نامه آقای محمد نژاد به برادرش بهمن محمد نژاد و مسعود و مریم رجوی
تا کنون نامه های بسیار زیادی برایت نوشته ام ولی نمی دانم که آیا به دستت رسیده است یا خیر؟! اما هنوز هم بعد از سی و دو سال دوری ناامید نشده و باز هم امید دیدار آن عزیز را دارم. در سال هشتاد و نه و نود زمانی که شما در اشرف بودید با خواهرم طوبی و خانمم زهرا به ملاقات شما آمدیم ولی بعد از دو هفته که در آنجا پشت سیم خاردار ماندیم نتوانستیم با شما ملاقات کنیم و دست خالی و با چشمانی اشک بار عراق را به قصد ایران ترک کردیم.
نامه ای به رضا سلامی اسیر در فرقه رجوی
چرا این همه مدت ما را از خودت بی خبر گذاشتی. من تا حدودی می دانم که شما کجا زندگی می کنید این چه جور جایی است که شما جرات ندارید یک نامه برای خانواده خود ارسال کنید واقعا طی این چندین سال خود و همسرت مریم نقدی کجا را گرفته اید و به کجا رسیده اید غیر از این که بهترین دوران زندگی خودتان را برای هیچ و پوچ از بین بردید شما از چه آزادی برخوردارید شما می توانید برای خودتان تصمیم بگیرید یا کسان دیگری برای شما تصمیم می گیرند
نامه خانواده غیبانی خطاب به فرزند اسیرشان در فرقه رجوی
برادر عزیزم مادرمان با دنیایی از آرزویی که برای دیدار دوباره تو داشت از بین ما رفت و همه ما را داغدار کرد آخر او مایه دلگرمی خانواده بود.شاید مسئله ای که بیشتر ازهرچیزی ما را عمیقا ناراحت کرد این بود که همیشه می گفت خدایا میشود یکبار دیگر قبل ازمرگم فرزندم یونس را ببینم؟ و ما بیشتر از این بابت ناراحت شدیم که حسرت دیدار تو بردل او ماند و درآخرین لحظه روی تخت بیمارستان میگفته یونسم یونسم…..
نامه ای به علی اصغر دیو سار اسیر در فرقه رجوی
چندین سال برای هیچ و پوچ بهترین دوران زندگی خودت را از بین بردی به کجا رسیدی و چه چیزی نصیبت شد فقط یک سری آدمها را نگران خودت کردی مستمر به شما فکر کنند واقعا توانی برای شما مانده که می خواهید به اصطلاح مبارزه کنید بعد از چندین سال خودت را در آیینه نگاه کردی که چه بلایی بر سر خودت آوردی الان هم مطلع شدم شما را برده اند به کمپی در کنار فرودگاه بغداد از خودت چی داری زندگی داری؟
نامه ای به شکوه قاسمی اسیر در فرقه رجوی
من پدرت هستم، پدری که سالهاست در حصرت دیدن شماست طی این سالها از دوری شما من و مادرت رنج می بریم و شکسته شده ایم چندین سال است شما را ندیده ایم و نگران شما هستیم و تا به حال نامه ای برای ما ارسال نکرده اید که لااقل از احوال شما جویا شویم در جایی زندگی می کنی که نامه و یا تماس تلفنی نمی توانیم با شما داشته باشیم طی این سالها که معلوم نیست برای چی آنجا مانده ای چیزی برای شما مانده است بهترین دوران جوانی خودت را به چه دلیل از بین بردی
نامه به عضو اسیر اسارتگاه رجوی، سید جعفرسادات محسنیان
اگر از حال و احوال اینجانب برادر کوچکتر سید طالب و دیگر برادرها و دو خواهر را خواسته باشید به لطف خداوند بزرگ خوب هستیم و ملالی نیست جز دوری شما. باور کنید که کم زمانی نیست،31 سال است که همدیگر را ندیده ایم وحالا منظور از نوشتن نامه این است که بواسطه انجمن نجات گیلان از احوالات شما با خبر شدیم و باید بگویم که در این فاصله زمانی پدر و مادرمان به رحمت خدا رفتند و شما بی خبر ماندید
نامه به لفته (جاسم) شهیدی از اسیران فرقه رجوی
ما تقریبا ازنوشتن نامه برایت ناامید شده بودیم. وقتی نامردمان مدعی خلق نمی گذارند همد یگررا ببینیم و یا وقتی پشت سیاج اشرف بودیم نمی گذاشتند صدای من ومادرپیرت به گوش توبرسد،آیا خواهند گذاشت نامه ای به دست توبرسد؟.دلتنگی ها وآرزوهایی که پدر وخواهرمان قبل ازمرگ برای تو داشتند باعث شد این نامه را بنویسم وروی سایت ها بگذارم تا اگر هنوزوجدان بیداری دردنیا هست بدانند که درقرن 21 درگوشه ای ازدنیا به نام عراق عده ای برده وار، دراسارت گروهی به نام مجاهدین هستند که اعضا اسیر را حتی ازشنیدن صدای پدر ومادرخود محروم کرده اند
به اسماعیل میرزایی، اسیر در زندان رجوی ساخته لیبرتی
برادر عزیزم اسماعیل جان خوبی؟ چه کار میکنی؟ انگار قرنهاست که ندیدمت، آیا دلت می خواهد ما را ببینی؟ دلت می خواهد مادر پیرمان را ببینی؟ او که دیگر رمقی برای گریه کردن به خاطر دوری تو ندارد ولی امیدوار است که تو را ببیند…
نامه خانم سهیلا خورسندی به برادران اسیرش مجید و جلال
مجید جان و جلال جان بزرگترین آرزوی من در آن لحظات که او را با چنین انتظاری می دیدم این بود که شما هر جوری که شده برگردید تا مادر قبل از مرگش شما را ببیند. خیلی دلم برایش می سوخت که او را به آن حال می دیدم لیکن در حسرت دیدار شما از دنیا رفت. هیچوقت چهره منتظرش از ذهنم پاک نمی شود. 29 سال از بهترین دوران زندگی خود را در پادگان اشرف بودید.
نامه به بابک خلیلی عضو اسیر در زندان لیبرتی
نامه به بابک خلیلی عضو اسیر در زندان لیبرتی
نامه به بابک خلیلی عضو اسیر اشرفی
سلام به بابک عزیزم. دایی جانم که همیشه دایی علیرضا صدایش میکردم. سالها بود که ازت خبری نداشتیم تا اینکه ازطرف انجمن نجات گیلان همایشی که قبلا هماهنگی شده بود و در رضوانشهر برگزار شد خبرسلامتی و حضور تو را که د ر پادگان اشرف بودی آقای احمدی پور برایمان توضیح داد. برایمان سوال بود تو که برای دفاع از کشور و وطن رفته بودی چرا و چطور به اسارت آنها و سر از پادگان اشرف درآوردی. نمیدونم چطوری برایت توصیف کنم که چقدر خوشحالم که خبر سلامتیت را شنیدم. شهری که در آن بزرگ شدی خبر تو را شنیدن وهمه وهمه منتظر و خواهان کمک توهستند.
نامه مادری دل شکسته به فرزندش مصطفی فروغی اسیر فرقه رجوی
امید وارم که حالت خوب باشد سالهاست خبری از تو ندارم این رسم روزگار است که حق مادری بایستی اینگونه جواب داده شود من همیشه به فکر تو هستم و همیشه تو را یاد می کنم. طی این سالها یک نامه از تو نداشتم که لااقل از احوال شما جویا شوم برادرت محمد رضا پیش من زندگی می کند آنهم نگران شماست در خانه ما جای شما خالی است بعضی وقتها با برادرت از خاطرات قدیم با یکدیگر صحبت می کنیم و تو را یاد می کنیم به چه دلیل تا به حال تماسی با من نداشتی و نامه ای برای من ارسال نکردی در کجای این دنیا قرار گرفته ای که یک ذره عاطفه در درون تو باقی نمانده