پاسخ به نامه شماره هشت ابراهیم خدابنده شهریور ۱۳۸۵

ابراهیم عزیز سلام:چند روز قبل صدای گرم و دوستانه ترا از دور شنیدم و از شنیدن آن همانند سالیان بسیار دور که روزانه یکدیگر را در محل تجمع دانشگاه میدیدیم، خیلی خوشحال شدم.طبعا از دوران عضویت در درون سازمان اسمی نمیبرم چرا که در درون سازمان افراد با یکدیگر آشنای غریبه هستند. آشنا هستند چرا […]

ابراهیم عزیز سلام:
چند روز قبل صدای گرم و دوستانه ترا از دور شنیدم و از شنیدن آن همانند سالیان بسیار دور که روزانه یکدیگر را در محل تجمع دانشگاه میدیدیم، خیلی خوشحال شدم.
طبعا از دوران عضویت در درون سازمان اسمی نمیبرم چرا که در درون سازمان افراد با یکدیگر آشنای غریبه هستند. آشنا هستند چرا که رخسار یکدیگر را میشناسند و غریبه هستند چرا که از درون یکدیگر بی خبرند. آخر این از اولین درسهای سازمان و هر فرقه ایست که افراد از همه، نه تنها دنیای خارج، مردم و کشور، بلکه دوستان درون و حتی خود، بیگانه باشند. انسانها چون جزایری تنها در اقیانوس خود ساخته تشکیلات در خدمت به رهبری و از طریق او وصل به دیگران باشند.
اگر بخاطر داشته باشی از همانروزهای اول هرگونه گفت و شنود دوستانه ای در هر جمعی محکوم به داشتن روابط محفلی و یکی از جرمهای بزرگ تشکیلاتی محسوب میشد. درس این بود که هر گونه رابطه دوبدوئی محکوم است و ما باید تنها و تنها از طریق رهبری به همه منجمله خدا و خلق و میهن و سرانجام حتی خود وصل شویم. رابطه مثلثی بجای رابطه دوبدو.
سعی میکنم بهمراه این نامه مقدمه ای را که برای طرح نامه های رد وبدل شده بینمان تهیه کرده ام را برایت بفرستم. اما بطور خلاصه قصدم اینستکه در حد خودم یک دگم شکنی کنم. دگمی که توسط گروهای سیاسی و بخصوص سازمان ساخته شده، که گوئی هر کس با داخل کشور تماس گرفت و یا به کشور مراجعت کرد، خود فروخته شده و ارزشهای انسانی و ملی را به زیر پا گذاشته. دگمی که از قضا باعث قهر خارج و حداقل سیاسیون و روشنفکران خارج از داخل و در عمل بی عملی آنان و یا مضربودنشان به حال کشور شده است. دگمی که بسیاری از انقلابیون دیروز را به مزدوران اجنبی، مشوقان تحریم، تقسیم و تجاوز به کشور و طالبان بالفعل از بین رفتن استقلال و تمامیت ارضی ایران کرده است.
منهم همچون تو خیلی خوشحال خواهم شد که دیگران هم وارد بحث ما شده بر آن بیفزایند و یا گفتار ما را به نقد بکشند. البته به وضوح میدانم که سازمان هم از این نامه ها بهره خود را خواهد برد و مسئله همیشگی اش که هواداران و اعضایش است را بحساب خود حل خواهد کرد. این نامه ها را پیراهن عثمان خواهد کرد که نگفتیم فلانی هم مزدور است… آخر از نظر آنان جدا شده ای مزدور نیست که در جدائی هم جزیره بماند، خفه شود، همه چیز را فراموش کرده و خاموش بدنبال زندگی خود برود. در اینصورت نه تنها وی از تهمت و افترا های سازمان مصون خواهد ماند بلکه حتی اگر بخواهد، میتواند حقوق ماهانه و یا حق السکوتی هم از آنها دریافت نماید.
نوشته بودی که دوبخش اول کتاب را ترجمه کرده و بدنبال جمع بندی آن هستی. همانطور که خودت اشاره کرده بودی فرقه ها نقاط مشترک بسیاری دارند که اگر آنها را بخواهی نام ببری خود یک کتاب میشود. اما اگر از من بپرسی من سه ویژگی مشترک و برجسته آنها را بقرار زیر میدانم:
1- دنیای سیاه و سپید: فرقه ها با استفاده از کاستی های جامعه و حاکمیت در پاسخگوئی به خواستهای آرمانی، سیاسی و یا حتی عاطفی و مادی افراد آنها را بتدریج تشویق به ترک جامعه، خانواده، خواستها، معیارها ، ارزشها، شناختها و روابط عاطفی موجود خود کرده و به این ترتیب فرد را از گذشته و هویت خود قطع و در نتیجه شخصیت فردی او را خنثی نموده ، راه را برای غلبه ایدئولوژی فرقه مهیا میکنند. در این نقطه رهبر و عشق به رهبر بتدریج جای خالی تمام از دست رفته ها را پر کرده و قطب و یا مطلق خوب ، عالی، منزه، درست میشود و جدای از رهبر و یا غیر رهبر مظهر بد ، ظلمت، ناپاک و نادرست میگردد. به این ترتیب درون فرقه تبدیل به پناهگاهی پاک و بهشت گونه و بیرون آن جهنم سوزان و تباهی میشود. دنیای دو قطبی، دنیای حکومت تزس، ترور و مملو از اظطراب است. سازندگان و پاسداران دنیای دوقطبی از ایجاد دو نوع ترس برای سرپا نگه داشتن حکومت خود و مطیع کردن افراد استفاده میکنند. اول ترس از دنیای خارج است، آنان همچون رومیان خود را مظهر راستی،خوبی و شجاعت و خلاصه تمامی صفات برجسته انسانی تحت عنوان رومی، انقلابی، مجاهد،…. بودن و خارج از خود را بربر ، دنیای عادی گری، مظهر توحش، سیاهی و پلیدی قلمداد میکنند و به این ترتیب خود را حق دانسته و با وحشی دانستن غیر خود انجام هر عمل نا شایستی بر علیه آنان را حلال اعلام میکنند، به این ترتیب میشود به آنها دروغ گفته، مال آنها را حلال خود دانسته، و در صورت لزوم با ترور بر زن و بچه آنها هم رحم نکرد. اِین ترس از بیرون یکی از عوامل موثر چسب درونی و از ابزار وحدت حول دشمنی با بیرون است.
اگر به خاطر داشته باشی از همان درسهای اولیه سازمان میشد فهمید که بیرون از نظر سازمان کثیف و پست است. اصطلاح تشکیلاتی آن عادیگری بود که شاید بشود آنرا معادل همان بربریت رومیها دانست. در درون تشکیلات مهر عادی بودن بر هر کسی او را کثیف و تماس با او را نجس میکرد، او میبایست تنها غذا بخورد، بخوابد و احتمالا در اثر خود کشی تنها بمیرد. زنده بودن در دنیای بیرون خود یک جرم غیر قابل بخشش بود و بی دلیل نیست که رهبران سازمان چندین بار اعلام کردند که حکم بریده (فرد بیرون رفته ازسازمان) مرگ است. حتی اگر بخاطر داشته باشی در یکی از فازهای انقلاب ایدئولوژیک اعلام شد که تمامی زندانیان که زنده مانده اند خائن هستند و مجاهد مقاوم در قبر است. بنابراین همینقدر که تو در آنجا زنده هستی حتی اگر حرفی هم نزنی به دلیل نفس کشیدن در ملأ غیر سازمان کثیف، عادی، بریده و خائن شده ای. علاوه بر این ترس، که ترس از بیرون است، پاسداران دنیای دو قطبی از ترس درونی هم استفاده میکنند ترس از گناه و حرام و غلط و.. ترس هر نوع شباهت ظاهری و یا فکری با دنیای بیرون، باز اگر به خاطر داشته باشی بعد از هر مرحله از انقلاب ایدئولوژیک ما با یک نوع از ترس جدید روبرو میشدیم، ترس از نشستها، ترس از اینکه در بیرون نکند کاری کنیم که جنسی قلمداد شود و یا حمل بر کرسی خواهی و… شود. ترسی که تمامی روز شب میبایست با ما باشد که همواره خود و اعمال و افکار و حتی خواب خود را زیر سئوال و ضرب داشته باشیم تا مبادا به تشکیلات و رهبری و سیاستهای اعوجاجی و مملو از تناقض آن بیندیشیم.
2- استفاده از روابط جنسی: فرقه ها با درس گیری از فروید و شاید هم دساد به این نتیجه رسیده اند که کنترل کامل هر فرد از مسیر کنترل انگیزه های جنسی وی میگذرد. از همین روی اکثر فرقه ها یکی از دو موضع مشخص را در باره مریدان خود اتخاذ میکنند. یا بکل روابط جنسی را مذموم، زشت و قبیح دانسته و آنرا در همه اشکالش برای حواریون خود حرام میکنند و یا آنرا نه تنها آزاد، بلکه مقدس و محور حرکت و حضورشان در فرقه میکنند. در مورد اول میتوان از کشور خودمان ایران و از فرقه اسماعیله و مریدان حسن صباح که پیروان مذکر خود را اخته میکردند شروع کرده و به فرقه آلمانی برترن در قرن 16 که سکس و خانواده را شیطانی میدانست رسید. فرقه انگلیسی ویلیام گودوین سکس و خانواده را کثیف و از ویژگیهای پست انسانی، مشترک با حیوانیت انسان میدانست. همانطور که میدانی در مسیحیت که فلسفه غربی آن بر پایه گناه نخستین استوار است سکس در بسیاری از فرقه ها ی مسیحی بکل و یا مثل کاتولیسم حداقل برای روحانیت آن حرام میباشد. در نقطه مقابل این فرقه ها نوع دوم، کنترل افراد را از طریق آزادی و تشویق سکس، بدون داشتن روابط عاطفی و ازدواج اعمال میکنند. فرقه فرانسوی فرانسیس فوریر از معروف ترین آنها و اخیرا فرقه فرزندان خدای دیوید برک در امریکا جنجال بسیاری در مطبوعات بوجود آورد. وی معتقد بود که شیطان از سکس متنفر است و راه نزدیک شدن به مسیح سکس آزاد است، درحالیکه عواطف باید به مسیح (اسم مستعار خود دیوید برک) داده شود. بعد از مرگ دیوید برک همردیفش یعنی زنش رهبر فرقه شد و فرزند وی بعنوان ولیعهد فرقه انتخاب گردید. اما او بجای پذیرش حکم ولایتعهدی، در اثر فشار های روحی حاصله از زندگی در درون فرقه و روابط آن، اول مادرش و بعد خودش را کشت. عملا هسته اصلی فرقه که بدلیل روابط جنسی با کودکان تحت پیگرد پلیس بود متلاشی و اعضأ آن پراکنده شدند. فرقه مشابه ای هم در اتریش بود که متاسفانه نام و مشخصاتشان را گم کرده ام اما آنها نیز باز بدلیل روابط جنسی با کودکان تحت تغقیب قرار گرفته و اموالشان ضبط شد. خیلی دلم میخواست فیلم مستند آنها را که در تلویزیون سالها قبل دیدم داشتم و برایت میفرستادم، چرا که سیستم تشکیلاتی آنها، نشستها، سیستم جمع آوری کمک مالی، زندگی جمعی، گزارش نویسیهایشان و روابط تشکیلاتیشان عینا مشابه سازمان بود با یک تفاوت شکلی، آنهم بر سر سکس که روابطشان معکوس سازمان بود.
3- اعتقاد به اصل هدف وسیله را توجیه میکند: در نامه ات نوشته بودی وقتی در سازمان بودی حاضر به انجام هر کاری بخاطر سازمان بودی. در اینجا یاد این گفته ماکیاولی پدر سیاست مدرن غرب افتادم که گفته من وطنم را بیش از وجدانم دوست دارم. بعبارتی بخاطر وطنم حاضر به هر کاری اقدام کرده و هر گناهی را مرتکب شوم. و یا بعبارت معروف هدف وسیله را توجیه میکند. رهبر، پیر و یا مرشد در ذهن مرید در فرقه نه تنها بجای وطن و مردم، بلکه حتی بجای خدا و یا حداقل نمایندگی و یا حلقه وصل به خدا می نشیند. در نتیجه جایگاه رهبر در فرقه بسیار استوار تر از جایگاه وطن است، چرا که رهبر نه تنها جانشین وطن بلکه خدای حاکم بر آن وطن و وجدان نیز هست، و در نتیجه مرید با خیال راحت و آزادی وجدان حاضر به فروش وجدان خود به وی میشود. اساسا در فرقه معنی درست و غلط،، گناه و ثواب، خوب و بد همه و همه در رابطه با رهبر معین میگردد. بنابراین پر واضح است که بخاطر فرمان و یا عشق به چنین رهبری فرد حاضر به انجام هر کاری است که کوچکترین آنها ، دروغ، دزدی و کلاه برداری… تا عملیات انتحاری، خودسوزی انقلابی…. میباشد.
و سرانجام یک ویژگی جالب دیگر، اشتراک ویژگیهای جداشدگان از فرقه ها با یکدیگر است.
نمیدانم هیچگاه توجه کرده ای که علی رغم اینکه سازمان خود را یک جنبش سیاسی و انقلابی وبعضا آلترناتیو دموکراتیک میداند، جداشدگان از آن بهیچ عنوان مثل جداشدگان از یک حزب و یا سازمان سیاسی و یا حتی یک جنبش انقلابی برخورد نمیکنند. این بیان حتی بیشتر زمانی مصداق پیدا میکند که تعاریف خود سازمان از جداشدگانش را دربست نه بعنوان یک سیاست دفاعی و تکراری بدون خریدار، بلکه بعنوان واقعیت محض بپذیریم.
برای مثال یک نیروی ایدئولوژیک و سیاسی مثل سازمان چریکهای فدائی خلق را در نظر بگیر. جدا شدگان از آن انشعاب میکنند، گروه جدید تشکیل میدهند، با همان عنوان اولیه با یک پسوند و یا پیشوند و ادعای پیروان راستین بنیانگذاران بودن راه خود را ادامه میدهند. و یا اگر بدلایل شخصی نمیتوانند در مقام بالای سازمانی قرار بگیرند از مقام خود استعفا داده و در رده و شغل دیگری به فعالیت خود ادامه میدهند. من زیاد نشریات گروه های مختلف و بخصوص احزاب غیر ایرانی را مطالعه نکرده ام اما بعید میدانم هیچ سازمان، حزب و یا گروه سیاسی با عرض و طول سازمان ( داشتن حداکثر سه چهار هزار عضو و حداکثر پنج شش هزار هوادار نیمه فعال) به اندازه سازمان (بعبارت و ادعای خود مجاهدین) خائن ، جاسوس، بریده، مزدور… تولید کرده باشد. حتی کسانی که مزین به این عناوین نشده اند بعد از جدائی انگار نه انگار که روزی سیاسی بوده و آرمان و هدفی داشته اند. همگی نه تنها سازمان و اهداف آنرا به فراموشی می سپرند بلکه در بسیاری موارد اعتقادات مذهبی و ملی خود را نیز بکنار نهاده و گوئی چون فردی تازه متولد شده زندگی را تحت هویت و شکل جدیدی و گاهی در بی هویتی مطلق از نو آغاز میکنند. در میان جدا شدگان بندرت کسی را حداقل بعد از تکمیل پروسه فرقه شدن مجاهدین میبینی که ادعائی روی اسم آنها، بنیانگذارانشان، آرمانها و اهداف سیاسیشان و یا حتی مال و اموالشان داشته باشد. گوئی فرد بعد از جدائی با تمام قوا میخواهد آندوران را چون حرکت جاهلانه ای از دوران نا بالغی خویشتن به فراموشی سپرده و آنرا از تاریخچه زندگی خود پاک کند.
و اگر نتواند: خاطرات آندوران، تبدیل به عقده ای میشود که فرد با حرکات ضد گرایانه خود بر علیه سازمان سعی بر خنثی نمودن آن میکند. این ویژگیها هر چقدر از کارکردهای جداشدگان از سازمانهای سیاسی بدور است به نجات یافتگان از کالتها نزدیک است. برای مثال وقتی فیلم مربوط به فرقه فرزندان خدا را میدیدم و مصاحبه های جداشدگان از این فرقه را میشنیدم با کمی پس و پیش و ترجمه آنها به فارسی میشد قسم خورد که آنها عضو مجاهدین بوده اند و نه یک فرقه معتقد به آزادی سکس. من زیاد وقت نکرده ام که روی این مورد فکر و کار کنم. ولی شاید بد نباشد نشریات خود سازمان ورق زده شود و مشابهت ها و تعداد جداشدگان از آن با عبارات خود سازمان در آورده و دسته بندی شود. نکته جالب دیگر جدا شدگان از شورای ملی مقاومت هستند که با اینکه در روابط فرقه ای خود مجاهدین نبوده اند، اما اثرات کارکردهای فرقه ای روی آنها نیز به نسبتی قابل مشاهده است. خود بکار گیری کلماتی مثل بریده، خائن و مزدور و… با توجه به اینکه سازمان از آخرین عملیات خود در شانزده هفده سال قبل تا کنون اساسا مشغول یا باغبانی در اشرف و یا برگزاری جشن و پایکوبی بمناسبت پیروزیهای مختلف و رقصهای انقلابی و یا جمع آوری طومارهای میلیونی بوده و پس از آتش بس بین ایران و عراق هیچ چشم انداز واقعی عملیات مسلحانه جدی و تعیین کننده برای آن وجود نداشته، جای تحلیل و فکر دارد.
خواسته بودی برایت کتاب و یا فیلم درباره کالت تهییه کرده و بفرستم. بروی چشم، سعی میکنم در اولین فرصت هر چه که میتوانم برایت تهییه کرده و بفرستم.
در نامه ات از مخالفان حکومت از زوایای مختلف صحبت کرده بودی. بنظرم این خیلی خوب است که حداقل در آنجا بحث بر سر موضوعات مشخص و ملموس است و اختلاف نظرات و سلیقه ها در ابعاد مختلف و بشکلهای گوناگون روی سیاستهای مشخص دولت و یا نظام خود را نشان میدهند. در اینجا سیاسیون مخالف در بهترین شکلشان، یک خط قرمز روی حکومت کشیده اند و از آنجا که کار جدی ای هم در اینمورد نمیتوانند انجام دهند، عملا تبدیل به یک مشت پیرمرد و پیرزن غرغرو با حرفهای تکراری و یکنواخت شده اند که عملا بجای آنجام کاری برای آن کشور و ملت همگان را تشویق به قهر از مردم و کشور میکنند.
بنظر من مشگل اساسی از خود انقلاب شروع شد. انقلابی که درجوهره خود شعار ایدئولوژیک داشت.
به انقلاب های کمونیستی نگاه کن شعار آنها عدالت اجتماعی، برابری مطلق و مدینه فاضله شان جامعه کمونیستی است. خوب کدام رژیمی میتواند طی یک و یا چند نسل به این ایده آلها که از ابتدای شکل گیری جوامع انسانی آرمان اول و آخر پیامبران، فلاسفه و انسانهای آزاده بوده مادیت ببخشد. پیامبر اسلام علی رغم تمامی پیروزیها و بدست گرفتن حاکمیت مطلق و پشتوانه الهی تنها بدنبال تخفیف برده داری و نه حذف آن در دوران خود و چند نسل بعد از خود بود. زیرا که بخوبی میدانست تغییرات سیاسی از بالا، بدون تغییر درپائین و دگرگونی در اندیشه و فرهنگ مردم همچون قطره آبیست در گرمای سوزان تابستان که با اولین تابش خورشید بخار شده و نمیتواند عطش کسی را درمان کند.
بیخود نیست که ادیان الهی تاسیس جامعه ایده آل و عدل مطلق را موکول به ظهور مسیح و یا مهدی موعود کرده اند. به این ترتیب ادیان سطح انتظار انسان را از یک حکومت ایده آل و فوق انسانی و ایجاد مدینه فاضله، به حد انسانی رسانده که در هر دوره تاریخی بر اساس رشد فکری و اجتماعی انسان میتواند فرق کرده و بتدریج به ایده آل نزدیک شود.
بی دلیل نیست که پس از هر انقلاب بزرگی و محقق نشدن قولهای انقلاب، اول صدای بهانه گیران و بعد مردم عادی بلند میشود و به دنبال آن بگیر و ببندها شروع شده و بیکباره بسیاری از انقلابیون دیروز خائنین امروز شده و بعبارتی انقلاب شروع بخوردن فرزندان خود میکند.
در همین جا بد نیست به یاد بیاوریم که افرادی مثل من و تو چگونه با اندیشه مطلق گرائی بعد از انقلاب و برآورده نشدن انتظاراتمان طعمه سازمان شدیم و هنوز رخت انقلاب اول را از تن بدر نیآورده هوای انقلاب بعدی را کردیم.
شعارهای انقلاب ما استقلال، آزادی و اسلام بود، و حکومت بر آمده از آن جمهوری اسلامی نام گرفت. به این ترتیب انقلاب ما و رهبری آن متعهد شدند که جامعه ای که اکثریت آن زیر خط فقر زندگی کرده، بیسواد بوده و خود را رعیت شاه میدانستند، کشوری که هنوز بیش از نیمی از آن روستائی و ایل نشین بودند و جامعه شهری آنهم شامل اقلیتی فوق ثروتمند، طبقه متوسطی نوظهور و کوچک و اکثریت فقیر تازه شهری شده بود را بیکباره به جمهوریت، دموکراسی و آزادی و حکومت عدل اسلامی برساند. علاوه بر این یک جنگ 8 ساله، دشمنی آمریکا و پایان جنگ سرد و یک قطبی شدن جهان را هم به مشگلات اضافه کن.
بنظر من ما در این دوران نه از حکومت خود و نه از هیچ حکومتی نمیتوانیم انتظار اسلامی بودن را داشته باشیم، مگر آنکه حکومت اسلامی را در شکل وسلطه فقه تغییر نیافته چند قرن قبل منظور داشته باشیم که در آنصورت میخواهیم کشور را تبدیل به عربستان وهابی (و یا آنطور که خودشان دوست دارند خود را بخوانند سلفی) و یا افغانستان طالبان بکنیم. که هر دو نه برازنده ایران است و نه تشیع اسلامی.
چندی قبل در مطلبی میخواندم که یکی از متفکران اسلامی مصر را به دلیل بیان بعضی از اندیشه های معتزلی خود، روحانیون الازهر ملحد خوانده و وی را مجبور به طلاق همسرش و فرار از مصر کرده اند. همانطور که میبینی آمریکا هم نه با این اسلام از نوع مصری و نه دست قطع کردن و سنگسار کردنهای عربستانی کار دارد. با طالبان هم اگر بن لادن را پناه نداده بود کاری نداشت. پس اگر هدف، اسلام آنان بود، که ما احتیاج به انقلاب نداشتیم و بدون انقلاب هم میشد شاه را راضی کرد که سلطان فهد سعودی و مبارک مصری شود. من فکر میکنم ما اگر خیلی هنر کنیم با رشد زندگی مردم، بالا بردن سطح زندگی آنان، محو بیسوادی و ترویج فرهنگ پویای اسلام، بتوانیم به برقراری جمهوریت (و نه حتی شاید در این مرحله دموکراسی کامل) برسیم.
متاسفانه آنطور که بنظر میرسد دولتها نیز یکی پس از دیگری (شاید بغیر از دوران خاتمی) نه تنها در محقق کردن نسبی شعارهای انقلاب قدمی بر نداشته اند بلکه حتی سعی در کم رنگ کردن و حتی محو همان دست آوردهای اولیه انقلاب یعنی قانون اساسی، جمهوریت، و دموکراسی نسبی و حق مردم در انتخاب حداقل حکمرانان سیاسی خود برداشته اند. ثروتمندان گذشته رفته و جای خود را به آقا زاده ها داده اند، فقر و فساد عمومی حتی با توجه به ازدیاد جمعیت نه تنها کم نشده بلکه طبق آمار بیطرف زیاد نیز شده است.
در اینجا بحث من درباره حرام بودن ثروت و ایده آلهای سوسیالیستی و یا کمونیستی نیست، بلکه معتقدم ثروتمند داریم تا ثروتمند. اگر کسی از راه تولیدی، ایجاد صنایع، کشاورزی، ساختمان و کلا سازندگی ثروت بیندوزد، در عین حال که دارد ثروتمند میشود کشور را نیز ثروتمند میکند و برای تعداد کثیری کار تولید میکند. کار بنوبه خود فقر و فساد و اعتیاد را از بین میبرد و یا حداقل آنها را تخفیف میدهد. اما متاسفانه بیشتر ثروتمندان ما از نوع تجاری آن هستند که نه تنها کار تولید نمیکنند و چیزی نمیسازند و بر ثروت کشور نمیافزایند، بلکه از آنجا که در بسیاری موارد ثروت اندوخته شده خود را به خارج منتقل میکنند، روز به روز بر فقر اجتماعی و ملی ما میافزایند. بد تر اینکه از آنجا که آنها به یک جناح خاص، دارنده تمامی اهرمهای قدرت تعلق دارند، راه را برای رشد سایر انواع سرمایه داری سازنده دچار مشگل کرده و عملا دارند سیستم سیاسی کشور را نیز بسمتی میبرند که راه هر نوع رقابت سیاسی حتی برای خودی ها مسدود شده و عملا حکومت تبدیل به سیستم اولیگارشی و یا اریستوکراسی آنها شود.
آزادیهای فردی دوران شاه بحق و یا ناحق رفته و متاسفانه جای خود را به آزادیهای سیاسی واقعی نداده است. حتی اسلام گرائی هم در سطح عموم عقب گرد داشته تا پیشرفت. جای تاسف است که بعد از بیست و پنج سال از انقلاب و شاید حتی بشود گفت پس از هشتاد سال از زمانیکه رضا خان میخواست بزور کشف حجاب کند هنوز حکومت و روشنفکران کشور ما درگیر همان بحث ها و نوع و میزان حجاب خانمها هستند، موضوعی که بستگی به رابطه فرد با جامعه وفرهنگ مردم دارد و در یک رابطه متقابل شکل گرفته و نتظیم میشود. جالب است بدانی که بنظر میرسد فرهنگ فاسد غرب در تولید مسلمان و حتی از نوع مومن آن، موفق تر بوده تا دولتهای اسلامی. چندی قبل در اینجا برنامه ای بود در باره مسلمانان این کشور، این برنامه بهمراه آمارهای گرفته شده آن نشان میداد که اکثر بچه هائی که اولیأ آنها نه تنها اصراری در پرورش فرزندانشان با فرهنگ اسلامی نداشته اند بلکه خود را لائیک میخوانند، به فرهنگ اسلامی باز گشته و علی رغم انگشت نما شدن در این جامعه، و حتی ممانعتهای قانونی، حجاب را خود و به اختیار خود بعنوان پوشش انتخاب کرده اند. بنظر میرسد که اسلام، حتی شرعیات آن در جائی که جبر نباشد بیشتر رشد میکند و بجای اینکه جای خود را تنها در شکل باز کند راه به قلبها میبرد و از آنجا شکل مناسب خود را نیز اختیار میکند. به این ترتیب در اینجا بدون اینکه حجاب را اجباری کنند و یا ماهواره داشتن را غیر قانونی کرده و استفاده از اینترنت را محدود کنند جوانان نه تنها مسلمان تر از اولیأ خود میشوند بلکه پیش بینی میشود که بزودی غرب مرکز اصلی رشد و فهم اسلام اصیل شود.
در نقطه مقابل، اینروزها در اخبار میخوانیم که دولت دوباره به جمع آوری آنتنهای بشقابی مشغول شده، نشریات را به دادگاه میکشد و بدنبال لایحه ای است که برای سایتهای اینترنتی هم مجوز قانونی صادر شود که بشود آنها را نیز کنترل کرد! من مانده ام که انسان کی میخواهد یاد بگیرد که نمیشود با رشد علم و فراورده های آن، بدلیل اینکه ممکن است از آنها به بدی استفاده شود، مبارزه کرد،. اگر این روش را بخواهیم پیش بگیریم باید حتی چاقو و چنگال راهم از خانه ها جمع کنیم چون ممکن است تبدیل به آلت قتاله شوند و یا صنعت چاپ را هم حرام کنیم (همانطور که در عثمانی برای مسلمین کرده بودند!). و تازه این تدابیر دولتی است که خود هفت هشت برنامه روی ماهواره پخش میکند و صدها وب سایت تبلیغی دارد و در صحنه جهانی بر سر مسئله اتمی دقیقا با همین استدلالی که نمیشود علم را بدلیل امکان سوء استفاده از آن محدود و یا ممنوع کرد دارد مبارزه میکند.
تمام اینها از نظر بسیاری در خارج دال بر نفی انقلاب، شعارها و دستآوردهای آن و دادن حکم انقلابی نوین و شاید مبارزه مسلحانه باشد. برای بسیاری هم توجیه، پناه بردن به اجنبی و سینه چاک کردن برای برنامه های آنان درباره ایران است. اگر یادت باشد رهبر سازمان در صحبتهایش برای به آغوش کشیدن دشمنان، چه از نوع صدامی و یا آمریکایی آن میگفت: امپریالیسم، آمریکا و عراق با ما چه کرده اند که ملا ها نکرده اند. وی با همین گفته آب پاکی روی همه گذشته جنایات آنها در حق ما ریخته و عملا بزرگترین دستآورد انقلاب یعنی استقلال کشوررا به نا چیزی تبدیل کرد که براحتی میشود آنرا برای بدست گرفتن قدرت معامله کرد.
چندی پیش در اخبار اینجا برنامه ای بود درباره کردستان عراق، در این برنامه با یک ایرانی کرد مصاحبه میکرد که شغلش قاچاق بنزین ارزان از ایران به کردستان عراق و فروش آن در آنجا بود. این مصاحبه برای مدتی مرا به فکر واداشت. چرا که وی در عین حال که درآمدش خیلی هم در مقایسه با کردهای عراقی خوب بود مدعی بود که بیشتر مایل است که در عراق زندگی کند تا در ایران. خوب از وی باید پرسید که در عراق چه هست که در ایران نیست؟ جواب اخبار گو برای به انحراف کشیدن افکار عمومی اینجا این بود که در کردستان عراق دموکراسی هست و در ایران نیست. اولا همانطور که میدانی در کردستان عراق رهبران دو عشیره اصلی حکومت را بین خود تقسیم کرده اند و اسم آنرا دموکراسی گذاشته اند. امنیت نه تنها در بغداد و شهرهای بزرگ علی رغم حضور بیش از صد هزار نیروی خارجی و چند مقابل آن نیروهای نظامی تازه شکل گرفته عراقی، وجود ندارد، بلکه خود ایشان هم برای حمل بنزینها و داشتن امنیت در عراق مجبور به داشتن اسکورت تعدادی مسلح در اطراف خود بود. در عراق گفته میشود که دموکراسی بوجود آمده. گوئی صرف رای دادن یعنی دموکراسی. به این ترتیب در مصر و پاکستان هم دمکراسی وجود دارد! و در ایران دوران شاه نیز دموکراسی بود. جواب این نوع دموکراسی را پوتین بطرز جالبی در پاسخ به یک خبرنگار در کنفرانس خبری مشترکش با جورج بوش داد. وقتی از وی درباره دموکراسی در روسیه سئوال شد، وی با خنده گفت ما بدنبال دموکراسی نوع عراقی نیستیم. خوب ممکن است گفته شود آزادی هست اما کسانی که مدعی این هستند باید برای من هجی کنند که کشوری که نخست وزیر و رئیس جمهورش جرائت تکان خوردن از منطقه سبز محافظت شده توسط نیروهای امریکائی را ندارند، چطور میتوانند آزادی بدهند و یا آنرا از مردم بگیرند. و تازه این آزادی وقتی مردم برای رفتن به خرید روزانه باید وصیت خود را کرده و اشهدشان را بخوانند، در روزبیش از چند ساعتی برق و آب آشامیدنی نداشته باشند،… چه معنی ای میتواند داشته باشد؟ در یک کلام در نبود امنیت، استقلال و تمامیت ارضی اصلا آیا میشود صحبتی از دموکراسی و آزادی کرد؟
در مجاهد میخوانی از این افراد و امثال ایشان در بلوچستان و خوزستان بعنوان خلق قهرمان یاد میشود و حرکات آنانرا مبارزه برای آزادی و دموکراسی قلمداد میکنند. افرادی که از سوئی با سرقت منابع ملی بدنبال سود جوئی فردی و از طرف دیگر مجری سیاستهای قدیمی انگلیس و امروزه آمریکا ، در تجزیه کشور به شیخ نَشینهای کوچکتر و قابل کنترل تر هستند.
خوشبختانه و یا متاسفانه من این گونه افراد را نه هموطن خود میخوانم و نه به ایرانی بودن آنها فخر میکنم. من هنوز معتقدم که در اولویتهای ملی، بین تمامیت ارضی و امنیت کشور، استقلال، فرهنگ ملی، دموکراسی، آزادی و عدالت اجتماعی، هنوز استقلال، تمامیت ارضی و امنیت اصل هستند و بدون آنها نمیشود هیچ چیز دیگری را محقق کرد. اینجاست که هر راه حلی که بخواهد این اصول اولیه را مخدوش کند بنظر من چیزی جز خیانت به ملت و کشور نیست. در همین جا باید این امتیاز را به حکومت داد که علیرغم تمامی کاستی های ذکر شده، امروزه ایران برای اولین بار شاید پس از دوران نادر و کریم خان یکی از مستقل ترین کشورهای جهان است، آنهم در شرایطی که استقلال در دنیای یک قطبی موجود و رشد گلوبالیسم روز افزون، نه تنها برای کشورهای جهان سوم افسانه شده بلکه حفظ آن برای کشورهای پیشرفته هم خالی از اشکال نیست، کما اینکه در همین کشور کمتر روزی است که بحثی و یا کاریکاتوری در رسانه ها دال بر وابستگی و دنباله روی کورکورانه دولت اینجا از سیاستهای بوش و نو محافظه کاران آمریکا نباشد.
ببخَشید که ناخودآگاهانه با خواندن بحثهای انتقادی ذکر شده در نامه تو داغم تازه شد و عنان نوشتار از دستم خارج گردید و وارد بحثهائی شدم که اساسا تو در موقعیتی نیستی که وارد آنها شوی و شاید هم قبل از رسیدن این ایمیل به تو از صحنه این نامه پاک شوند.
تا نامه بعدی ترا بخدا میسپارم قربانت مسعود