پاسخ به نامه شماره دهم ابراهیم خدابنده مهر ۱۳۸۵

ابراهیم عزیز سلاممن هم به نوبه خود فرارسیدن ماه رمضان را به تو تبریک گفته و مطمعنم که با قلبی که تو داری نماز و روزه هایت هم قبول واقع خواهند شد. قبل از هر چیز از اشتباهی که در نامه قبلی کرده بودم پوزش میخواهم. درست است نمیدانم چرا ولی برای یک لحظه ترا […]

ابراهیم عزیز سلام
من هم به نوبه خود فرارسیدن ماه رمضان را به تو تبریک گفته و مطمعنم که با قلبی که تو داری نماز و روزه هایت هم قبول واقع خواهند شد. قبل از هر چیز از اشتباهی که در نامه قبلی کرده بودم پوزش میخواهم. درست است نمیدانم چرا ولی برای یک لحظه ترا با محمد اشتباه گرفته و فکر کردم که با تو به ایران رفته و در تظاهرات سعادتی شرکت کردیم.
در نامه دهم خود به چند مطلب اشاره کرده بودی که بنظرم میتوانند نقطه آغازینی برای چند بحث جدید باشند. اما قبل از هر چیز اجازه بده یک موضوع را توضیح دهم که بحثهای ما همه نسبی هستند و هیچیک مطلق نمیباشند، در نتیجه در مورد همه آنها استثنأ وجود دارد. اما بحثهای ما بر سر استثنأ ها نیست بلکه بر سر عمومیتهاست.
اولا اینکه گفته بودی که مطالبی را نوشته و بعد آنها را به این دلیل و آن دلیل حذف کردی: برایم جالب بود که هنوز بعد از چند سال اقامت در ایران و این میزان از فهم کارکردهای فرقه، هنوز در تصمیم گیریهای خود ملاحظات سازمانی را متن نظر داری. یادم میآید وقتی اولین نامه تو را دریافت کردم، به ناخود آگاه خودم با چنین مقوله ای روبرو شدم و خود را با این سئوال روبرو دیدم که جواب نامه ات را بدهم و یا نه؟ اینکه آیا این خودت هستی که نامه را نگاشته ای و یا مجبور به نگاشتن آن شده ای؟ و یا اصلا نامه از جانب شخص ثالثی است با اهدافی دیگر؟ اینکه دیگران درباره نامه نگاری ما چه فکر میکنند؟ و…. بمحض رویاروئِِی با این افکار با خودم روبرو شدم که علیرغم ده سال جدائی از سازمان هنوز به چه میزان حس بدبینِی (پارانوید) سازمانی و چپ و راست بستن حرفها و عملکردها، در من عمل میکنند! بهمین دلیل به خود نهیبی زده و نامه تو را نامه ای از یک دوست قدیمی دیده و با آن آنچنان برخورد کرده و میکنم. بنابراین از دل میگویم و دوست دارم که از دل هم بشنوم.
چند روز قبل ای میلی از کمپ تیپف داشتم از یکی از اعضأ بالای سازمان که گویا میخواهد موضوعی را با من مطرح نماید، اما جالب اینستکه قبل از طرح موضوع، کلی برای من شرط و شروط گذاشته و پرسیده آیا من با این و آن، از جدا شدگان از سازمان در تماس هستم و یا نه؟ و اگر هستم که هیچ و دیگر با من کاری ندارد. وی گرچه سازمان را انحرافی میداند اما هنوز نتوانسته وسعت این انحراف را فراتر از ابعاد سیاسی دیده و آنرا به پهنه اخلاقی و فرهنگی و… بسط دهد و نحوه رفتاری خود را به زیر سئوال بکشد که به چه میزان خودش است و تا چه حد موجود سازمانی گذشته اش است که حرف میزند؟ این همان مشگلی است که من با بسیاری از جداشدگان ازسازمان دارم که علی رغم جدائی و حتی ضدیت با سازمان بنظر میرسد تا حدود زیادی از آن فرهنگ جدا نشده و ضدیتشان با مجاهدین هنوز وارد ابعاد فرهنگی و رفتاری نشده.
دوست عزیز، دوستان با داشتن فهم مشترک و ارتباط قلبی که میتوانند با یکدیگر داشته باشند این توانائی را پیدا میکنند که در غیاب یکدیگرچشم و گوش و بیان و مدافع همدیگر شوند. در نتیجه برای من مهم است که بدانم که تو تا چه حد فهم و دید بدوراز کشور مرا تائید و یا تکذیب میکنی، چرا که میفهمم که من هر چه که بخوانم و بشنوم، نمیتوانند خواندنها و شنیدنهای من جای خالی دیدن را پر کنند. اینکه نامه های خودمان را با اجازه تو علنی کردم میتواند بنوبه خود برای ما محضوریتهائی را بهمراه آورد و میتواند هم نیآورد، تمام این بستگی به آن دارد که تا چه حد خود را رها از دام فرقه ای سازمان دیده و تا چه حد خود را مسئول در قبال خوانندگان خود میبینیم که با عملکره خود به آنها نشان دهیم که آموزه های سازمانی عین حقیقت و واقعیت نیستند و باید آنها را پس از جدائی دوباره بازبینی کرده و سره را از ناسره جدا نمود. از قضا وقتی میخواستم این نامه ها را علنی کنم نظر چند تن از دوستان را پرسیدم و جالب است بدانی که تقریبا همه آنها در آغاز نظر منفی داشتند با این مضمون که آنها مورد سوء استفاده سازمان واقع خواهند شد و موج تهمتهای جدید خود را بسوی من سرازیر خواهند کرد. وقتی برایشان توضیح دادم که ازقضا ما باید با فرهنگ موجود یعنی فراموش کردن صداقت و از دل گفتن و محدود شدن به چپ و راست بستن و سیاسی دیدن و حرف زدن خارج شده، و به اصل فرهنگی ایرانی خود بازگردیم، حرفم را پذیرفته و مرا تشویق به اینکار کردند. یادم میآید که روزی داشتم خاطرات مصدق را میخواندم دیدم در جائی نوشته که به خانه قوام رفته و با هم فلان غذا را خورده و کلی حرف دل زده و از دل شنیده اند، و این درحالی بود که بلحاظ سیاسی قوام بطور فعال در جبهه مخالف مصدق قرار گرفته بود. باز در همین مورد یاد خاطره خودم با پدرم افتادم که روزی به منزل سید ضیاء رفته بودیم و در مسیر بازگشت من از پدرم سئوال کردم که چگونه وی سید ضیاء را دوست خوانده و با وی کلی بگو و بخند کرد. پدرم حرف جالبی زد: وی گفت: ما انسانیم و سیاست و عقیده سیاسی تنها یکی از ابعاد شخصیتی و فکری انسان است، ما بلحاظ سیاسی مخالف هم هستیم اما در هزاران مورد دیگر مثل هم فکر میکنیم. چرا باید تمام آن نقاط اشتراک را فراموش کرده و تنها به نقطه افتراق بچسبیم؟ متاسفانه متجددین دوران مشروطیت و بدنبال آنها حزب توده و نهایتا چپ دوران شاه و بخصوص مجاهدین دست در دست یکدیگر این فرهنگ باصطلاح سیاسی و یا انقلابی را وارد فضای روشنفکری ایران کرده و در نتیجه روشنفکران ما را تبدیل به موجوداتی خارجی، بدور از توده مردم کرده اند که قابل اعتماد نیستند، لغت سیاسی و سیاسی بودن در فرهنگ ما مشابه خارج، معادل لغتهائی چون عدم صداقت، تظاهر و نهایتا حیله و دروغ و حداقل عدم بیان تمام واقعیت شده. جدائی از مردم و فرهنگنشان باعث شده که مردم حرف روشنفکران را نفهمند و نپذیرند که آنها دارند حرف دل خود را و واقعیت اعتقادی خود را بیان میکنند. به اعتقاد من مردم ما چه در داخل و چه در خارج، امروزه تشنه شنیدن جرعه ای حرف دل و صداقت هستند و تنها راه رسیدن به آن بازگشت به همان فرهنگ انسانی- ایرانی خودمان و مبارزه با این فرهنگ وارداتی باصطلاح سیاسی مملو از بد بینی و چپ و راست بستن است.
دوست عزیز، من و تو هر چه بکنیم و هر چه بگوئیم تنها بدلیل زنده بودن بدور از سازمان از نظر آنها خائن و مجرم و محکوم غیابی به مرگ هستیم، بنابراین چپ و راست بستن بخاطر آنها و اینکه آنها و یا هوادارانشان چگونه بحثهای ما را تفسیر خواهند کرد، هیچ تاثیری در نحوه تفکر و قضاوت آنان نخواهد داشت. من اگر انتقادات خود را نسبت به رژیم بیان میکنم از این بابت نیست که میخواهم چپ و راست ببندم و یا نشان دهم که با حکومت مرز دارم، بلکه میخواهم نظر تو را بدانم و با کمک تو نظر خود را تصحیح کنم. چرا که معتقدم که کشور ما و شاید تمامی کشورهای اسلامی بلحاظ سیاسی دچار یک بیماری مهلک هستند و آن اینستکه بین حکومتها و روشنفکران وحدت لازم مورد نیاز برای رشد اجتماعی، سیاسی و اقتصادی وجود ندارد. در دوران صفویه در ایران و عثمانی در ترکیه، بدلیل ساختار اجتماعی آندوران بین مردم، طبقه آگاه و حکومت مرز وجود نداشت. بغلط مردم و آگاهان جامعه حق حکومت را حق الهی شاه و سلطان دیده و رعیت بودن، اطاعت و خدمت به حکومت را وظیفه دینی خود میدیدند. گر چه این غلط بود اما بهر صورت وحدتی به نفع حاکمیت در جامعه بوجود آورده بود که کشور را میتوانست به یک سمت واحد در تمامی زمینه ها به حرکت درآورد. بهمین علت وقتی شاه و یا سلطان مدبرو شجاعی داشتیم کشور پیشرفت میکرد و وقتی گیر سلطان حسین ها میافتادیم کشور به قهقرا میرفت. خوب ما از آن دوران خارج شده و در حال گذار به دوران جدیدی هستیم که رابطه باید معکوس شود، یعنی حکومت باید بپذیرد که آنها خدمتکارند و مردم ارباب و در نتیجه وحدت جدید بر اساس این رابطه شکل گیرد. حتی اینکه گفته میشود که قانون باید قانون اسلامی باشد، به این دلیل است که مردم مسلمان هستند و این خواست آنها میباشد، کما اینکه برای همین اسلامی نامیدن کشور هم از آنها پرسش شد و در نتیجه نظر آنها حاکم گشت. متاسفانه در هیچیک از کشوهای اسلامی این حق ملت، بدلیل سنت دیرینه مشروعیت حکومت از خدا و خون پذیرفته نشده، و حکومتها دارند علیرغم پذیرش اجباری لفظی و شکلی آن، با تمام توان از فهم و پذیرش واقعی آن طفره میروند. به اعتقاد من کشور ما یکی از معدود کشورهای اسلامی است که بدلیل دوانقلاب در قرن گذشته میلادی و چند خیزش مردمی توانسته گامهای جدی ای در این سمت بردارد و بهمین علت به اعتقاد من نسبت به سایر کشورهای اسلامی بیشترین وحدت بین توده های مردم و حکومت وجود دارد و بهمین علت بیشترین شانس حرکت، از گذشته عقب افتاده بسمت پیشرفت بسوی آینده برای آن بوجود آمده. و باز اگر از من بپرسی علت اصلی بحث اتمی مطرح شده از جانب غرب چیست؟ من میگویم همین است که آنها بخوبی میفهمند که اگر این وحدت کامل شود، یعنی قشر آگاه جامعه هم به این وحدت بپیوندد، ایران، کشوری مستقل، قوی، متحد، ثروتمند، پر جمعیت، دارای موقعیت فوق العاده استراتژیک،… بسرعت تبدیل به کشوری محوری و رهبری کننده در جهان اسلام و خاورمیانه میشود که میتواند منافع استراتژیک آنها را بطور جدی دچار خظر کند. به اعتقاد من آنچه که هنوز مانع تکمیل این پیشرفت میباشد، یگانه شدن کامل قشر آگاه جامعه با حکومت است. در این خصوص به اعتقاد من مانع دوجانبه میباشد. از جانب حکومت عدم به رسمیت شناختن حقوق بشر و حقوق جمهوریت برسمیت شناخته شده در قانون اساسی خود همین حکومت است. و از جانب روشنفکران اشکال به اعتقاد من اول تزلزل درفهم اهمیت اصل استقلال و تمامیت ارضی کشورو در مرتبه بعدی غرقه بودن در دگمها و فرهنگ تحمیلی غرب به شرق تحت عنوان مدرنیسم (صادره از آمریکا و فرانسه و انگلیس) و بدنبال آن فرهنگ باصطلاح انقلابی بودن (از ارمغانهای دوران جنگ سرد، انقلاب شوروی و چین و امریکای لاتین) است. من از آنجا که برایم دردرجه اول سعادت و پیشرفت مردم کشورم و در مرحله بعدی عموم مسلمین و بعد همه انسانها اصل است، از هر دو سد بیان شده در فوق بیزارم و معتقدم که تا آنها از بین نروند و یا حداقل تخفیف نیابند، ایران نمیتواند در جایگاه حقیقی خود قرار بگیرد. بدبختانه حکومت فکر میکند که میتواند روشنفکران را حذف کرده و راه خود را بدون آنها طی نماید، غافل از اینکه از یکطرف تا افراد آگاه نشوند نمیتوانند چرخهای کشوری در قرن بیست و یکم میلادی را بچرخانند و از طرف دیگر بمحض آگاه شدن، آگاهی و تفکر آنها نمیتواند تنها منحصر به پهنه تخصصی و علمی باقی مانده و لاجرم وارد پهنه اجتماعی و سیاسی شده و آنها طالب حق و حقوق خود و مردم خواهند شد.
تنها با تکیه به تودهای مردم و بدون بهمراه داشتن اقشار آگاه جامعه، میتوان حکومت نمود اما نمیتوان پیشرفت کرد. سرنوشت چنین حکومتی بازگشت به قرون گذشته و طالبان شدن است که در این دوره و زمانه نه از جانب خود ملت و نه از جانب جامعه بین المللی، آنهم در منطقه حساسی مثل خاورمیانه قابل تحمل و پذیرش است و در نتیجه یا کشور افغانستان میشود و یا چون عربستان غلام حلقه بگوش آمریکا. تازه کشوری مثل عربستان و بسیاری از کشورهای خلیج با پول فراوان حاصله از فروش نفت و جمعیت کم، حذف روشنفکران از حاکمیت را به این شکل حل کرده اند که خود را از متخصص داخلی بی نیاز کرده و کادرهای تخصصی خود را از خارج وارد میکنند. ایران بدلیل رشد فرهنگی مردم و مهمتر جمعیت آن و کمبود ثروت حاصله از فروش نفت نسبت به جمعیت، دارای چنان شرایطی نیست که بتواند عربستان و یا یکی از شیخ نشینها شود و در نتیجه حکومت سرانجام باید با این واقعیت روبرو شده و حقوق مصرحه در قانون اساسی را بعنوان اولین قدم برسمیت بشناسد.
روشنفکران ما هم فکر میکنند اولا آموخته های آنها از غرب که بهمراه آموخته های علمی و تکنیکی میآید وحی منزل هستند و رمز پیشرفت غرب، تنها درقوانین اجتماعی آنهاست، در حالیکه به اعتقاد من بعضی از آموزه های مدرنیسم و فرهنگ انقلابی وارداتی، برای جامعه ما نه تنها نجات بخش نیستند بلکه مهلک هم بوده و میباشند، کما اینکه در خود غرب بسرعت دارد آثار سوء خود را ظاهر میکند و مثلا در آمریکا که پیشرفته ترین کشور مدرن و اولین کشور، با دموکراسی شناخته شده امروزی است تقریبا نیمی از جامعه در عکس العمل منفی نسبت به آثار مدرنیسم و بخصوص فرد گرائی مدرنیسم (اندیویدوآلیسم)، بسرعت دارند بسمت خرافه ترین و ارتجاعی ترین نوع مسیحیت، تحت عنوان معتقدین به فرارسیدن قیامت (دومز دی) و یا نو مسیحیان ( نیو ایونجلیکان) پیش میروند که یکی از اثرات حاصله آن بقدرت رسیدن افکار ارتجاعی نو محافظه کاران در آن کشور است. ثانیا آنها فکر میکنند که جامعه تا الی العبد میتواند دائما انقلاب کرده و طبق قانون عمل و اشتباه دائما یک حکومت را با انقلاب بسر کار آورده و در صورت عدم تائید روشنفکران جامعه، به اشتباه خود رسیده، آنرا سرنگون کرده و حکومت بعدی را بر سر کار بیآورد. آنها غافل از این هستند که عدم وحدتشان با حکومت، تا چه حد چوب لای چرخ پیشرفت کشور و غنای مردم است و اینکه عقب افتادگی، فقر و ناآگاهی توده هاست که مانع اصلی پدیداری دموکراسی واقعی و برسمیت شناختن حقوق بشردر کشور میباشد (همان چیزهائِِی که علی الظاهر نقطه اختلاف آنان با حکومت میباشد.)
بنابراین بحث من درباره کاستی ها و نا فهمیها در دو سوی این مشگل، جهت از بین برداشتن آنها و پدید آمدن زمینه رشد کشور و ملت است و نه تنظیم چپ و راست و خوش آمد خارجه نشینان مخالف حکومت.
و اما بحث فرقه و مجاهدین: بحث اینرا کرده بودی که گوئِی هدف انقلاب ایدئولوژیک، آماده کردن اعضأ و هواداران مجاهدین برای پذیرش رفتن به عراق و سیاستهای متناقض و.. مجاهدین بوده است و اگر مجاهدین تبدیل به فرقه نشده بودند، من و تو به رفتن به عراق تن نمیدادیم و امروزه اعضأ و هواداران سازمان به خفت خیانت به کشور و خبررسانی به دشمنان کشورتن نمیدادند؟!
اولا در بحث فرقه بعکس بسیاری که معتقدند سازمان پس از انقلاب ایدئولوژیک فرقه شد ، من معتقدم که از روز نخست ساختار فرقه ای داشت، ولی گرو و یا بعبارت خودشان رهبر ایدوئولوژیک که به نظر من شرط کافی تشکیل فرقه است را نداشت. به اعتقاد من برای تشکیل فرقه تو به دو شرط اولیه مشروطی. شرط لازم، دارا بودن شکل و محتوای مدون شده فرقه ای است و شرط کافی دارا بودن فردیست با فردیتی فوق عادی بگونه ای که برای خود رسالتی فوق انسانی قائل شده و بتواند اولین مرید خود را نیز جذب نموده و باصطلاح مراد و رهبر فرقه شود. حال هر یک از دوشرط فوق میتوانند شرط دیگری را تولید نمایند. مثلا اگر تو ساختار فرقه ای را با یک شعار مذهبی و یا سیاسی و یا مثل مارکسیستها، ایدوئولوژیک داشته باشی همواره میتوان در میان اعضأ چنین گروه هائی، افرادی چون حسن صباح و یا دیوید کوروش (مربوط به جریان واکو در آمریکا)، استالین وهیتلر یافت که دارای فردیتی فوق العاده بوده و فکر کنند که رسالت آنرا دارند که تحت پرچم اسلام و یا مسیحیت، مارکسیسم و یا حتی نژاد پرستی نوع نازیسیم، بشریت را چون گله ای از سوئی، بسوی دیگری کوچ داده و به نقطه تکاملی و یا هر چیز دیگر برسانند. و یا بالعکس اگر این فرد خاص را داشته باشی او میتواند با اعتقادات موجود در جامعه ساختار اعتقادی و شکلی خاص خود را بوجود آورده و فرقه خود را تاسیس نماید. ولی بهر صورت اینکه آیا مرغ اول است و یا تخم مرغ، سئوال مهمی نیست، موضوع اصلی اینستکه برای مرغ احتیاج به تخم مرغ است و برای تخم مرغ احتیاج به مرغ، یعنی برای داشتن فرقه به هر دوی اینها نیاز است و هر کدام را که داشته باشی باید دیگری نیز تولید گردد که فرقه تکمیل شود. برگردیم سر مجاهدین. مجاهدین با یک شعار سیاسی، یک اعتقاد ترکیبی اسلامی- مارکسیستی و یک ساختار تشکیلاتی از نوع استالینیستی – مائویستی تحت عنوان مرکزیت دموکراتیک توانستند شکل و محتوای لازمه برای تشکیل فرقه را بوجود آورند، بنابراین شرایط برای ظهور رهبر ایدوئولوژیک در آن فراهم بود و دیگر زمان میخواست که چنین رهبری در آن ظهور کرده و آنرا به آنجا ببرد که برد. ما از همان روز اول هواداری خود با چنین ساختار و فهمی روبرو شده و به آن تن دادیم. اگر بخاطر داشته باشی اولین درس تشکیلاتی سازمان به ما در کتاب مختصری بنام شیوه فن صحیح تفکر اینچنین بود که ما و افکار، اعتقادات، عواطف و درست و غلطمان ساخته فرهنگ سیستم وابسته شاه و آمریکائی است، و اگر به یاد داشته باشی حتی مثال بروس لی در آنجا آمده بود که گوئی قهرمانان ما بدلیل تبلیغات سیستم شاه افرادی مثل بروس لی هنرپیشه فیلمهای هالیوود است و اینها همه باید بدور افکنده شده و ما باید با ارزشهای جدیدی روبرو شده و آنها را بپذیریم. به این ترتیب آنها با این آموزه اولین قدم برای شستشوی مغزی ما از گذشته را برداشتند، (اولین قدم در خنثی کردن ایدئولوژی و هویت فردی و هموار شدن راه بسمت پذیرش ایدئولوژی مهاجم و مرید شدن).
آنها با استفاده از فلسفه فدا به ما آموختند که بخاطر مردم باید بتوانیم همه چیز خود حتی خانواده و عزیزانمان را فدا کنیم و بعدها خواهان قطع روابط ما با دنیای خارج تحت عنوان فاسد بودن آن و.. شدند (قطع از دنیای بیرون) حتی با بحثهای تشکیلاتی محفل و حرام بودن آن، ما را بسمت نفی روابط انسانی و فردی سوق دادند.
با درسهای تشکیلاتی مرکزیت دموکراتیک بما یاد دادند که اصل در تشکیلات مرکزیت است و عنصر پیشتاز و این عنصر پیشتاز است که تاکتیک و استراتژی را تعیین میکند، ایدئولوژی را آموزش میدهد و جایگاه افراد در تشکیلات را مشخص مینماید، (هموار شدن راه برای پذیرش فوق انسان در تشکیلات و یا بعبارتی گرو و یا رهبر ایدئولوژیک).
در همین کتاب مرکزیت دموکراتیک به ما آموختند که شک تحت عنوان شک غیر علمی بد است و حرام (پایان هر گونه شک و شبهه داشتن نسبت به عملکردهای سازمان و پایان اندیشه فردی).
در بحث استثمار بما یاد دادند که مالکیت بد است و منفور و در نتیجه ما را به نقطه ای رساندند که از تمام مالکیتهای حتی کوچک خود که بخشی از شخصیت و هویت فردی ما بودند گذشته، آنها را رها کرده و بخانه های جمعی رفته مثل هم بخوریم، بپوشیم و بخوابیم وحتی فکر کنیم.
میتوانم این داستان را ادامه داده و با فاکتهای متفاوت چشم و سر تو را به درد آورده و خلاصه کلام نشان دهم که خیر فرقه ای شدن مجاهدین با ماجرای ازدواج و طلاق شروع نشد بلکه با آن تکمیل شد.
هدف انقلاب ایدوئولوژیک هم، سیاسی نبود و برای هواداران مجاهدین مثل من و تو هم نبود. هدف آن تشکیلاتی بود و برای مسئولین رده بالای مجاهدین بود. به واقع مجاهدین با انقلاب ایدئولوژیک، از رده های پائین بسیاری را از دست دادند، از دست دادنهائی که با ملاقات طارق عزیز و امضأ پیمان صلح ( که قبل از انقلاب ایدئولوژیک انجام گرفت) به وقوع نپیوسته بود. مجاهدین هم خود بخوبی میدانستند که با انقلاب ایدئولوژیک ممکن است تعدادی از هواداران سیاسی، شورائی و خارجی خود را از دست بدهند، اما از انجام آن گریزی نداشتند چرا که اگر آنکار را نمیکردند و ساختار فرقه ای تشکیلات را با به رسمیت شناختن گرو و یا مرشد فرقه تکمیل نمیکردند، بزودی به سرنوشت فدائیان دچار شده و از بالا (و نه از پائین) چند پاره و متلاشی میشدند. به واقع زنگ خطر تلاشی مجاهدین از بالا، سر جریان یعقوبی و بحثهای مرکزیت و حقوق مرکزیت خواهی وی بصدا در آمد و آنجا بود که رهبری مجاهدین متوجه شد که باید به بازی دفتر سیاسی، مرکزیت و برابری نسبی اعضأ آن… خاتمه داده و بمثابه یک فرقه، رهبری در کنارخدا نشسته و بقیه خاکیان بروی زمین. بحثهای یعقوبی آنگونه که مسئول اول سعی کرد آنها را منتج از اختلاف و بریدگی سیاسی –نظامی وی قلمداد کند، تنها و تنها تشکیلاتی بود و نشانه ضرورت تکمیل ساختاری فرقه.
میگویند درویشی برای آنکه به هر نوع شک و شبهه و برابری خواهی و برابری نمائی پایان دهد، در جائی مریدان خود را گرد آورده، به بالای بلندی ای رفته و از آنجا برسر مریدان خود ادرار نمود. آنانکه ماندند، ادرار وی را مقدس دانسته و خدایش کردند و آنان که رفتند بهر صورت بقول درویش از آغاز از رفتگان بودند و در جمع بنوعی به یدک کشیده میشدند. درست است انقلاب ایدئولوژیک هم ادرار رهبری مجاهدین بر سر اعضأ رده بالا بود که سره را از ناسره جدا کرده و جایگاه خود را تثبیت نموده، به هر نوع صبغه برابری خواهی و دموکرات نمائی پایان بخشیده و امکان هر نوع انشعاب در درون سازمان را خشکاند.
حال چرا آنزمان؟ دلیل خیلی روشن است. نه به دلیل عراق بلکه به دلیل شکستهای پی در پی سازمان در صحنه های نظامی و سیاسی. قبل از ورود به این بحث اجازه بده دوباره یاد آور شوم که ما قبل از انقلاب ایدئولوژیک بسیاری از مسیر سیاسی امروزین سازمان را طی کرده بودیم و احتیاجی به انقلاب ایدئولوژیک برای تحمیل آنها به ما نبود.
اگر بیاد داشته باشی، مجاهدین بسیاری از یاران و هواداران سیاسی خود را با وعده سرنگونی رژیم ظرف سه ماه و یا کوتاه مدت بین یک و سه سال بگرد خود جمع آورده بودند. با همین وعده سرنگونی کوتاه مدت، و ادعای دارا بودن حمایت اکثریت مردم،.. آنها بسیاری از حرامهای سیاسی را برای ما و هواداران سیاسی خود حلال کرده بودند. برای مثال سازمانی که حزب توده را بخاطر ترک ایران و فرار به شوروی پس از کودتای 28 مرداد متهم به خیانت و نجاست میکرد، خود نه به شوروی (بهر صورت سوسیالیستی و چند آب تمیز تر از امپریالیسم) بلکه به اروپا و فرانسه امپریالیستی مهاجرت کرده بود، با قاتلین مبارزان الجزایری و ویتنامی و ملک حسین قاتل فلسطینیان نشست و برخاست میکرد، از آمریکائیان امپریالیست امضأ حمایت میگرفت و میزبان طارق عزیز در اور شده بود. اگر یادت باشد بحث آمریکا و امپریالیسم با ما چه کرده اند که ملاها نکرده اند را مسئول اول در همان زمان مطرح کرد و با این حرف امپریالیسم را برای ما غسل داده و ما را آماده آستان بوسی آمریکا کرد. بحث کتاب خواندن و بنوعی فکر کردن را بکنار بگذار تا بعد از انقلاب را تو در تابستان 1361 با من کردی و بحث اعتقاد و عمل به هدف توجیه کننده وسیله را محسن لیدز با مسعود خدابنده در 1358 و یا 1360 کرده بود. همه اینها قبل از انقلاب ایدئولوژیک صورت گرفته بود و نه تنها ما بلکه هواداران سیاسی سازمان هم همه را پذیرفته بودند!
آری سازمان از روز نخست ساختار فرقه ای داشت و بجای عضو تشکیلات، مرید سازمان تولید میکرد (امری که میبایست تغییر کرده و ما بتدریج تبدیل به مرید رهبری ایدئولوژیک میشدیم).
و اما چرا می گویم وقایع داخل کشور بند زندان ما در داخل فرقه بود؟ همانطور که بخوبی میدانی تنها پاشنه آشیل فرقه و تنها عاملی که میتواند منجر به نجات یک فرد از دام فرقه شود، تناقضات و بازگشت هویت و احساسات فردی انسان است. و تنها راه مقابله با آن از جانب فرقه، باز گرداندن فرد به نقطه جذب و یادآوری ضرورتهایست که در نقطه آغازین وی را بسمت فرقه سوق داده است. بعبارت دیگر تنها راه رویاروئی با احساسات فردی ما روبرو کردن ما با احساسات انسانی و ملی مان بوده و هست. اینکاریست که در آنزمان میشد و هنوز هم میشود. و در این نقطه است که همواره سازمان نیازمند کمک متحد خود در درون حاکمیت است. آخر بدون نشان دادن، صحنه اعدام علنی ، سنگسار یک زن ، کشتن یک دختر زیر هجده سال (که اخیرا توسط بی بی سی در اینجا به نمایش گذاشته شد.) ، قطع دست یکنفر بجرم دزدی، شلاق خوردن یک زن در ملأ عام بجرم بد حجابی ،… چگونه آنها میتوانستند و میتوانند احساسات و خواستهای فردی مار را خنثی نموده و ما را با زنجیر های نامرئی – خود ساخته در فرقه نگه دارند؟ این یک جنگ احساسی است و نه سیاسی و عقلانی، چرا که عقل و منطق فردی خیلی زودتر، سریعتر و راحتتر از احساسات و عواطف فردی در تشکل فرقه ای خنثی شده و مطیع میگردد.
و درست بهمین دلیل است که من نسبت به ادعای اعضأ قدیمی جداشده که مدعی جدائی بدلیل فهم انحرافات سیاسی سازمان هستند مشکوک و مرددم. آخر کسی که مدعی میشود که چون سازمان با آمریکا رفت من از آن جدا شدم چطور وقتی از جمهوریخواهان آمریکائی بر علیه حکومت حمایت میگرفتیم (با توجه به زنده تر بودن افکار ضد امپریالیستی و ضد آمریکائی آنزمان ما) و یا در دوران جنگ ایران و عراق (حتی از قبل از انقلاب ایدئولوژیک ) از عراق زمین و پول و سلاح میگرفتیم وی مسئله دار نشد و جدا نشد؟ و یا کسانیکه عملیات مروارید و کرد کشی را بهانه میکنند، چطور وقتی سازمان در شهرها و کوچه و خیابان بمب میگذاشت، در حالی که میدانست احتمال کشته شدن مردم عادی هم هست مسئله دار نمیشدند؟ آیا خون کردهای عراقی رنگین تر از خون مردم خودمان حتی اگر حزب اللهی باشند هست؟ به اعتقاد من این افراد هنوز دربند فرهنگ مجاهدین هستند و از انگ لغت بریدگی بخاطر مسائل شخصی هراسانند و هنوز فکر میکنند که جدا شدن از چنین جریانی بخاطرعدم توانائی در کشتن هویت فردی خود، عشق به مادر و پدر پیرشان و یا مسئولیت نسبت به زن و فرزندشان بد و زشت و قبیح است و محتاج این هستند که جدائی خود را به جمله پر طمطراقی سیاسی و یا ایدئولوژیک بیارایند.
آری دوست عزیز بخاطر اینبود که در مقابله با هر تناقض و تضاد احساسی ما را با این اخبار روبرو میکردند که جوانان زیر هجده سال دارند در ایران اعدام میشوند، مردم از گرسنگی مجبور به فروش کودکان خود هستند، به خواهران ما در زندانها تجاوز میشود، زنان باردار اعدام میگردند و خون زندانیان برای خون رسانی به پاسداران، قبل از اعدام از تنشان کشیده میشود. حال اینکه چه درصدی از این اخبار درست بودند و یا نه بحثی است جدا، آنچه که مسلم است اگر هم درست نبودند، حکومت و بخصوص راستترین جناحی که من آنها را متحد بالقوه سازمان در درون حاکمیت میخوانم، با عملکردهای اعلام شده خودش جای شک و شبهه ای برای اخبار اعلام شده مجاهدین نمیگذاشت.
باری برگردم به بحث قبلی، مجاهدین در دوران انقلاب ایدئولوژیک ما را از دست نمیدادند، اما در دوسطح دچار خطر شده بودند، در سطح بیرونی ترین لایه هوادار بخاطر اینکه آنها با شم زنده سیاسی (و حتی منفعت طلبی فردی) خود میدیدند که استراتژی نظامی و سیاسی مجاهدین با شکست روبرو شده و بزودی آنها به جمع سلطنت طلبان خواهند پیوست و به مشتی آواره غرغروی، سن و سال دار مجیز گوی آمریکا و اسرائیل تبدیل خواهند شد. و در نقطه مقابل در بالاترین لایه ها و بازهم از قضا به همین خاطر، گرچه لو رفتن تماسهای داخل و دستگیر شدن و اعدام بسیاری از هسته های داخل به گردن علی زرکش انداخته شده بود، اما آنها که در مرکزیت بودند بخوبی میدانستند که در مجاهدین حتی آنروز، هر سیاستی، تاکتیکی و استراتژی ای اگر هم مخلوق مسئول اول نباشد، باید حداقل رضایت وی را دارا باشد که انجام گیرد و در نتیجه نهایتا مسئول تمام آن خونها کسی نیست مگر مسئول اول و نه باصطلاح جانشین بخت برگشته اش علی زرکش. این رده بالای سازمان بود که استراتژی سیاسی مجاهدین را هم در بن بست میدید و میتوانست بفهمد که شورای ملی مقاومت بدون اعتبار سیاسی اولین رئیس جمهور جمهوری اسلامی و بدون نیروی نظامی و مشروعیت و امکانات محلی حزب دموکرات، به درد عمه جانشان میخورد و فاتحه آن و نبوغ سیاسی مسئول اول خوانده شده است و بهمین دلایل، احتمالا بطور روزانه موی دماغ مسئول اول شده و اما و اگر مطرح میکردند. انقلاب ایدئولوژیک برای اینان بود و نه مای از همه جا بیخبر و سخت درگیر تناقضات احساسی و عاطفی فردی خود و سختی انطباق با زندگی فرقه ای.
انقلاب ایدئولوژیک مرحله باصطلاح بند جیم و طلاقها هم باز نه به خاطر آماده کردن اعضأ برای انجام سیاستهای خیانت بار امروزین سازمان بود بلکه بخاطر حل تضادها در سطوح بالا، ناشی از شکست فروغ و اشتباه تحلیلهای سیاسی و استرتژیک رهبری مجاهدین (اینکه با عبور از مرز، چون بهمنی خواهیم شد که در میان مردم غلتیده و ظرف چند روز به تهران خواهیم رسید و.. ویا اینکه با صلح رژیم شقه شده و بسرعت سرنگون میشود و یا با مرگ… رژیم بی سر، یکروزهم دوام نمی آورد و… ) بود. باز هم اگر بخاطر داشته باشی این مرحله از انقلاب ایدئولوژیک هم باز نه برای سطوح پائین بلکه بالعکس برای بالاترین سطوح بود وقصد آن جلوگیری از شقه شدن سازمان از بالا بود. بعد که آنها دیدند ما چقدر راحت بحث طلاق و معاصی را پذیرفتیم و بقولی چقدر… هستیم که هر چقدر هم که بارمان کنند ، بار را بدون چون و چرا حمل خواهیم کرد بود که به این نتیجه رسیدند که چرا نه آنرا در تمام سطوح مطرح کنند و یکجا بسیاری از تضادهای تشکیلاتی را حل نمایند، تضادهائی مثل تضاد از دست دادن زوجها و یا عدم توازن بین تعداد زنان و مردان عضو در مجاهدین و در نتیجه مجرد ماندن بسیاری از اعضأ مذکر سازمان و…. اگر انقلاب ایدئولوژیک سازمان بعدها بدرد این خورد که مجاهدین کارشان به آنجا رسد که مراسم رقص و آواز و باغبانی در اشرف را هم بحساب عملیات انقلابی و مبارزه با رژیم بگذارند دیگر از نتایج جانبی آن بود و نه هدف اولیه اش. کما اینکه هواداران انقلاب نکرده مجاهدین هم فکر میکنند اینکارها انقلابی است و حکومت با مراسمهای کنسرت و یادبود بزودی سرنگون خواهد شد. (دلیلم نامه هواداری است که اخیرا برای من فرستاده و در آن گفته که درست نیست ما از انگلیس و فرانسه به مجاهدینی که در شرایط سخت عراق دارند مبارزه برای سرنگونی رژیم میکنند انتقاد بکنیم).
و اما اینکه اگر روز اول، از آغاز تا پایان را به ما نشان میدادند، آیا ما میماندیم و یا نه؟ خوب ما هر چه بودیم حتی اگر احمق هم بودیم، اما دیوانه که نبودیم. معلوم است که اگر دوپا داشتیم دوتای دیگر هم قرض گرفته و از آنجا فرار میکردیم. این فرض تو فرض محال است، چرا که حتی خود رهبری ایدئولوژیک هم در آن موقع نمیدانست که کار به اینجا کشیده میشود و بقولی تیغش تا به این میزان میببرد.
خوب باز هم نامه من به درازا کشیده شد و سرت را بدرد آوردم، تا نامه بعدی مجدادا ترا بخدا سپرده و برایت آرزوی موفقیت میکنم. قربانت مسعود