تشکیلات رجوی| ایرانیان آزاده، ایرانیان اسیر

یکی از اصلی ترین تناقضاتم در زمان حضور در سازمان مجاهدین خلق، این بود که همیشه حسرت می خوردم به آزادی عمل هواداران سازمان که در تجمعات خارج جمع می شدند و سازمان از آنان با عنوان : ” ایرانیان آزاده ” یاد می کرد. حائلی بلند و فولادین بین ما ایرانیان در اسارت سازمان […]

یکی از اصلی ترین تناقضاتم در زمان حضور در سازمان مجاهدین خلق، این بود که همیشه حسرت می خوردم به آزادی عمل هواداران سازمان که در تجمعات خارج جمع می شدند و سازمان از آنان با عنوان : ” ایرانیان آزاده ” یاد می کرد. حائلی بلند و فولادین بین ما ایرانیان در اسارت سازمان و آن ایرانیان خارجه وجود داشت گویا که آنها نژادی برتر بودند:

– آنها حق ازدواج داشتند ، اما ما نه …
– آنها شب را می توانستند به خانه های خود بروند ، اما ما نه …
– آنها پوشش آزاد و حجاب آزاد داشتند ، اما ما نه …
– آنها حق تماس با خانواده هایشان را داشتند ، اما ما نه …
– آنها حق ” نه ” گفتن داشتند ، اما ما نه …
– آنها هر موقع که خواستند می توانستند از سازمان جداشوند، اما ما نه …
– آنها فامیل داشتند ، اما ما حق داشتن فامیل را هم نداشتیم . . .
– آنها حق سفر داشتند ، اما ما نه …
– آنها حق رفتن به سینما و پارک و موزه و … را داشتند، اما ما نه …
– آنها حق تحصیل در هر مقطع و رشته ی دلخواه را داشتند، اما ما نه …
– آنها حق فکر کردن و انتخاب داشتند ، اما ما نه …
– آنها حق دوستی و معاشرت و ابراز عشق داشتند، اما ما نه …
– آنها حق انتخاب غذای دلخواه خود را داشتند، اما ما نه …
– آنها حق داشتن موبایل و کامپیوتر و استفاده ی آزاد از اینترنت را داشتند ، اما ما نه …
– آنها حق انجام هر کاری را داشتند ، اما همه چیز برای ما ممنوع بود.

این موارد را گفتم تا محدودیت های خود را در سازمان توضیح دهم، اما واقعیت هم این است که خود این هواداران هم در اسارتی دردناک زندگی می کنند، سازمان همه چیز را برای آنها دیکته می کند، شاید در مقایسه با ما آزادی عمل بیشتری داشتند، اما خود آنها هم اسیر تفکرات فرقه ای سازمان و رهبری دیکتاتور آن هستند، همه آنها هم در دفاتر سازمان جلوی عکس مسعود رجوی و مریم، ایستاده و دقایق متمادی باید سوت و کف می زدند، مناسبات فرقه ای سازمان هم روی زندگی آنها سایه افکنده بود.

اما ما که در اسارت محض بودیم ، به زندگی تشکیلاتی خارجه آنها، غبطه می خوردیم و حسرت آن مناسبات تشکیلاتی لعنتی را می خوردیم. مسعود رجوی برای ما سرنوشت برده واری را رقم زده بود که به هر خفت و خواری زندگی کردن را به اسارت در تشکیلات او ترجیح می دادیم.

البته این را هم اضافه کنم، وضعیتی وجود داشت که ما به آن اسارت در جمع هم ، راضی می شدیم، موقعیتی خطرناک وجود داشت که اگر اسارت در سازمان کسی را اذیت می کرد، او را به آن موقعیت انتقال می دادند تا به حضور در مناسبات برده داری رجوی هم غبطه بخورد، آن وضعیت و موقعیت سلول های انفرادی زندان های تشکیلات بود، سلول انفرادی، بنگالی کردن ( زندانی شدن داخل یک کانکس)، قرنطینه شدن و … حالاتی بود که اگر مناسبات سازمان دل کسی را می زد، او را به زندان و … منتقل کرده و او را از همین جمع اجباری هم جدا می کردند، تا قدر جمع و فضای جمعی را بداند. باید اعتراف کنم که من در زندان 6 ماهه انفرادی خودم، از لای میله های زندان اسکان، در دور دست ها که بیرون قرارگاه اشرف بود، هر روز چوپانی گوسفندانش را برای چرا می آورد، فاصله خیلی دور بود، اما من در آن زندان آرزوی حضور در گله آن چوپان را داشتم تا بلکه از این زندان آزاد شوم، چه برسد به برگشتن به جمع برده داری رجوی ها.

مزدوران رجوی هر کس را که فیلش یاد هندوستان می کرد، بلائی سرش می آوردند و او را به مرگی وا می داشتند که به تب راضی شود…

یاد آن روزها هم دردناک است ، یادآوری آن خاطرات سیاه هم دلگیر است، اما به عشق واداشتن خانواده ها برای تلاش مضاعف در جهت آزادی اسیران خود، همه ی این دردها و دلتنگی ها ، از یادمان می رود، تا بلکه روز آزادی دوستان اسیر ما نزدیک تر و نزدیک تر شود…

محمدرضا مبین