آن سوى پرده خاطرات طالب جلیلیان از جداشدگان سازمان مجاهدین فهرست: 1. مقدمه 2. آغاز ماجرا 3. عملیات چلچراغ 4. عملیات فروغ جاویدان 5. نشست تنگه و توحید 6. جنگ امریکا و عراق و شورش هاى داخلى 7. انقلاب ایدئولوژیک (طلاق) 8. نشست دیگ 9. دستگاه قضایى 10. نشست حوض 11. فرار 12. بازگشت به […]
آن سوى پرده
خاطرات طالب جلیلیان
از جداشدگان سازمان مجاهدین
فهرست:
1. مقدمه
2. آغاز ماجرا
3. عملیات چلچراغ
4. عملیات فروغ جاویدان
5. نشست تنگه و توحید
6. جنگ امریکا و عراق و شورش هاى داخلى
7. انقلاب ایدئولوژیک (طلاق)
8. نشست دیگ
9. دستگاه قضایى
10. نشست حوض
11. فرار
12. بازگشت به عراق
13. زندان استخبارات
14. دادگاه رجوى
15. فرار نافرجام
16. زندان فُضَیلیه
17. زندان ابوقُرَیب
18. تبادل
19. دیدار با خانواده
مقدمه
درباره ی ایدئولوژى و عملکردهاى سازمان مجاهدین خلق بارها سخن گفته شده و بسیارى از اعضایی که توانستهاند از سازمان رهایى یابند در این باب توضیح دادهاند.
من نمىخواهم گفتهها را تکرار کنم. آن چه که من بیان مىکنم حوادثى است که بر من گذشته و با گوشت و پوست خود آن ها را لمس کردهام. شما مىتوانید از لابه لاى حوادثى که رخ داده بیش تر با طرز تفکر سازمان آشنا شوید.
آن چه مىخوانید یک سرگذشت واقعى است.
آغاز ماجرا
سال 1357 بود، من در یکى از دبیرستان هاى اسلام آباد غرب مشغول به تحصیل بودم که با سازمان مجاهدین و فعالیت هاى آن آشنا شدم. هنوز آن قدر جوان بودم که فریفته ی شعارهاى پرطمطراق و جذاب سازمان گردم و به هوادارى از آن ها بپردازم. فعالیت من تا بیست خرداد 1360 ادامه داشت. از این تاریخ به بعد به خاطر مسائلى که رخ داد و فشارهایى که بر تشکیلات وارد آمد ارتباط هوادارانى مثل من با سازمان قطع شد. از این پس تشکیلات که مبارزه ی مسلحانه را آغاز کرده بود به یک سازمان زیرزمینى و مخفى مبدل شد. من بعد از قطع رابطه با سازمان به انگیزه ی آموختن فنون نظامى وارد ارتش شدم. در این جا بود که دوباره توانستم با سازمان مرتبط گردم و فعالیت هاى سیاسى خود را از سر بگیرم. مأموریت هاى من از طریق رادیو یا افراد نفوذى ابلاغ مىشد. در آن برهه از زمان هدف اصلى سازمان مجاهدین خارج کردن هواداران از ایران و انتقال آن ها به عراق بود. براى انجام این منظور من از موقعیت خوبى برخوردار بودم چرا که لشگر 84ما که در آن خدمت مىکردم در منطقه ایلام (میمک، صالح آباد و مهران) قرار داشت و من به خاطر نوع کارم تعداد زیادى وسیله ی نقلیه و برگ مرخصى در اختیار داشتم.
روز پنجشنبه زمان مناسبى براى فرارى دادن افراد بود زیرا مردم در این روز براى دیدار با اهل قبور به صالحآباد مىرفتند و دژبانى عبور آن ها را تنها در این روز آزاد گذاشته بود. من هم از موقعیت استفاده کرده، هواداران را همراه مردم تا صالحآباد مىبردم، سپس بنابر سن و سال و وضعیت فرد برایش لباس نظامى و برگ مرخصى، یا… فراهم مىکردم، آن ها را تا خط مقدم مىرساندم و پس از دادن توضیحات کامل درباره مسیر آن ها را به آن سوى مرز هدایت مىکردم. این کار تا آخرین ماه سال 1366 ادامه داشت. اسفند ماه بود که سازمان به من ابلاغ کرد باید به همراه چند تن دیگر که وضعیت خطرناکى داشتند هرچه سریع تر به عراق بروم و به ارتش آزادىبخش بپیوندم. سازمان مجاهدین معمولاً برای خروج افراد و مجبور کردن آن ها به ترک خانه و خانواده از شیوه های روانی استفاده می کرد. بدین گونه که با شوک وارد نمودن و ایجاد فشار روحی و روانی به فرد اعلام می شد که احتمال دستگیری وی نزدیک است و باید هر چه سریع تر اقدام به ترک محل سکونت نماید. در ابتدا مردد و نگران وضعیت همسر و فرزندم بودم، مشکل خود را با مسئول سازمان در میان گذاشتم اما او گفت جاى هیچ نگرانى نیست، سازمان فکر همه چیز را کرده و از آن ها حفاظت مىکند. به این ترتیب تا حدودى خیال من راحت شد. نوروز سال 67 بود به سرپل سازمان در ترکیه، حرکت خود و چند تن از افراد را به مسئولین سازمان اطلاع دادم؛ سپس از مرز میمک وارد خاک عراق شده، خود را به نیروهاى عراقى معرفى کردیم. نیروها ما را به مرکز تیپ، مرکز لشگر، و مرکز سپاه بردند. در هر مرکز از ما سؤال هاى زیادى در مورد جبهه و نیروهاى ایرانى پرسیدند اما در جواب آن ها فقط ابراز مىکردیم که نظامى نیستیم و از چیزى خبر نداریم، من خود را یک معلم و دیگران دانش جو و مهندس معرفى کردند که توانسته بودیم به کمک یک افسر ارتش هوادار سازمان از مرز خارج شویم. سرانجام ما را به بغداد فرستادند. یک ماه زندانى بودیم و مرتباً سؤالپیچمان مىکردند تا این که به اردوگاه رمادیه منتقل شدیم. در آن جا ما را به صلیب سرخ تحویل دادند، صلیب سرخ برایمان پرونده درست کرد و مقدارى پول، پتو و مایحتاج اولیه در اختیارمان گذاشت. یکى از دفاتر سازمان در این اردوگاه مستقر بود، ما خود را به آن جا معرفى کردیم، مسئول دفتر گفت از آمدن ما مطلع بوده و وضعیت ما را از طریق مقامات عراقى پیگیرى مىکرده است. چند هفتهاى در اردوگاه بودیم. تعداد نسبتاً قابل توجهى از مسئولین سازمان سراغ ما آمدند و از اوضاع اجتماعى و اقتصادى ایران سؤال مىکردند و کنجکاو بودند از تأثیرات جنگ بر اوضاع داخلى ایران مطلع شوند. بالاخره سؤال و جواب ها به پایان رسید و به قرارگاه سردار در کرکوک انتقال یافتیم. در آن زمان نیروهاى سازمان به دو بخش مجزا تقسیم شده بودند: یکى بخش ایدئولوژیک و دیگرى ارتش آزادىبخش. براى ورود به بخش ارتش، افراد مورد معاینات و سپس به ارتش ملحق مىشدند. البته بعدها به خاطر مسائل خاصى که پیش آمد دو بخش در هم ادغام شد. در کرکوک مرا به بخش سیاسی – تبلیغی فرستادند که هیچ آزمایش و معاینهاى نداشت و مورد تشویق و تمجید مسئولین سازمان قرار گرفتم. در آن زمان از خوشحالى در پوست نمىگنجیدم.
مدتى گذشت، از کرکوک به قرارگاه اشرف رفتم و در تیپ صد و ده( تقسیم بندی نظامی سازمان بر اساس تقسیمات خود مجاهدین صورت می گرفت به این شکل که هر تیپ متشکل از 180 تا 200 نفر را شامل می شدبعدها این تیپ ها با همین ظرفیت به لشکر تبدیل شد. طبق تقسیم بندی ارتش های کلاسیک استعداد هر تیپ حداقل 3000 نفر است.) مستقر شدم. چند روزى که گذشت در مورد وضعیت خانوادهام با مسئولین صحبت کردم و خواستم به عراق منتقل شوند. در جواب به من گفتند:”خانواده ی تو تحت حمایت سازمان و رهبرى است و به زودى از کشور خارج مىشوند. به خاطر داشته باش تو و خانوادهات همه متعلق به رهبرى هستید و مطمئناً او بیش از تو در قِبال آن ها احساس مسئولیت مىکند”. این بار نیز پذیرفتم و سکوت کردم اما چند ماهى که گذشت طاقت نیاوردم و دوباره موضوع خانواده ی خود را پیش کشیدم، این بار نشانى و عکس آن ها را از من گرفتند و گفتند نیازى به پیگیرى شما نیست مسئله را به عهده سازمان بگذارید. باز هم مدتى گذشت و نگرانى من رفع نشد دوباره درباره ی خانوادهام پرسیدم، گفتند مبناى کار سازمان بر ایثار و صداقت است، ما در مورد ایثار شما شکى نداریم، چون سال ها جان خود را کف دست گرفته دستورات سازمان را انجام دادهاید اما آیا شما در مورد صداقت سازمان شک دارید؟ سکوت کردم و دیگر دنبال موضوع را نگرفتم.
در قرارگاه اشرف مسئولین در ابتداخوشبرخورد و مهربان بودند، من آن ها را افراد برجستهاى مىدانستم و از این که بین آن ها هستم به خود مىبالیدم. در آن جا بین کارهاى روزانه تحت آموزش هاى عقیدتى و تشکیلاتىاى قرار مىگرفتیم که مضمون آن ها القای شخصیت مافوق بشرى و خارقالعاده مسعود رجوى بود. آن قدر به رجوى اعتقاد و اعتماد داشتم که تمامى حرف ها را تمام و کمال و بىهیچ شک و شبههاى مىپذیرفتم و باور مىکردم.
عملیات چلچراغ
مدت کوتاهى که از استقرار من در قراگاه اشرف گذشت وارد تیم شناسایى شدم و براى انجام مأموریت به شهر بدره انتقال یافتم. بدره شهر عراقى بود که روبهروى مهران در ایران قرار داشت. من یکى از نفرات شناسایى تیپ 110 بودم. قرار بود عملیاتى براى حمله به مهران انجام بگیرد و تیپ ما به پاسگاه دوراجى، تنگه S و کلهقندى حمله کند. به همین منظور وظیفه ی شناسایى منطقه به عهده من قرار گرفت. افسران و فرماندهان عراقى کاملاً در جریان عملیات بودند و نهایت همکارى را مبذول مىداشتند. از هر قسمتى مىخواستیم درون نیروهاى ایرانى نفوذ کنیم، افسران عراقى کلیه مقدمات را فراهم مىکردند. بعد از هر رفت و برگشت باید اطلاعات لازم را در اختیار فرماندهان قرار مىدادم. آن ها پرسش هاى زیادى درباره نحوه آرایش سنگرها، چگونگى عملیات و پیشروى داشتند، این جا بود که متوجه شدم برخلاف تصورات قبلى آن ها کوچک ترین اطلاعى از امور نظامى ندارند و حتى به اندازه یک گروهبان سوم هم از دانش نظامى برخوردار نیستند. به همین دلیل هر چه من مىگفتم بىهیچ چون و چرایى مىپذیرفتند و هر کدام مىکوشیدند با مهربانى و خوشرویى رابطه خود را با من نزدیک تر کنند. عملیات شناسایى نزدیک به یک ماه طول کشید و در این مدت اکثر فرماندهان سازمان با من تشکیل جلسه مىدادند. در یکى از این جلسات بود که دریافتم سازمان پانزده قبضه توپ صد و سى میلىمترى دارد و عراق براى پشتیبانى ششصد و پنجاه قبضه توپ سنگین و کاتیوشا در منطقه مستقر کرده است؛ به این تجهیزات باید خمپارههاى 120 و 82 میلىمترى یگان هاى پیاده را هم اضافه کرد. با شنیدن ششصد و پنجاه قبضه توپ حیرتزده شدم و به مهدى برائى گفتم:”مگر مىخواهید کل ایران را زیر آتش بگیرید”. او در جواب گفت:”نمىخواهیم بچههایمان از بین بروند. براى حفظ آن ها سی دستگاه تانک و نفربر زرهى از عارفی گرفتهایم که از میان آن ها بیست دستگاه نفربر زرهى MTLB و BMP1 روسى است و بقیه آن ها تانک است. اگر به نظر شما چیز دیگرى نیاز داریم، بگو تا از عارفی بگیریم”!.
بعد از شروع عملیات درواقع تمام منطقه مهران را با حمایت توپ خانه عراق شخم زدند و حتى یک سنگر ایرانى هم سالم نماند. بعد از عملیات، عراقىها تمام عنائم را به پشت جبهه منتقل کردند. بعد از تصرف هر منطقه یگان زنان در آن جا مستقر مىشد و سازمان از آن ها فیلمبردارى مىکرد. از این فیلم ها استفاده تبلیغاتى مىشد و مىگفتند این زنان بودند که رزمندگان ایرانى را شکست دادند.
بعد از عملیات رجوى و همسرش چنان تعریف مىکردند که تمام پیروزی های سازمان مرهون رهبری سازمان است. مریم رجوى مىگفت:”عملیات پیروزمندانه سازمان در هیچ منطق کلاسیکى نمىگنجد و تنها تحت ایدئولوژى خاص سازمان بود که دستیابى به چنین فتحى امکانپذیر مىشد. این ایدئولوژى که نماد آن مسعود رجوى است و بس تمام فرمول هاى کلاسیک را درهم ریخته است”.
مسعود رجوى بعد از این که مثل همیشه سایر احزاب و گروه ها را مورد تحقیر قرار داد گفت:”ما از همان ابتدا مىدانستیم چه نتیجهاى حاصل خواهد شد. از زمان خروج از کشور و رفتن به فرانسه تا عزیمت به عراق هر چه کردیم همه آگاهانه بوده و راه صحیح را درپیش گرفتهایم”. آن گاه تمام دستاوردهاى سازمان را ناشى از انقلاب ایدئولوژیک دانست و او را منشأ خیر و برکت سازمان معرفى کرد. به نظر مسعود رجوى بعد از تصرف مهران که ستاد لشگر ایران در آن جا مستقر بود دیگر نیرویى وجود نداشت که در برابر سازمان مجاهدین پایدارى کند بنابراین عملیات بعدى باید فتح تهران باشد. او مىگفت:”شعار شما بعد از فتح مهران باید سرلوحه عملیات بعدى قرار بگیرد. یعنى باید شعار (امروز مهران فردا تهران) به عمل درآید”.
عملیات فروغ جاویدان
رجوى در نشست هایى که برپا مىکرد اظهار می داشت که عملکردهاى نظامى سازمان بر اساس تحلیل هاى سیاسى است. زیرا حرکت نظامى در جهت پیش برد اهداف سیاسى است و این تحلیل ها برگرفته از واقعیت هاى انکارناپذیر جامعه است. پس بنیان هر حرکت نظامى یا سیاسى بر ایدئولوژى استوار است. سایر گروه هاى مخالف جمهورى اسلامى که از دور مبارزه خارج شدهاند در حقیقت از ایدئولوژى ضعیفى برخوردار بودهاند که با دنیاى واقعى سازگارى نداشته است. او مىگفت با تحلیل دادههاى موجود به این نتیجه رسیدهایم که جنگ ایران وعراق تنها اهرم حفظ رژیم جمهورى اسلامى است و اگر جنگ به پایان برسد رژیم از هم مىپاشد؛ به همین دلیل دولت ایران تا جایى که مىتواند جنگ را ادامه مىدهد و زمانى آتشبس را مىپذیرد که دیگر توانى برایش باقى نمانده است. در آن زمان است که باید با حداکثر سرعت به او حمله کرد و بساطش را برچید.
بر اساس همین تحلیل پس از قبول قطع نامه 598 از سوى ایران، رجوى با عجله نشست سراسری تشکیل داد و اعلام کرد که روز موعود فرارسیده است. اکنون با انجام یک حمله ی قاطع و سریع باید کارایران را یکسره کرد. در پى همین تفکر بود که رجوى با صدام ملاقات کرد و نظر خود را به او قبولاند. صدام براى این که نیروهاى سازمان بتوانند براى عملیات آماده شوند امضاى قطع نامه را به تعویق مىانداخت و تعلل مىکرد تا یک هفته گذشت. در این مدت عراق تعداد زیادى خودروى زرهى از قبیل تانک هاى کاسکاول که سرعت زیادى داشت و نفربرهاى BMT1 و MTLB به قرارگاه اشرف فرستاد. تعداد زرهىها آن قدر زیاد بود که براى استفاده از آن ها نیرو کم داشتیم. بعد از این که عراقىها کاملاً سازمان را مجهز و مسلح کردند. رجوى نشستى برگزار کرد و اعلام کرد:”در جلساتى که با سید رئیس”(صدام حسین) داشتم او را به انجام این عملیات راضى کردم او هنوز قطع نامه را نپذیرفته، بنابراین فرصت نداریم و باید هر چه زودتر حرکت کنیم. سرعت بالا ضامن پیروزى ما در این عملیات است، هر چه سرعت بالاتر باشد درصد پیروزى بیش تر است”. به همین دلیل او تصمیم گرفت دامنه ی عملیات را محدود کند تا سطح درگیرى کم تر باشد و از سرعت نکاهد. ضمناً براى حرکت مسیر آسفالت در نظر گرفته شد تا در حرکت خودروها و افراد ایجاد مشکل نکند. او پس از مدتى سخنرانى عملیات را چنین معرفى کرد:
نام عملیات: فروغ جاویدان
هدف: فتح تهران
تاکتیک: شهاب = (حداکثر سرعت)
رجوى قبل از عملیات به افراد گفت حتى اگر به احتمال یک درصد هم پیروز نشدیم جاى نگرانى نیست؛ این دولت نمىتواند بیش از شش ماه دوام بیاورد زیرا تضادهاى درونى بعد از جنگ آن را از هم مىپاشد.
عملیات بر اساس چنین تحلیل هایى طراحى شد. سازمان کلیه هواداران خود را از اروپاا فراخواند و آن ها را بدون کوچک ترین آمادگی و آموزش نظامی به جبهه فرستاد. بسیارى از این افراد تا آن زمان سلاح به دست نگرفته بودند و سازمان هم براى آن ها هیچ نوع آموزشى در نظر نگرفته بود. تصور آن ها از این جنگ آن قدر دور از ذهن بود که برخى به جاى کولهپشتى، کیف سامسونت برداشته و کت و شلوار و کراوات خود را همراه آورده بودند.
به هر حال عملیات در سوم تیرماه 1367آغاز شد. رجوى عملیات را بر دو عامل استوار کرده بود: 1- سرعت 2- محدودیت سطح درگیرى
نتیجه = سطح مقطع درگیرى(Vسرعت)
اما در میدان نبرد همه چیز دگرگون شد. نیروهاى ایرانى در تنگه چهارزبر راه را بر نیروهاى سازمان سد کردند و آن ها را وادار به توقف نمودند. در نتیجه سرعت مورد نظر به صفر رسید. آن گاه از دو سوى جاده به نیروها حمله کردند، به این ترتیب سطح درگیرى به جاى عرض جاده به طول جاده کشیده شد و مقطع وسیعى را دربرگرفت. حاصل چنین نبردى شکست سخت قواى سازمان و انهدام آن بود.
بعد از عملیات فروغ جاویدان رجوى به دنبال بهانهاى براى توجیه اشتباهش مىگشت. در حقیقت از سال پنجاه و هفت به این طرف کار او همین بود. رجوى آن قدر براى رسیدن به قدرت عجله داشت که امکان تحلیل واقعبینانه وقایع را از دست مىداد. او رخدادها را آن گونه که مىپسندید تحلیل مىکرد و نه آن گونه که واقعاً بودند و تاوان اشتباههاى او را دیگران با خون خود مىپرداختند. بعد از یک هفته نشستى برپا شد. رجوى اعضای سازمان در قرارگاه اشرف را جمع کرد و مورد تعریف و تمجید قرار داد. او گفت:”هر کدام از شما به اندازه ی بیست نفر جنگیدند در حالی که من قدرت هر کدام از شما را برابر ده نفر مىدانستم. در چنان محشرى هر کدام از شما باید پنج بار کشته مىشدید و اگر زنده بازگشتهاید، رحمت خدا بوده که دوباره شما را به من و مریم بازپس داده است. شما تاریخ را ورق زدید. رشادت هاى شما از ابتداى بشریت تاکنون بىنظیر بوده، شما نام مجاهد خلق را جاودانه کردید. اگرچه به ظاهر پیروز نشدید اما آینده ایران را از بین بردید. شما خودتان را تثبیت کردید”.
بعد از سخنرانى رجوى، چند نفر از فرماندهان و نفرات از جمله مهدی ابریشم چی – ابراهیک ذاکری – محمود مهدوی هم بلند شده بناى تعریف و تمجید را گذاشتند. بعد از عملیات افراد سرخورده و مأیوس شده بودند و برخى هم درصدد جدا شدن از سازمان بودند اما بعد از این نشست جان تازهاى گرفتند، دیگر احساس گناه نمىکردند بلکه مدعى بودند نهایت سعى خود را کردهاند و اگر شکست خوردهاند ایراد از برنامهریزى و تصمیمگیرى بوده است. طبق هرم تشکیلاتى تنها کسى که مىتوانست خط مشى سازمان را طراحى کند رجوى بود و در آن زمان او هیچ تحلیلى از اوضاع نداشت تا بتواند طرح مناسبى ارائه کند. روز به روز بر تعداد کسانى که نسبت به سازمان مسئله دار می شدند، افزوده مىشد. تنها فکرى که به ذهن رجوى خطور کرد این بود که تقصیرات را از گردن خود باز کرده به گردن افراد بیاندازد. براى دستیابى به این هدف نشست دیگرى برپا شد که او نام آن را تنگه و توحید گذارده بود.
نشست تنگه و توحید
بعد از اشتباهى که رجوى در مورد عملیات فروغ مرتکب شد مدتى به دستور او تمام کارهاى سازمان تعطیل گردید و فرماندهان موظف شدند تا تکتک افراد را وارد بحث تنگه و توحید کنند. منظور از تنگه و توحید آن بود که چون افراد به وحدت کامل با رهبر خود نرسیده بودند و به جاى کوشش در راه دستیابى به خواست رهبرى به فکر حفظ جان خود بودند تا خود را نجات دهند. در تنگه چهارزبر شکست خوردند. رجوى مىگفت اگر افراد نتوانند بر نیازهاى جنسى خود غلبه کنند، زن و فرزند را کنارى نهاده، با رهبر یگانه شوند هر حرکتى هم از جانب سازمان صورت بگیرد محکوم به شکست است و وضع همانگونه خواهد شد که در عملیات فروغ پیش آمد. بنابراین افراد باید یک به یک برخاسته از کمکاری ها و ترس و اضطراب هاى خود در حین عملیات سخن مىگفتند و به هر نوعى مىتوانستند آن را به مسائل شخصی ربط مىدادند. هر کسى مىتوانست خود را بیش تر بکوبد و مورد تحقیر قرار دهد مورد تشویق بیش ترى قرار مىگرفت و رده تشکیلاتى و پست و مقام او ترقى مىکرد.
به این ترتیب رجوى نشان داد که کاملاً به بنبست رسیده است و نمىتواند از عملیات فروغ و دلایل شکست در آن تحلیل منطقى و قابل قبولى ارائه کند. شعارها آغاز شده بود. ماجراجوئی هاى رجوى به نقطه اوج خود مىرسید. ماجراجوئی هایى که سرمایه فراوانى را از میان برده بود و جوان هاى زیادى را به خاک و خون کشیده بود.
مرحله دوم انقلاب ایدئولوژیکی آغاز شد و همه زن ها و مردها می بایست از هم طلاق گرفته و حلقه ازدواج خود را به رهبری هدیه می دادند. رجوی یکی از دلایل شکست عملیات را گرفتار شدن در مسائل خانوادگی می دانست راه علاج و برون رفت را جدا کردن خانواده ها می دانست.
مدتى که از نشست هاى تنگه و توحید گذشت، تأثیر خود را از دست دادند. دوباره سیر جدا شدن از سازمان رو به صعود نهاده بود و اینبار تمامى سطوح سازمان را دربرمىگرفت. رجوى براى مقابله با این پدیده نشستى دیگر گذاشت. به دنبال این سخنرانى مقاومت خانواده ها و بالطبع برخورد و ریزش نیرو شروع و تعدادی از این افراد درخواست جدا شدن از سازمان کردند که با برخورد و آزار و اذیت افراد جداشده از سازمان آغاز شد. رجوى آن ها را اعم از زن و مرد و کودک بدون هیچگونه امکاناتى در اختیار نیروهاى عراقى قرار مىداد و در نهایت به کمپ های پناهندگی عراق به نام رمادیه و التاش فرستاده می شدند.
علاوه بر آن ترس از بالارفتن میزان علم و آگاهى افراد و در نتیجه ترغیب آن ها به مخالفت با سازمان باعث شد که تمام کتابخانههاى مراکز را جمع کنند. آن ها ادعا مىکردند، مىخواهند کتابخانههاى کوچک مراکز را جمع کرده و به یک کتابخانه بزرگ مرکزى تبدیل کنند. ولى کسى از مکان این کتابخانه اطلاعى نداشت، فقط رابط ها محل کتابخانه را مىدانستند، اما هر بار سراغ رابط را مىگرفتیم، مىگفتند فعلاً این جا نیست، به مأموریت رفته. وقتى او را پیدا مىکردید و از او کتاب مىخواستید، مىگفت:”امروز نمىتوانم کتاب بدهم، فقط روزهاى دوشنبه کتابخانه دایر است”. روز دوشنبه مىگفت:”مسئول کتابخانه مرکزى به مأموریت رفته و معلوم نیست کى بازمىگردد”. خلاصه، گرفتن یک کتاب تبدیل به امرى محال شده بود. به مرور کتاب هاى خود سازمان را هم جمع کردند.
به خاطر دارم روزى از یکى از بچهها که تازه از خارج آمده بود، یک کتاب حافظ گرفتم. ما فرصت چندانى براى مطالعه نداشتیم و اگر احیاناً کسى را در حال مطالعه مىدیدند به سرعت کارى برایش درست مىکردند، اما بین صرف شام تا خواب فرصت کوتاهى وجود داشت که مىتوانستم حافظ بخوانم. یک بار در نشست یگان چند نفرى از این کار من انتقاد کردند و من جواب آن ها را دادم. مسئول یگان، اعظم حاج حیدرى به من گفت:”برادر طالب، خواهر مریم حرف آخر را زده است”. بعد یکى دیگر از اعضاء که لیسانس شیمى بود خواست سخن اعظم را علمىتر بیان کند. او رو به اعظم کرده و گفت:”خواهر اعظم! هر پدیدهاى داراى یک روند تکاملى است، این روند تا آن جا ادامه پیدا مىکند که پدیده به کمال نهایى خود دست یابد، آن گاه جنس آن تغییر مىکند. خواهر مریم تا حد تکامل تمام پدیدههاى علمى و فلسفى پیش رفته و در حقیقت دیگر چیزى براى پژوهش و جستجو باقىنمانده. بشریت باید صد سال تلاش کند تا به حدى از شعور و آگاهى برسد که افراد سازمان رسیدهاند و این افراد باید صد سال بکوشند تا به حد خواهر مریم برسند، زمانى که کل بشریت به نقطه درک خواهر مریم برسند آن گاه جهان دچار یک تغییر کیفى کامل مىگردد. در حال حاضر این نکته را تنها برادر مسعود درک مىکند!!. این عقیده بهانهاى بود تا جلوى مطالعه افراد رابگیرند.
گاهى اوقات سازمان نشریات و برنامههاى رادیو، تلویزیونى خود را هم که به خارج سازمان عرضه مىشد، سانسور مىکرد. بعد از مدتى تمام رادیوها، ضبط صوتها و نوارها جمع شد. خصوصاً نوارهاى شجریان و شهرام ناظرى که مزدوران ایران به حساب مىآمدند، ممنوع اعلام شد. تنها نوارهاى مجاز، نوار انقلاب ایدئولوژیک بود.
جنگ امریکا و عراق و شورش هاى داخلى
(اعزام فرزندان به بهانه ناامن بودن و جدا کردن از خانواده در راستای فروپاشی خانواده)
قبل از جنگ عراق و امریکا تقریباً تمام نیروهاى سازمان در قرارگاه اشرف مستقر بودند. هنگام تهدید امریکا قرارگاه اشرف تخلیه شد و همه به قرارگاهى در منطقه نژول در حومه شهر کردنشین کفرى منتقل شدیم. این منطقه بسیار وسیع و حاصلخیز بود. نیروهاى عراقى قبلاً روستاهاى کردنشین را با لودر و بولدوزر تخریب کرده بودند. همهجا آثار توپ و خمپاره، تراکتور و موتورهاى سوخته آب دیده مىشد. به خوبى مشخص بود روستائیان مورد شبیخون قرار گرفتهاند و غافلگیر شدهاند. منقطه نژول در اختیار سازمان قرار گرفت و تأسیسات زیادى در آن ساخته شد. رجوى مدعى بود یک میلیارد تومان در آن جا خرج کرده است. پس از استقرار یگان ها پرچم سازمان در وسط قرارگاه برافراشته شد تا منطقه مورد بمباران امریکائی ها قرار نگیرد. علت جای گیرى سازمان در نژول جلوگیرى از ورود چادرنشین ها و گلهدارهاى کرد به منطقه خودشان بود. براى رسیدن به این هدف عراق به سازمان تراکتور و امکانات کشاورزى مىداد تا با استخدام کارگر از اهالى بومى به کشت گندم و جو بپردازد و مانع از زمیندار شدن بومیان گردند.
سرانجام حملات امریکا شروع شد. بمباران آن قدر شدید بود که جلوى هر نوع عکسالعملى را از نیروهاى عراقى گرفت. ظرف چند هفته کلیه منابع آب و برق، سیستمهاى ارتباطى، نیروى هوایى عراق و پل هاى ارتباطى منهدم گردید. در شهرها از آب و نان و سوخت خبرى نبود. در حالى که سازمان قبلاً آذوقه و سوخت ذخیره کرده بود. با قطع شدن سیستم هاى ارتباطى آن چه از ارتش عراق باقى مانده بود از آب و غذا و سوخت بى بهره ماند. افسرهاى ارشد ارتش به یگان هاى ما مراجعه مىکردند و از ما نان مىخواستند. به عنوان نمونه افسرى به ما مراجعه کرد و گفت روزى سه عدد نان به من بدهید و بولدوزر مرا سوخت بزنید درعوض هر چه قدر بخواهید برایتان خاکریز مىزنم. سرانجام صدام تسلیم خواست هاى امریکا شد و حملات قطع گردید.
ما تا پایان حملات امریکا در نژول مستقر بودیم که یک باره به یگان ها آمادهباش کامل دادند. ابتدا تصور کردیم باید به ایران حمله کنیم اما در جلسهاى که با یگان گذاشتند، گفتند قرار است دولت ایران به ما حمله کند. کمى بعد متوجه شدیم کردها در ارتفاعات شهر طوزخرماطو سنگربندى مىکنند. من خودم این امر را به چشم دیده بودم. بعد از مشاهده عمل کردها، توپخانه ما که آن موقع محسن مقدرى فرمانده آن بود ارتفاعات را زیر آتش گرفت و چند خودرو زرهى از یگان ما در نزدیکى شهر طوز مستقر شد. با دیدن این وضع یکى از فرماندهان کرد که مرد میانسالى بود با یک پرچم سفید از ارتفاعات پایین آمد و با فرمانده خودروهاى زرهى ما وارد مذاکره شد. مرد کرد گفت:”چرا ما را زیر آتش گرفتهاید ما که با شما کارى نداریم، اگر مىخواهید به ایران حمله کنید راه باز است، ما حاضریم حفاظت شما را تأمین کنیم تا از طوز عبور کنید. مگر شما انقلابى نیستید، ما هم مثل شما با دیکتاتورى مبارزه مىکنیم که فرزندان ما را کشته”. اما نماینده سازمان در جواب او گفت اگر حتى یک تیر شلیک شود ما شهر را ویران مىکنیم. سپس مراتب را به مسئول بالاتر خود گزارش کرد و آن ها نیز بوسیله بىسیم با فرمانده کردها صحبت کردند و آن ها را تهدید کردند که شهر را نابود مىکنند. سرانجام یگان عراقی ها به منطقه آمد و شهر را زیر آتش گرفت. کردها نیز به آتش آن ها پاسخ مىدادند. شهر صحنه درگیرى بین کردها و عراقی ها بود که رضا کرمعلى با جیپ لندکروز در حین عبور از وسط شهر تیر خورد و کشته شد. مرگ او بهترین بهانه را به دست سازمان داد تا شهر طوزخرماطو را با تانک مورد حمله قرار دهد. حمله به شهر طوز با شدت هر چه تمام تر صورت گرفت و حتى به زن ها و کودکان هم رحم نکردند، حمله چنان بود که وقتى ما از شهر عبور مىکردیم خیابان اصلى و بسیاری از ساختمان هاى آن کلاً منهدم شده بود. سازمان، شهر را از کردها پس گرفت و تحویل عراقی ها داد، آن گاه به سمت شهر کفرى حرکت کرد. اتحادیه میهنى کردستان به رهبرى جلال طالبانى این شهر کردنشین را تصرف کرده بود و قرار بود لشگر ما یعنى لشگر 15 رااز کردها پس بگیرد. اما مأموریت ما لغو شد و بازپسگیرى کفرى به عهده مهوش سپهرى گزارده شد که خودش هم کرد بود. طبق گفته بچهها، لشکر سپهرى در چند کیلومترى شهر مستقر مىشود و براى کردها پیام مىفرستد که شهر را تخلیه کنند اما آن ها پاسخ مىدهند که براى فتح شهر شهید دادهاند و به این سادگى آن را تخلیه نمىکنند و اضافه مىکنند اگر مىخواهید به سمت ایران بروید مىتوانید از گذر کنار شهر عبور کنید ما هم هیچ مزاحمتى براى شما ایجاد نمىکنیم. سپهرى در پاسخ مىگوید ما دوست داریم فقط از وسط شهر رد شویم. سپس دستور حمله را صادر مىکند. در این نبرد کردها قتلعام شدند بعد از کفرى نوبت جلولا، کلار و خانقین بود که سازمان باید براى عراقی ها تصرف مىکرد. این شهرها براى صدام کمربند امنیتى جبهه شمال محسوب مىشدند. سازمان براى تصرف این شهرها تدارک وسیعى دیده بود و هوانیروز و توپخانه عراق را هم در اختیار داشت. صدام مرکز سپاه دوم، هوانیروز، پادگان و زاغه مهمات شهر جلولا را در اختیار سازمان گذاشته بود و تمامى نیروهاى خود را در این مناطق تحتالامر سازمان قرار داده بود. من خودم دیدم که افسران عراقى از فرماندهان ما دستور مىگرفتند. یک بار که من با یک دستگاه خودرو هینو براى آوردن قطعات یدکى زرهى به مرکز سپاه دوم عراق رفته بودم، آدرس انبار قطعات را از یکى از مسئولین سازمان که آن جا مستقر بود گرفتم، او گفت به عراقی ها می گوییم تا قطعات را بار بزنند. من هم همین کار را کردم، عراقی ها مرا”سیدى” خطاب مىکردند.
در این نبردها کارگران سودانى تحت امر سازمان بودند، قبضههاى کاتیوشا به صورت کنتراتى در اختیار آن ها قرار مىگرفت و در اِزاى هر شلیک پول دریافت مىکردند. شلیک بیش تر به معناى پول بیش تر بود. در این گروه تنها زاویهیاب ها از افراد سازمان بودند. به این ترتیب شهرهاى کردنشین به طور گسترده ای مورد حملات توپ خانه ای قرار می گرفت.
حملات از چند محور صورت گرفت و توانستیم ارتفاعات شهرهاى جلولا و خانقین را به راحتى تصرف کنیم اما حمله به کلار تحت فرماندهى حمید سهرابى با شکست مواجه شد زیرا کردها استحکامات محکمى در این منطقه ساخته بودند. تمام افراد تحت امر حمید در نبرد کشته شدند اما رجوى بعدها اعلام کرد این افراد راه را گم کردهاند و نیروهاى کرد پس از تجاوز به آن ها همه را به قتل رساندهاند.
هنگام تصرف خانقین، نیروها کمى وارد خاک ایران شدند و یک یگان را به اسارت گرفتند. تنها چهار نفر از افراد این یگان به قرارگاه اشرف رسیدند به جز این یگان، تعدادى از کردها هم در منطقه سلیمانبک و کفرى به اسارت درآمده بودند که در اختیار نیروهاى عراقى گذاشته شدند و آن ها هم بلافاصله کردها را تیرباران کردند. تنها بیست اسیر کرد در اختیار سازمان باقى ماند که از آن ها فیلمبردارى کردند و مجبور شدند از خواهر مریم و برادر مسعود تعریف و تمجید کنند و به جلال طالبانى ناسزا بگویند. سپس این فیلم را به نفرات سازمان نشان دادند و مدعى شدند که نور خواهر مریم آن ها را هم منقلب کرده است. بعد از پایان گرفتن حملات به پادگان جلولا که سازمان اسم آن را بوانزلى گذاشته منتقل شدیم. مدت یکسال در انتظار حمله به ایران به سر بردیم اما هیچ خبرى نشد و دوباره شک و تردیدها آغاز گشت.
در تمامى این نبردها افراد با اکراه و ناراحتى عمل مىکردند، آن ها مىگفتند جاهطلبىهاى صدام حسین به ما ارتباطى ندارد و دلیلى وجود ندارد که به قتل عام کردها بپردازیم. رجوى براى ترغیب افراد به قتل و آدمکشى مىگفت کردها، افراد ما را مىربایند و پس از تجاوز به قتل مىرسانند. او مدعى بود که براى حفظ قرارگاه اشرف و ایجاد مسیر حرکت به طرف ایران باید با کردها جنگید. این سخنان برخى از افراد را تا حدودى راضى مىکرد اما بودند کسانى که مخالف جنگ با کردها و شیعیان عراقى بودند، آن ها سیاست سازمان را زیر سؤال مىبردند و مىکوشیدند تا بتوانند از سازمان جدا شوند.
مشکلات بین سازمان و کردهاى عراق مربوط به این حملات نمیشد. سال ها پیش زمانى که سازمان در منطقه کردستان عراق مستقر بود، پایگاههایى در سلیمانیه برپا کرده بود و از آن جا به داخل ایران نفوذ میکرد و عملیات مورد نظر خود را انجام میداد. اتحادیه میهنى به سازمان گفته بود میتواند از منطقه استفاده کند منتهى با این شرط که پاى اطلاعات عراق را به آن جا باز نکند و براى نیروهاى اتحادیه خطرى به وجود نیاید؛ اما بعدها متوجه میشود که اطلاعات عراق تحت پوشش سازمان جاسوسى میکند و بر اساس اخبار به دست آمده به نیروهاى اتحادیه ضربه میزند. نماینده اتحادیه با ابراهیم ذاکرى در این مورد صحبت میکند و به او میگوید دیگر حق ماندن در منطقه ما را ندارید. ذاکرى با رجوى که در آن زمان در پاریس بود تماس میگیرد و موضوع را در میان میگذارد. رجوى با همان بینش خودخواهانه خود میگوید ما براى مبارزه با ایران از هیچ کس اجازه نمیگیریم. آن گاه سازمان براى قدرت نمایى در برابر کردها به مانورهایى در سلیمانیه دست میزند. اتحادیه هم در مقابل با آن ها درگیر شده و حدود ده نفر از اعضاى حزب را میکشد و چند بار هم در مسیر کرکوک، سلیمانیه براى خودروهاى سازمان کمین میگذارد. سرانجام رجوى عقب نشینى میکند. او دستور مىدهد تمام پایگاه را منفجر کنند و آن جا را تخلیه نمایند. بعد از این رخدادها رجوى رادیوى سازمان را در خدمت تبلیغ بر علیه اتحادیه میهنى میگیرد و او را مزدور اجارهاى مینامد.
انقلاب ایدئولوژیک (طلاق )مرحله سوم
بعد از عملیات فروغ، بحران خلیج فارس و سرکوب شورش هاى داخلى عراق سازمان با دو مشکل روبرو شد: یکى کمبود نفر و دیگرى بازگشت تشنج بین افراد. اعضاء از خود مىپرسیدند آیا سیاست ها و برنامهریزی هاى رجوى درست است، آیا مسیر صحیح رادر پیش گرفتهایم. حرکت بعدى چه خواهد بود و باید چه عکسالعملى در قبال آن نشان داد.
براى حل مشکل اول نشست هایى به نام راه گشایى برگزار شد. از جمله مطالبى که در این نشست ها عنوان گردید عضوگیرى بود. رجوى مىگفت: “هرگاه هر یک از شما توانستید ده نفر دیگر را به عضویت سازمان درآورید من بلافاصله عملیات سرنگونى را آغاز مىکنم”. در پى این سخنان هر یگان جلسات توجیهى جداگانهاى برگزار کرد تا افراد را به تبلیغ براى سازمان ترغیب کند. در یکى از این جلسات که من هم حضور داشتم محمود عطایى عضو کادر مرکزی سازمان نیروهایى را که باید به سازمان جذب شوند، چنین اولویت بندى کرد:
– 1از افراد و زندانیان سیاسى حذر کنید و براى جذب آن ها نیرو صرف نکنید. محمود مىگفت آن ها افرادى آگاه هستند و خودشان مىتوانند موانع موجود بر سر راهشان را بردارند. در عمل هم هر کدام از افراد سیاسى که وارد سازمان مىشدند، خیلى زود اعلام جدایی مىکردند. آن ها مىگفتند این سازمان، سازمان قبلى نیست و صد و هشتاد درجه از اهدافش منحرف شده است. هرگاه این عده عملکرد سازمان را زیر سؤال مىبردند، رجوى آن ها را همدست شکنجهگران ایران خطاب مىکرد.
2- براى جذب دانشگاهیان و دانشجویان انرژى خرج نکنید. زیرا آن ها هم قادر به حل مشکلات خود هستند.
3- بین تهرانى و شهرستانى، اولویت با شهرستانىها است.
4- بین شهرستانى و روستایى، اولویت با روستایى است.
5- بین دیپلمه و دانشآموزان راهنمایى، اولویت با دانشآموزان است.
6- بین زن و مرد اولویت با مرد است.
به این ترتیب کمسوادترین افراد و ساده لوح ترین اقشار جامعه دردستور جذب سازمان قرار گرفتند. زمانى که در ستاد موتورى مشغول به کار بودم باید براى آموزش و تعلیم رانندگى افراد پروندهاى تهیه مىکردم. در این پرونده میزان تحصیلات، سوابق رانندگى در ایران و نتیجه معاینه چشم افراد ثبت مىشد. به این ترتیب دریافتم از هشتاد نفر افراد یک محور مدرک 60% آن ها زیر سیکل بود؛ 20% دیپلم و 20% داراى تحصیلات دانشگاهى بودند و حتی دو نفر از فرماندهان سیکل داشتند.
اما به هنگام تبلیغات براى این که چنین وانمود کنند که افراد سازمان همه تحصیلکردهاند. چند تن انگشتشمار از اعضا را که از خارج به سازمان آمده بودند، جلوى دوربین قرار مىدادند تا با خبرنگارها به زبان هاى انگلیسى، فرانسه یا آلمانى صحبت کنند. در غیر این مواقع اگر کسى مىخواست درباره مطلبى به صورت علمى و منطقى صحبت کند روشنفکرمآب و لیبرال خوانده مىشد و سرکوب مىگردید.
رجوى براى حل مشکل دوم و مسدود کردن راه مخالفت و پرسش هاى مختلف افراد موضوع تازهاى را پیش کشید. او مدعى شد که ایراد کار نه در ایدئولوژى، نه در سیاست گذاری هاى او و نه در عملیات انجام شده است بلکه مشکل در خود افراد است. او مىگفت تکتک شما باید ثابت کنید که خالص و تمام عیار در اختیار سازمان و اهداف آن هستید، تا زمانى که خلوص کامل نداشته باشید نمىتوان دولت ایران را ساقط کرد و قدرت را به دست گرفت. رجوى مىگفت تمام حواس شما پیش زن و فرزند است. کسى که یک پایش در خانه است و یک پایش در میدان مبارزه موفق نخواهد شد، خصوصاً شما که همه دنیایتان را زن تشکیل مىدهد. اگر افراد متأهل یک زن دارند، مجردها در ذهن خود حرم سرا دارند. بنابراین باید زن خود را طلاق دهید تا تمام حواس شما به مبارزه باشد.
در آغاز مسئله طلاق جنجال زیادى برپا کرد، عدهاى مخالف طلاق دادن همسر خود بودند اما با تحقیر و توهین وادار به این کار شدند. سرانجام همه خانوادهها به جز مریم و مسعود متلاشى شدند. مسئله طلاق تحت بند الف نامگذارى شده بود و تا مدتى افراد را به خود مشغول ساخت. با این انقلاب تمام زن ها در تملک رهبرى بودند و آدم جرأت نمىکرد حتى از مادر خود صحبت کند چون امرى ضد ارزش تلقى مىشد. بعد از مدتى دوباره آب ها از آسیاب افتاد و باز هم شک و تردیدها آغاز شد. هربار رجوى بند تازهاى را مطرح مىکرد و افراد را سرگرم مىساخت. به هر حال من هم با این که خانوادهام در عراق نبودند در امر طلاق شرکت کردم و همسرم را غیابى طلاق دادم. مدتى گذشت و من باز موضوع خانوادهام را با مسئولین مطرح کردم، به آن ها گفتم من در بند الف شرکت کردم اما خانواده من افراد عادى هستند آن ها از لزوم این اقدام انقلابى چیزى نمىدانند و مثل همه احتیاج به وسایل ابتدایى زندگى دارند. آیا سازمان فکرى به حال آن ها کرده است؟ مهناز بزازى که مسئلهام را با او درمیان گذاشته بودم در پاسخ من گفت: “اولاً آن ها خارج از کشور هستند و به چیزى نیاز ندارند؛ ثانیاً مسئولیت آن ها دیگر به عهده تو نیست، بعد از بند الف آن ها ناموس رهبرى هستند و تو حق نزدیک شدن به آن ها را ندارى. شما باید واقعاً از صمیم قلب به انقلاب ایدئولوژیک پاىبند باشید و با تمام وجود آن را لمس کنید”. در آن زمان فکر مىکردم رجوى یکى از مردان بزرگ تاریخ ما در ردیف ستارخان، میرزاکوچکخان یا مصدق است و افتخار مىکردم که در رکاب او خدمت مىکنم. در آن لحظه فکر مىکردم به خاطر نجات میهن فداکارى مىکنم و این ایثار و فداکارى را وظیفه خود مىدانستم. در هر صورت گذشته از همه این حرف ها وقتى گفتند خانوادهام در خارج از کشور هستند خیالم راحت شد اما بعدها متوجه شدم که رجوى و یارانش دروغ گوى دورویى بیش نیستند، آن ها اصلاً از خانواده من خبر نداشتند و مدت ها مرا فریب مىدادند.
گفتم که رجوى براى سرگرم کردن افراد بندهاى مختلفى را مطرح کرده بود و طى آن افراد را با مسائل تازهاى سرگرم مىساخت، یکى از این بندها مربوط مىشده به حذف مردان از مسئولیت ها و جایگزین کردن زن ها به جاى آن ها. رجوى مدعى بود که این کار در راستاى احقاق حق زنان و بازگرداندن حقوق از دست رفته آن ها طى تاریخ انجام مىدهد. هر کس که با این مسئله مخالفت مىکرد قرون وسطایى، مردسالار و داراى مشکل جنسى خوانده مىشد. اما در حقیقت رجوى مىخواست با این کار مردانى را که ممکن بود روزى در برابر او قد علم کنند، کنار بگذارد و خطر آن ها را از میان ببرد، از طرف دیگر به خاطر فضاى خاص آن جا و محیط عراق زن ها نمىتوانستند از سازمان ببرند و با اهداف آن مخالفت کنند چرا که سازمان بریدهها را تحویل عراقی ها مىداد و مشخص است که رفتار آن ها با زنان چگونه مىتوانست باشد. براى همین زن ها ناچار بودند در سازمان بمانند و با تمام قوا بکوشند تا آن را حفظ نمایند بلکه خود در امنیتى نسبى به سر برند. به اضافه این که مطابق فرهنگ ما زنان سربهراهتر و فرمانبردارتر هستند و کم تر دست به مخالفت مىزنند.
مى توان گفت بیش ترین نیروى سازمان صرف حل مشکلات درونى خود مىشد تا مسائل سیاسى و مبارزه علیه ایران، بگذریم، تمامى این کارها تا مدتى پاسخگوى مشکلات درون سازمان بود. دوباره مخالفت ها و سؤال و جواب هاى افراد شروع شد. این بار رجوى براى سرکوب افراد مسئله دیگرى را مطرح کرد. او نشست هایى را برپا ساخت که به نشست دیگ معروف بودند.
ادامه دارد …..

