راه پیموده شده یک مهاجر(1)

راه پیموده شده یک مهاجر(1)
مسعود جابانی، نوزدهم فوریه 2007
بنا به تقاضای دانشجویان داروسازی بیمارستان شهر خرونینگن هلند در روز 12 فوریه، سمینار فشرده ای در مورد شرایط ویژه روحی –روانی و مشکلات و پروسه های حقوقی و پزشکی مهاجرین، برگزار گردید.
پس از توضیحات مسئول دانشجوئی در مورد نیاز دانشجویان به آگاهی بیشتر در مورد نگرش و تفاوت فرهنگی اروپا و مهاجرینی که در هلند ساکن می باشند، و شیوه برخورد با این مسائل ، خانم میرینگ از سازمان پناهندگی شروع به سخنرانی نمود و در مورد پروسه پناهندگی و فشارهای روحی که در شرایط گوناگون به آنان تحمیل شده است، پرداخت.
پس از آن نوبت من بودتا پس از توضیح مختصری از پروسه پناهندگیم در هلند ، در مورد شرایط روحی-روانی افراد جنگ زده و کسانیکه به نوعی در فرقه ها اسیر جسمی و ذهنی بوده و هویت خویش را از دست داده اند و شیوه برخورد با مشکلات آنان به سخنرانی بپردازم.
در شروع صحبتهایم ، چگونگی علت خروجم را از ایران که با پشت سرگذاشتن هزاران خاطره تلخ و شیرین همراه بود، توضیح دادم.
با اینکه این خاطرات را بارها در سخنرانیهایم برای شرکت کنندگان تعریف کرده ام ولی هربار بغض گلویم را فشرده است و با سختی از مراحل احساسی آن در طول صحبتهایم گذشته ام.
بخصوص لحظه خروجم را از مرز ایران و پاکستان، هرگز فراموش نخواهم کرد.
پس از چند سال زندگی مخفی و شرایط ویژه آن بالاخره توانستم در غروبی دلگیر خودم را به مرز پاکستان برسانم. بلوچ همراهم گفت:
از این تپه که بگذریم وارد پاکستان شده ایم. وقتی بالای تپه رسیدیم به او گفتم یک لحظه نگهدار.از موتور پیاده شدم و یک مشت خاک وطن را برداشتم و در جیبم ریختم.در جیب دیگرم عکسی از برادرانم که در طی مبارزه با جمهوری اسلامی، اعدام و به خاک سپرده شده اند ، قرار داشت.
به آسمان لاجوردی و تک ستاره ای که زودتر از بقیه ستاره ها درآن بالا سوسو میزند، نگاه میکنم.به رشته کوه هائیکه که با تاریکی هوا به غولهای بزرگی تبدیل شده اند.باخودم میگویم چیزی را جا نگذاشته ام؟
جوابم راخودم بهتر از هرکسی میدانم.همه چیزم را جاگذاشته ام وباید روزی برگردم و گمشده هایم را پیداکنم.گمشده هائیکه دیگر فقط در ضمیرم زنده اند.
چشمانم را ازآخرین تصویری که در جلویم قرار دارد پر میکنم.میخواهم این لحظه را در ذهنم برای همیشه، ثبت کنم.
در پاکستان خودم را به انجمن دانشجویان مسلمان وابسته به مجاهدین رساندم. پس از دیدن آرم سازمان بر دیوار سیمانی خانه یکی از دانشجویان ، چشمانم پراز اشک شد و آرزو کردم که هرچه زودتر به سازمانیکه تمامی اعتبار و اعتماد و هستیم را در طبق اخلاص تقدیمش کرده ام، دوباره وصل شوم.
درآنجا از طرف سازمان به جذب نیرو و وصل نیروهای جداشده پرداختم.با کار شبانه روزی در خانه ها و پایگاه های مجاهدین که یکی از آنان اعزام نیرو به عراق بود، احساس خوبی پیدا کرده بودم.احساس میکردم که بزودی می توانم انتقام خون برادرانم را از جلادانیکه آنان را به قتل رسانده بودند ، میگیرم.منتظر بودم تا هرچه زودتر به ایران فرستاده شوم.تنفر سراپای وجودم را گرفته بود.نمی توانستم به چیز دیگری بجز انتقام فکر کنم.طاقت شنیدن مباحثی که راه به بحثهای سیاسی میبرد را، نداشتم.برای من راه مشخص بود. مبارزه و نابودی دشمنان از طریق مبارزه مسلحانه و از هر طریق ممکن با هر روش و منش و ابزار کار هدف وسیله را توجیه میکند.
احساسی که سازمان به آن میبالید و آن را سوخت و محرک عنصر مجاهدخلق برای دستیابی به اهدافش میدانست.
در پایگاه های مجاهدین در پاکستان و بدور از دستیابی و کنترل نسبی رژیم ، فرصت خوبی برای سازمان بود تا نیروهایش را از محیط پیرامون جداکرده و وارد فاز کنترل نیرو و پاک کردن داده های ذهنی افراد، برای جایگزین نمودن هویت گروهی، نماید.
آن روزها عاشق سازمان بودم. سازمانیکه با خون برادرانم رنگ گرفته بود و هرگونه شک و تردید به دستورات سازمانی را هتک حرمت و اهانت به آنان میپنداشتم.
آنقدر عاشق بودم که می خواستم تا به ابد در اسارت جسمی و روحی معشوق، گوش بفرمان بمانم.
ادامه دارد

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا