از چاله اردوگاه صدام تا چاه اسارتگاه رجوی

به دنبال تجاوز نظامی رژیم صدام به ایران همانند هزاران جوان ایرانی برای دفع تجاوز و حفاظت از خاک و ناموس وطن به خدمت مقدس سربازی رفته و بسوی جبهه های جنگ شتافتم. در تاریخ 24/4/67 در منطقه زبیدات توسط ارتش صدام اسیر و به اردوگاههای بعثی منتقل شدم. شرایط اردوگاه برای اسیران خیلی سخت […]

به دنبال تجاوز نظامی رژیم صدام به ایران همانند هزاران جوان ایرانی برای دفع تجاوز و حفاظت از خاک و ناموس وطن به خدمت مقدس سربازی رفته و بسوی جبهه های جنگ شتافتم. در تاریخ 24/4/67 در منطقه زبیدات توسط ارتش صدام اسیر و به اردوگاههای بعثی منتقل شدم. شرایط اردوگاه برای اسیران خیلی سخت بود و ما مورد شکنجه های روحی، روانی و جسمی قرار می گرفتیم. تا اینکه سال 68 از طریق بلندگوها ما را به حیاط اردوگاه صدا زدند و گفتند چند نفر از ایرانیان می خواهند شما را ببینند. به حیاط اردوگاه که رفتیم یک اکیپ ایرانی که خود را مجاهدین خلق معرفی کردند، گفتند ما بعنوان هموطن شما به اردوگاه آمدیم تا شما را از اردوگاه آزاد و به انتخاب خودتان بعد از مدتی به ایران نزد خانواده و یا برای زندگی به اروپا بفرستیم. آنها به ما گفتند مشکلات اقامت شما را هم حل خواهیم کرد.

من که از شرایط سخت اردوگاه ناراضی بودم به امید اینکه به یک مکان که مسئولین آن ایرانی هستند منتقل خواهم شد و بعد از مدتی به نزد خانواده برخواهم گشت، فریب وعده های فریبنده آنها را خوردم و به آنها اعتماد کردم. و در سال 68 بهمراه تعداد دیگری از اسیران به پادگان اشرف در منطقه دیالی عراق رفتیم. مدتی من و دیگر دوستانم که از اردوگاه به قرارگاه اشرف آمده بودیم در انتظار محقق شدن وعده های مسئولین مجاهدین خلق ماندیم و انتظار داشتیم هر لحظه ما را به ایران و نزد خانواده برگردانند. در همین مدت طبق عادت همیشگی در اردوگاه صدام نامه ای نوشتم و بدست فرماندهان در قرارگاه اشرف دادم تا برای خانواده ام ارسال کنند. از آنها سوال کردم که نامه ام را چه وقت به ایران می فرستید که در کمال تعجب به من گفته شد: ما در اینجا برنامه ای برای ارسال نامه به ایران نداریم؟ و وقتی که درباره تاریخ فرستادن ما به ایران سوال کردم به تندی جواب دادند: ما قرار نیست کسی را به ایران بفرستیم؟ شما برای مبارزه با رژیم اینجا آمدید.

در مراحل بعد برخوردهای فرماندهان در قبال پیگیری های ما در رابطه با بازگشت به ایران تندتر شد. نگرانی خاصی به من دست داد و احساس کردم ما در اینجا به گروگان گرفته شده ایم. از اینکه به حرف های آنها در اردوگاه اعتماد کرده بودم بشدت پشیمان بودم ولی راه چاره ای نداشتم. سال 69 فرصتی بدست داد که بتوانم خودم را از بند اسارت آنها نجات دهم. در این سال اعلام کردند قرار است تبادل اسیران بین ایران و عراق صورت گیرد. و صلیب سرخ قرار است به پادگان اشرف بیاید. دو روز قبل از آمدن صلیب سرخ به قرارگاه اشرف فرماندهان همه ما که از اردوگاههای عراق به مجاهدین خلق پیوسته بودیم را در سالنی جمع کردند و برای ایجاد ترس و وحشت میان ما گفتند در صورت بازگشت به ایران با توجه به اینکه مدتی در تشکیلات ما بودید دستگیر و به جرم همکاری با دشمن و خیانت در جنگ اعدام خواهید شد.

تعدادی به حرف مسئولین مجاهدین گوش نکردند و بهمراه نفرات صلیب سرخ قرارگاه اشرف را علیرغم ریسک دستگیری و اعدام ترک کردند. ولی من و تعدادی دیگر فریب سران این گروه را خوردیم و در اشرف به امید اینکه بهرحال روزی ما را به یک کشور اروپایی می فرستند، ماندیم.

بعد از انتقال بخشی از اسیران جنگی به ایران فشارها روی ما بیشتر شد و در مقابل پیگیری های ما برای انتقال از قرارگاه اشرف و عمل کردن به وعده هایی که داده بودند، ما را تهدید به فرستادن به زندان ابوغریب و اعمال شکنجه توسط مسئولین این زندان نمودند. من هم از ترس رفتن به زندان ابوغریب که خیلی در عراق بعنوان یک محل وحشت آفرین از آن یاد میشد، سکوت کردم. در ادامه این سالها با بحث های انقلاب و ایجاد تنفر نسبت به خانواده و همچنین محدودیت هرگونه نامه نگاری و درخواست تماس تلفنی با خانواده ما را در اسارتگاه نگه داشتند. تا اینکه بعد از 17 سال با حمله نیروهای ائتلاف به رهبری آمریکا و سرنگونی صدام اصلی ترین حامی رجوی فرصتی دست داد تا از این گروه و قرارگاه اشرف به کمپ محل استقرار ارتش آمریکا فرار کنم و به کابوس وحشتناک 17 ساله پایان دهم.

اکنون که بعد از گذشت سالیان با بازگشت به ایران و تشکیل خانواده لحظات شیرینی را در کنار خانواده احساس می کنم گاها که به آن روزهای سیاه فکر می کنم دچار کابوس می شوم. روزهایی که در اوج بی تجربگی و عدم شناخت تشکیلات مجاهدین خلق که بر فریب و نیرنگ و وعده های دروغین بنا شده بود چگونه از چاله صدام به چاه رجوی که همان قرارگاه مخوف اشرف بود افتادم.

کاظم پور خفاجی