خاطره محمد رضا گلی از حضور خانواده ها پشت درب کمپ اشرف – قسمت چهارم

سازماندهی مرا تغییر دادند تا صدای برادرانم را نشنوم

در قسمت قبل به این موضوع اشاره کردم که روزی مسئول مستقیم من صدایم کرد و گفت سازماندهی تو عوض شده و از این به بعد در اتاق کامپیوتر با فلانی در بخش اجتماعی برای ارتباط و نامه نگاری با نفراتی که با ما در ارتباط هستند فعالیت خواهی کرد. من هم بدم نیامد چون از قبل در اجتماعی کار می کردم و به کارم اشراف داشتم و در ضمن این که در اتاق کامپیوتر زیر کولر بودم و دیگر از آن گرمای 50 الی 60 درجه بیرون خبری نبود.

اما در پس این سازماندهی نقشه و حیله ای در کار بود که روحم هم خبردار نبود، بعد از مدتی به ما گفتند در سالن اجتماعات با رجوی نشست داریم. همه اعضای سازمان در قرارگاه اشرف در سالن اجتماعات تجمع کردند. قبل از شروع نشست در حیاط سالن اجتماعات قدم می زدم که یکی از دوستانم را دیدم که خیلی وقت بود او را ندیده بودم و دلم برایش تنگ شده بود. او از افراد قدیمی سازمان و زندانی زمان شاه بود.

ایشان بعد از سلام و احوالپرسی گفت: یک چیزی به تو می گویم که پیش خودت بماند. آیا تو دو تا برادر داری؟ گفتم آری. گفت اسم آنها علیرضا و حمید رضا است. گفتم بلی ، سوال کردم تو از کجا می دانی؟ گفت 10 روز پیش برادرهایت جهت دیدار با تو پشت درب اشرف آمده بودند و همواره اسم تو را صدا می زدند و حالا دیگر نیستند و از قرار معلوم به ایران برگشتند. من در آن لحظه به فکر رفتم و به ذهنم آمد آن روز که سازمان دهی مرا عوض کردند و در اتاق کامپیوتر سرگرمم کردند به این دلیل بود که من صدای برادرهایم را نشنوم. بعد از این که این خبر را شنیدم تازه متوجه شدم علت چه بوده است! من از قبل به مسئولین گفته بودم اگر خانواده ام به ملاقاتم بیایند حتما با آنها ملاقات می کنم. ترفند سازمان برای جابجایی من هم به همین دلیل بود که من صدای آنها را نشنوم .

سازمان در بین عراقی ها هم نفوذی داشت احتمالاً از پیش اسامی ملاقات کننده ها را دریافت کرده بودند و وقتی دیدند برادرهای من برای ملاقات آمدند و من هم حتما به ملاقاتشان خواهم رفت، با حیله و نیرنگ کارم را عوض کردند تا من متوجه حضور آنها در پشت سیاج قرارگاه اشرف نشوم!

از همان زمان بود که من عزم جزم کردم هر طوری شده خودم را از این جریان بد نام خلاص کنم. با یکی از دوستانم نقشه فرار را ریختم بدون این که سازمان بفهمد و بو ببرد. در خفا یک نردبان بسیار بلند که از جنس آلومینیوم بود تهیه کردیم تا بتوانیم با کمک این نردبان از سیاج که خیلی هم ارتفاعش بلند بود عبور کنیم. درست یک ماه از عملیات 19 فروردین سال 90 گذشته بود. شب پنجشنبه معمولا شبی است که برای بچه ها فیلم سینمایی پخش می شد و ما این شب را برای فرار انتخاب کردیم. آن شب همین که شام خوردم به آسایشگاه برگشتم. ناگفته نماند با بعضی از دوستانم که به آنها اعتماد داشتم، گفتم که روز پنجشنبه قصد دارم فرار کنم و با آنها روبوسی کردم و آنها برایم آرزوی موفقیت کردند. یک رادیوی دست ساز داشتم که به یکی از دوستانم دادم و گفتم من دیگر لازمش ندارم. در داخل تشکیلات گوش کردن رادیو ممنوع بود و من مخفیانه گوش میکردم. دلهره زیادی داشتم، بالاخره کاری که می کردم ریسک داشت. اگر دستگیر می شدم معلوم نبود چه بلایی سرم می آوردند.

خلاصه اینکه شب پنجشنبه همین که شامم را خوردم بلافاصله به آسایشگاه برگشتم. از قبل نردبان را به پشت حیاط آسایشگاه برده بودیم. دم درب آسایشگاه هم نگهبان مستقر کرده بودند. او دوست من بود ولی به هر حال نمی توانستم به او اعتماد کنم. به او چیزی نگفتم. وسایل شخصی را از پنجره به پشت حیاط منتقل کردم و سپس با دوستم به پشت حیاط رفتیم. از حیاط با نردبان به پشت آسایشگاه رفتیم. ساعت 8 شب بود. به سمت ضلع جنوب قرارگاه اشرف حرکت کردیم. در بین راه با مترسک هایی که جهت فریب سر راه ما گذاشته بودند روبرو شدیم و آنها را رد کردیم. خیز به خیز خودمان را نزدیک سیاج قرارگاه رساندیم. 50 متری سیاج در پشت بوته ای متوقف شدیم تا شرایط مهیا گردد و سپس از سیاج عبور کنیم. زیرا گشت پیاده 3 نفره در امتداد سیاج در حال گشت زنی بودند.

ادامه دارد …

محمد رضا گلی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا