بیستویکم مهرماه سال ۱۳۶۶، بعد از ناهار، به درخواست دو تا از دوستانم که همخدمت بودیم، قرار شد یک روز زودتر به منطقه برگردیم. مرخصی آنها دو روز دیگر تمام میشد، اما مرخصی من تا بیستوچهارم ادامه داشت. نمیدانستم این تصمیم ساده، قرار است سرنوشت مرا برای همیشه تغییر دهد. به ترمینال رفتم، بلیت اتوبوس […]
بیستویکم مهرماه سال ۱۳۶۶، بعد از ناهار، به درخواست دو تا از دوستانم که همخدمت بودیم، قرار شد یک روز زودتر به منطقه برگردیم. مرخصی آنها دو روز دیگر تمام میشد، اما مرخصی من تا بیستوچهارم ادامه داشت. نمیدانستم این تصمیم ساده، قرار است سرنوشت مرا برای همیشه تغییر دهد.
به ترمینال رفتم، بلیت اتوبوس را گرفتم و قرار شد ساعت هشت شب حرکت کنیم. وقتی به خانه برگشتم، مادرم را دیدم که مرغی را سرخ کرده و با وسواس در کیفم میگذاشت. نگاهش پر از دلهره بود، انگار چیزی در دلش خبر داده بود. از ظهر بیقرار و گریان بود، بیآنکه بداند اشکهایش دارد مرا بدرقهی آخر میکند.
کمی بعد برای کاری به خانهی عمویم رفت. من هم داداش کوچکم، ایوب، و رفیقم عبدالله را سوار موتور کردم و به سمت ترمینال راه افتادیم.
عصر بیستودوم، در ترمینال غرب تهران، هرچه گشتیم بلیت اتوبوس سقز پیدا نکردیم. ناچار شدیم یک سواری دربست بگیریم و بیوقفه تا سقز رفتیم.
صبح روز بیستوسوم مرداد، خود را در دژبانی ورودی لشکر دیدیم. ظهر با پیک نهار به گروهان رسیدم. هنوز خستگی راه از تنم در نرفته بود که عصر فرمانده گروهان گفت: “تحرکات مشکوک از دشمن گزارش شده، آماده شوید برای اعزام به کمین!”
در سازماندهی، من پشت تیربار ام ژ۳ قرار گرفتم. وقتی درگیری آغاز شد، تا آخرین فشنگ شلیک کردم. سه خشاب از تفنگ ژ۳ خودم هم تمام شد. صدای گلولهها که خاموش شد، سکوت سنگینی فضا را پر کرد. همان سکوتی که در دلش، اسارت نهفته بود.
کمی بعد، صدای فارسیِ وطنفروشانی را شنیدم که با خنده و افتخار، ما را اسیر کردند. کسانی که لباس دشمن به تن داشتند، اما زبان و چهرهشان از خودمان بود. آن روز، روز جدایی من از مادرم بود — جدایی برای همیشه. روز اسارت بهدست رجوی خائن و وطنفروش.
سازمان مجاهدین خلق خیانتی در حق ایران کرد که تاریخ مانندش را در حملهی اعراب یا یورش مغول هم ندیده بود، چون آنها بیگانه بودند، اما اینها ایرانی بودند.
امروز، سالها گذشته است اما آن خیانت همچنان ادامه دارد. همان سازمان هنوز با به اسارت گرفتن دو هزار انسان بیپناه، آنان را از خانوادههایشان جدا کرده، روح و ذهنشان را شستوشو داده و به ابزار حفظ تشکیلات پلید خود بدل کرده است.
و من هنوز هر بار که یاد آن روز میافتم، صدای گریهی مادرم در گوشم زنده میشود. صدایی که هیچگاه خاموش نشد.
حمید آتابای


































