پس از گذشت یک سال، کمکم به روتینهای مرکز ۱۹ عادت کرده بودیم. برنامهی ما در یک چرخه تکراری از مسئولیتهای مختلف میچرخید که بین یگانهای ۱۱۹، ۲۱۹، ۳۱۹ و ۴۱۹ تقسیم شده بود. ما یا در حال آموزش نظامی بودیم یا برای انجام کارهای مختلف به بخشهای عملیاتی کمپ فرستاده میشدیم. این بخشها شامل […]
پس از گذشت یک سال، کمکم به روتینهای مرکز ۱۹ عادت کرده بودیم. برنامهی ما در یک چرخه تکراری از مسئولیتهای مختلف میچرخید که بین یگانهای ۱۱۹، ۲۱۹، ۳۱۹ و ۴۱۹ تقسیم شده بود. ما یا در حال آموزش نظامی بودیم یا برای انجام کارهای مختلف به بخشهای عملیاتی کمپ فرستاده میشدیم.
این بخشها شامل آشپزخانه، کارگاه تعمیر زرهپوشها، کارگاه خودروهای سبک و سنگین، بخش ارتباطات، بخش تدارکات، نانوایی، کارخانه تولید نوشیدنیهای گازدار و زمینهای کشاورزی میشد. در زمینهای کشاورزی، ما در مزارع وسیع بادمجان، هندوانه و انواع سبزیجات و ادویهها را میکاشتیم.
وقتی برای کار به یکی از این بخشها اعزام میشدیم، کل یگان بهطور گروهی فرستاده میشد و هرگز ما را از فرماندهانمان جدا نمیکردند. در مجاهدین، ساختار سازمان به یک هرم تشبیه میشد که در رأس آن رهبر سازمان قرار داشت. هر فرد، بهطور مستقیم با فرمانده خود در ارتباط بود، که او نیز با فرمانده بالاتر در ارتباط بود و این سلسله مراتب تا شخص رهبر ادامه داشت.
ما باید همیشه در نزدیکی فرمانده خود میماندیم—در غذاخوری، در جلسات و حتی اگر میخواستیم به دستشویی برویم، باید به فرماندهی خود اطلاع میدادیم. در عین حال، ارتباط با سایر افراد از دیگر یگانها ممنوع بود. سازمان معتقد بود که “هیچ دلیلی” برای صحبت کردن با افراد خارج از گروه خود وجود ندارد، چرا که این روابط میتوانست به “دوستیهای غیرمجاز” منجر شود که در مجاهدین به شدت ممنوع بود.
ممنوعیت دوستی و کنترل ذهنی در سازمان
روابط دوستانه، زمینهساز «مکالمات غیرمجاز» میشد، که در اصطلاح داخلی «محفل» نامیده میشد. تجربهی سازمان نشان داده بود که این محفلها، خطرناکترین تهدید برای مجاهدین بودند، زیرا افراد در این مکالمات به صحبت درباره زندگی خارج از سازمان، دنیای بیرون و وسوسههای آن میپرداختند. این امر میتوانست باعث ایجاد افکار خروج از سازمان شود.
رهبران سازمان، این مکالمات را به عنوان یک تهدید بزرگ تلقی میکردند و حتی آن را با حضور «سپاه پاسداران» در کمپ اشرف مقایسه میکردند! در واقع، در مجاهدین اینگونه آموزش داده میشد که مکالمات دوستانه، دقیقاً به اندازه یک نفوذ امنیتی از سوی دشمن، خطرناک و خیانتآمیز است.
تمرینهای نظامی و شلیک با RPG-7
علاوه بر آموزشهای نظامی و وظایف روزانه، برخی از تمرینهای هفتگی ثابت داشتیم. برای مثال، هر جمعه صبح به تعمیرگاه زرهپوشها میرفتیم و سرویسهای ماهانهی نفربرهای BMP-1 را انجام میدادیم. هر یگان، زرهپوش خود را داشت که در آن، راننده، توپچی و فرمانده مسئول رسیدگی به بخشهای خود بودند.
اما هیجانانگیزترین بخش آموزش ما، بدون شک تمرینهای تیراندازی بود. یک روز، پس از تکمیل آموزش، قرار شد که برای تمرین شلیک با موشک انداز RPG-7 به منطقهی کوهستانی حمرین برویم. همهی ما هیجانزده بودیم.
سوار بر کامیونها، در ستونهایی منظم حرکت کردیم و سرانجام به منطقهای با تپههای زیبا و مرتفع رسیدیم. RPG-7، یک سلاح مهم در میان جنگافزارهای پیادهنظام بود. این سلاح نقش کلیدی در موفقیت ایران در جنگ ایران-عراق داشت، زیرا نیروهای ایرانی افراد ماهری برای RPG-7 تربیت کرده بودند که تانکهای عراقی را یکی پس از دیگری نابود میکردند.
با اینکه موشک RPG-7 کوچک و سبک بود، اما اگر در نقطهی مناسب (بین بدنه و برجک تانک) برخورد میکرد، میتوانست باعث انفجار کامل تانک شود و برجک آن را چندین متر به هوا پرتاب کند. هدف ما، سه بشکهی فلزی بزرگ بود که در فاصلهی ۱۵۰ متری روی یک تپه قرار داشتند—دو بشکه کنار هم و سومی روی آنها.
نوبت من برای شلیک
نامها به ترتیب خوانده میشدند و نفرات یکی پس از دیگری، شلیک میکردند. اولین نفر، علی باقرزاده، یکی از نوجوانان مجاهدین از سوئد بود. او با اعتماد به نفس جلو رفت، راکت را درون سلاح قرار داد، مسلح کرد و شلیک کرد. صدای انفجار چنان بلند بود که گوشهای همهی ما زنگ زد—ما حتی محافظ گوش هم نداشتیم!. علی به هدف نزدیک شد اما بشکهها را نزد.
یکی از دوستانم، موسی جاویدان، کنار من نشسته بود. از کودکی او را میشناختم. او که بعد از جنگ خلیج فارس به نروژ فرستاده شده بود، حالا بعد از ماجراهای زیادی دوباره به عراق بازگشته بود. پس از شنیدن اولین شلیک، استرس شدیدی گرفت و برای آرام کردن خودش، ناگهان شروع کرد به خواندن آهنگ “پیپی لانگاسترانپ”!
با تعجب گفتم: “داری چی کار میکنی؟! این آهنگ بچهگانه چطور قراره تو رو آروم کنه؟!”
در همین لحظه، نام او خوانده شد. او بلند شد، راکت را در RPG-7 قرار داد و روی شانهاش گذاشت. اما آنقدر عصبی بود که اصلاً درست هدفگیری نکرد و راکت، به جای برخورد با هدف، در ۱۵ متری او به زمین خورد، سپس منحرف شد و در آسمان منفجر شد!
فرمانده به شدت عصبانی شد و او را به خاطر این خطای خطرناک توبیخ کرد. اگر راکت در همان محل برخورد منفجر میشد، موج انفجار میتوانست به خودش و ما آسیب برساند.حالا نوبت من بود.
“امیر یغمایی!”
آدرنالین در رگهایم به جریان افتاد. افکار منفی در ذهنم هجوم آوردند: “اگر راکت قبل از شلیک منفجر شود چه؟”
رفتم، راکت را از فرمانده گرفتم. او گفت: “فقط یک فرصت داری، درست استفاده کن!”
من سر تکان دادم. راکت را درون سلاح گذاشتم، ضامن آن را آزاد کردم و از طریق دوربین نشانهروی، هدف را تنظیم کردم. ناگهان، تصویر عموی شهیدم، امیر، در ذهنم ظاهر شد. او در ۲۰ سالگی، در ایران اعدام شده بود. یادم آمد که قبل از آمدنم به عراق، به عکسش نگاه کردم و قسم خوردم که انتقامش را بگیرم. حس عجیبی از آرامش و تمرکز بر من حاکم شد. بار دیگر، نفس عمیق کشیدم، نشانه را روی مرکز بشکهها تنظیم کردم، و لحظهای قبل از شلیک، آخرین بار تصویر چهرهی عمویم را در ذهنم مجسم کردم.
شلیک کردم!
راکت، با سرعت به سمت هدف پرواز کرد و دقیقاً به مرکز بشکههای فلزی برخورد کرد. بشکه بالایی چندین متر به هوا پرتاب شد و بشکههای پایینی به اطراف پرتاب شدند—مثل گلی که باز شود. همه افراد شروع به تشویق و دست زدن کردند. من از خوشحالی سرشار شدم.
آن شب، با گوشهایی که هنوز از صدای انفجار سوت میکشید، به کمپ برگشتیم. اما روز هیجانانگیزی بود—پر از آدرنالین، استرس، و افتخار.




































