در همه نفرات نسبت به سران سازمان یک دید منفی ایجاد کرده بود! سالها دروغ تحویل اعضاء داده بودند! ابدا صداقت در سازمان خریدار نداشت!
جای همه چیز در سازمان برعکس بود! ما از همه چیزمان گذشته وبا در دست گرفتن باارزش ترین سرمایه زندگی مان که همانا، جان عزیزمان بود به این فرقه جهنمی پیوسته بودیم!
چشم و گوش بسته به فرمان کسی درآمده بودیم که به مهابا، حرمت تمامی ارزش ها را می شکست!
بزودی فهمیدم که گول تبلیغات بیرونی و پرزرق و برق کلاه برداران مقیم عراق را خورده بودم!
بزودی فهمیدم که درد این ها، خدمت به کشورنیست! بلکه در یک رویارویی سیاسی – به دلیل نداشتن خلوص و ارزشهای انقلابی، همچنین داشتن سوابق متعدد خیانت، در اوایل انقلاب – شکست خوردند و برای برگشتن به صحنه سیاسی به آغوش دشمن مردم ایران، صدام حسین، فرو غلطیدند و با این سیاست انتحاری، هر چه بیشتر منفور مردم ایران شدند! الان هم فقط به دنبال ریختن هر چه بیشتر خون جوانان ایران می باشند تا از این رهگذر سوار بر موج خون، برای خود سابقه و مشروعیت سیاسی کسب کنند!
اما دیگر دیر شده بود و بزودی سر از زندان های انفرادی اشرف درآوردم!
نه تنها من بلکه، مجاهدین خیلی از جوانهای ایرانی درداخل و خارج از کشور را با تبلیغات دروغین تحریک می کردند، گول می زدند و به اشرف می آوردند و می گفتند که باید با تمام وجود مبارزه کرد، سختیها را به جان خرید، تحمل کرد هرشرایط سختی را و … بخاطر رهبریت قبول کرد!!!
جالب اینجاست که رجوی از میلیشیاهای خونین بال حرف می زد و شعار می داد و تبلیغ می کرد، از طرف دیگر خودش جوانهای این مملکت را همه جوره پرپرمی کرد، به زندان می فرستاد، شکنجه می کرد، حکم اعدام برایشان صادر می کرد بدون حتی یک وکیل و …. و از زیر سن قانونی بودنش هم نمی گذشت و هیچ رحمی نمی کرد، تازه بگذریم ایشان (رجوی) که هنوز به قدرت نرسیده این چنین می کند چه برسد به روزی که او ذره ای از قدرت به دستش بیفتد! درثانی رجوی جوانانی را پرپر کرد و به زندان فرستاد و شکنجه و اعدام کرد و.. که با پای خود به این سازمان رفته بودند و براساس تبلیغات دروغین مجاهدین به آنها اعتماد کرده بودند و حاضر بودند که هر کاری حتی جانشان را هم در این راه فدیه کنند!
تازه رجوی با افراد خود و زمانی که دولت ودستکی نداشت و بیرون بود، اینگونه کرد. حالا شما فکرش را بکنید که اگر ایشان ذره ای قدرت درایران داشت و کسی هم ذره ای باهاش مخالفت می کرد، آنوقت چه ها می کرد؟؟؟
روی سخنم با کسانی است که ذره ای به این نوع فرقه ها، دل بستند!
رجوی و سران فرقه اش، برای جبران باخت بزرگ شان در صحنه سیاسی ایران، حاضرند همه به خاک و خون کشیده شود، تا به قدرت برسند! یک بار در زندان مجاهدین در اشرف، وقتی بازجو را عصبانی کردم که چرا ولمان نمی کنید برویم دنبال زندگی مان؟
گفت: کلام آخر را بگویم، رهبری ایران مال مسعود رجوی است که غصب شده است! ریاست جمهوری ایران هم مال مریم رجوی است! تا محقق شدن این امر هم، هر چقدر که لازم باشد باید خون ریخته شود و تا آنروز نخواهیم گذاشت، آب خوش از گلوی کسی در ایران پائین برود!!!
این دنیای کینه ورزی، عقده، حسد و کین توزانه سازمان و رجوی ها است! همه چیز در ایدئولوژی فرقه ای این ها (جزو فرقه ی های مخرب)، باید فدای رهبر شود! قدرت به هر قیمت! حکومت به هر قیمت!
” سیاه و سفید” دیدن، چیزی جز جهالت نیست! باید ایمان داشته باشیم که جهان ما به این دو رنگ محدود نیست!
آن چه ما را از دیدن رنگهای زیبای هستی دور می دارد! چیزی نیست جز تاریک اندیشی ناشی از جهالت!!!
فرید

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا