گفتگوی فؤاد بصری با طاها حسینی

طاها حسینی از اعضای رهایی یافته از سازمان مجاهدین خلق است. او یکی از صدها و هزاران نفری است که فرقه رجوی، با فریب و نیرنگ به داخل تشکیلات کشاند. طاها حسینی از جمله افرادی است که در ترکیه و در زمانی که برای کاریابی به این کشور سفر کرده بود در دام عوامل آدم […]

طاها حسینی از اعضای رهایی یافته از سازمان مجاهدین خلق است. او یکی از صدها و هزاران نفری است که فرقه رجوی، با فریب و نیرنگ به داخل تشکیلات کشاند. طاها حسینی از جمله افرادی است که در ترکیه و در زمانی که برای کاریابی به این کشور سفر کرده بود در دام عوامل آدم ربای رجوی افتاد.

ادامه داستان اسارت طاها حسینی را از زبان خودش می شنویم:

فواد بصری – آقای حسینی به شما سلام و خسته نباشید می گویم. امیدوارم حال شما خوب باشد.

طاها حسینی – من هم به شما سلام دارم و خسته نباشید می گویم.

فواد بصری – آقای حسینی شما چند سال در فرقه و یا در پادگان اشرف بودید؟

طاها حسینی – 4 سال

فواد بصری – شما در ترکیه بودید و در ترکیه مشغول کار بودید. چی شد از پادگان اشرف سر در آوردید؟

طاها حسینی – داستانش طولانی است. وقتی بیاد می آورم چگونه از پادگان اشرف سر در آوردم انگار مرا به آتش می کشند.

همانطور که قبلاً به این موضوع اشاره ای داشتم من برای کار به ترکیه سفر کردم. طبیعیه وقتی به کشوری سفر می کنی با انبوهی مشکلات مواجه می شوی. وقتی در کشور ترکیه مستقر شدم غربت و دوری از خانواده یک طرف، بی پولی طرف دیگر. بعد از یکی دو ماه در ترکیه مشغول کار شدم. استراحت برای من معنی و مفهومی نداشت. صبح تا شب کار می کردم. می خواستم درآمد داشته باشم تا خودم و خانواده ام را تامین مالی کنم. برای خانواده ام پول واریز می کردم و با خانواده ام در تماس بودم. صاحب کارم از من راضی بود.
یک روز تعطیلی با خودم گفتم امروز را تعطیل کنم. سینمایی برم و یا در پارک بنشینم. در پارک نشسته بودم، در عالم خودم بودم. دو مرد و یک زن به من نزدیک شدند و سلام کردند. گفتند از چهره ات مشخص است که ایرانی هستی. من هم گفتم بله ایرانی هستم. در جواب گفتند ما هم ایرانی هستیم و در ترکیه ساکن هستیم. در ترکیه کار می کنیم.

خیلی با من صحبت کردند. به من می گفتند درآمدت چقدر است. روزهای تعطیل به این پارک می آیی؟ من هم گفتم بله. در ادامه گفتند دفعه بعد روز تعطیل شما را همین جا می بینیم. با خودمان غذا می آوریم و با هم می خوریم و رفتند.
مجدداً روز تعطیلی به همان پارک رفتم. سر و کله این سه نفر پیدا شد. بعد از سلام و احوال پرسی یکی از آنها گفت اول غذا بخوریم بعد از غذا با هم صحبت می کنیم. بعد از خوردن غذا زنی که همراهشان بود شروع کرد صحبت کردن با من. گفت مُزدی که اینجا به شما می دهند خیلی کم است. ترکها به ایرانی ها رحم نمی کنند. ما در ترکیه نیروی کار جذب می کنیم. ما در عراق کارخانه خیلی بزرگی داریم. در کشور عراق فقط ایرانی ها کار می کنند. غیر ایرانی استخدام نمی کنیم. نفراتی داشتیم یک سال در کارخانه ما در عراق کار کردند بعد از یک سال گفتند ما می خواهیم به اروپا برویم با کلی پول زیاد به اروپا رفتند و زندگی می کنند و به خانواده هایشان کمک مالی می کنند.

فواد بصری – آقای حسینی از آنها سئوال نکردی در عراق چه کارخانه ای دارید؟

حسینی – چرا سئوال کردم. گفتند اقتصاد کشور عراق بهم ریخته است. مسئولین ما با مسئولین بالای عراق صحبت کردند یک کارخانه در عراق تاسیس کنیم. کارخانه تولید کیف و لباس، با راه اندازی کارخانه ما به اقتصاد عراق کمک بزرگی کردیم و ما هم سود می کنیم.

فواد بصری – بعدش چی شد؟

طاها حسینی – بعد از چند بار دیدار من که آن موقع جوان بودم، خام حرفهای این سه نفر شدم و قبول کردم در کارخانه بزرگ در عراق استخدام و مشغول به کار شوم. شماره همراه مرا گرفتند و گفتند کارهای اعزام به عراق را انجام می دهیم. آنقدر خام اینها شده بودم و به آنها اعتماد کرده بودم که پاسپورت خودم را به آنها دادم.

دو سه روز یک بار با من تماس می گرفتند. بعد از 10 الی 15 روز با من تماس گرفتند و گفتند کارهای شما انجام شده. با مدیران کارخانه در عراق تماس گرفتیم شما استخدام شدید.

یادم نمی آید چه روزی و چه ساعتی پرواز داشتم. به من گفتند فرودگاه باش پرواز داری. من هم خوشحال اولین کاری که کردم با صاحب کارم تسویه حساب کردم و سر ساعت فرودگاه رفتم.
سه نفری که مرا فریب دادند در فرودگاه ترکیه حاضر بودند مرا دیدند به من گفتند رسیدی عراق خوب کار کن و درآمد زیادی داشته باش. به عراق رسیدی در فرودگاه بمان. جایی نرو هماهنگ کردیم. دنبالت می آیند تا کارخانه ما شما را همراهی می کنند.
به سمت عراق پرواز کردم. وقتی به عراق رسیدم در فرودگاه عراق روی صندلی نشسته بودم دو نفر کت و شلوار و کراوات زده به سمت من آمدند یکی از آنها گفت آقا طاها من هم گفتم بله. گفتند همراه ما بیا.
بیرون از فرودگاه مرا سوار خودرو لندکروز کردند و حرکت کردیم.

در مسیر هیچ حرفی نمی زدند. مجبور شدم من از آنها سئوال کنم. از آنها سئوال کردم تا کارخانه شما چند کیلومتر مانده یکی از آن دو نفر مکث کرد در جواب گفت کارخانه؟!

در ادامه گفت آها کارخانه. راهی نمانده.

دو ساعتی در مسیر بودیم وقتی رسیدیم با یک درب بزرگ آهنی مواجه شدم. درب را باز کردند وارد یک محوطه بزرگ شدیم. کمی جلوتر توپ و تانک و خودروهای نظامی به چشم می خورد. از آنها سئوال کردم این جا کارخانه تولیدی است یا کارخانه ساخت تانک و توپ و خودروی نظامی. در جواب گفتند یک مدتی اینجا بمان می فهمی داستان از چه قرار است و شما برای چه کاری اینجا آمدید.

خودرو کنار یک ساختمان پارک کرد. درب آهنی دو لنگه و دیوارهای بلند. به من گفتند پیاده شو. یکی از آنها درب را زد درب را باز کردند و به کسی که درب را باز کرد گفتند آقا طاها را تحویل بگیر. وسایلم را از خودرو پیاده کردم وارد ساختمان شدم.
در حیاط ساختمان چند نفر نشسته بودند یک لحظه آنها را نگاه کردم لباس نظامی به تن داشتند و چهره های شکسته و غمگینی داشتند.

گیج شده بودم با خودم می گفتم خدایا من کجا آمدم. مرا بردند به یک اتاق و گفتند همین جا بشین. الان می آیند با تو صحبت می کنند. نیم ساعتی در اتاق نشسته بودم درب اتاق باز شد. دو تا زن لباس نظامی به رنگ زیتونی به تن کرده و روسری قرمز سرشان کرده بودند وارد اتاق شدند. یکی از آنها خودش را معرفی کرد گفت من فرشته هستم مسئول پذیرش ارتش و معاون من مرضیه است به او گفتم ارتش در کارخانه شما چکار می کند. در جواب گفت کدام کارخانه این جا پادگان اشرف است محل جنگ با رژیم ( جمهوری اسلامی ایران )!!
به او گفتم جنگ؟؟!!! در ترکیه به من گفتند در عراق کارخانه داریم و من هم آمدم در کارخانه کار کنم. فرشته در جواب به من گفت هر کسی به تو گفته در عراق کارخانه داریم غلط کرده.
همان لحظه ماهیت خودشان را اثبات کردند.

ادامه داد: پادگان اشرف میدان جنگ است و رزم هر چه مدرک داری تحویل خواهر مرضیه بده بعداً نیاز داشتی به تو پس می دهیم. پاسپورت ، کارت ملی و شناسنامه مرا گرفتند.

بصری – آقای حسینی در واقع شما را خلع هویت کردند .

حسینی – دقیقاً. بعد از گرفتن مدارک فرشته گفت الان به برادر مجید می گویم به تو لباس نظامی و تدارکاتی تحویل دهد و از اتاق رفتند بیرون. فهمیدم فریب بزرگی در ترکیه خوردم لباس نظامی به من تحویل دادند و محل استراحت را به من نشان دادند. در محوطه باصطلاح پذیرش قدم می زدم و در خودم بودم. یکی دیگر از فریب خوردگان به من نزدیک شد سلام کرد و گفت بد جوری در خودت هستی. سر تو هم کلاه گذاشتند؟! این چند نفری که می بینی سر همه این ها را کلاه گذاشتند چند نفر در کشور های عربی مشغول کار بودند سر آنها کلاه گذاشتند و آنها را به این خراب شده منتقل کردند. تو را در کدام کشور فریب دادند؟ گفتم ترکیه. در ادامه گفت این ها با جمهوری اسلامی می جنگند اگر نیروی امنیتی ایران با خبر شود که ما این جا هستیم خانواده ما را زندانی می کند این حرف را که زد خیلی بهم ریختم.

چند روزی گذشت حال و حوصله خودم را نداشتم. نمی فهمیدم روزها چگونه می گذرد. همه را جمع کردند و گفتند امروز بعد از ظهر با خواهر فهیمه نشست دارید. بعد از ظهر همه در سالن غذا خوری جمع شدیم خواهر فهیمه آمد و با همه احوال پرسی کرد و گفت به پادگان اشرف خیلی خوش آمدید. به شما گفتند این جا پادگان اشرف است ؟ در واقع این جا پایتخت مجاهدین است.

بعد از کلی صحبت کردن گفت کسی مشکلی دارد بگوید. من دستم را بالا گرفتم به فهیمه گفتم من در ترکیه کار می کردم چند نفر آمدند سراغم گفتند ما در عراق کارخانه داریم و تو برای کار به عراق می روی. آمدم عراق با توپ و تانک و لباس نظامی را به چشمم دیدم. مدارک مرا بدهید برگردم ترکیه. من با کسی جنگی ندارم در جواب به من گفت این جا خانه خاله نیست این جا اشرف است. ورود به اشرف آزاد است و خروج ممنوع است. این قدر اینجا می مانی تا بمیری. از حرفهای فهیمه مات مانده بودم. در ادامه گفت فکر فرار به سرتان نزند اگر از پادگان اشرف فرار کنید نیروی های عراقی شما را دستگیر می کنند و می گویند شما جاسوس هستید و شما را اعدام می کنند. فکر فرار را از ذهنتان پاک کنید. در مناسبات ما پا گذاشتید هر چه به شما می گویند انجام دهید. چوب لای چرخ ما نگذارید بد می بینید.

پنج ماهی در پذیرش بودم یک سری نوارها مربوط به انقلاب و نوارهای تشکیلاتی بصورت ویدئویی برای ما در پذیرش پخش می کردند بعد از مدتی ما را در یگانها سازماندهی کردند. در یگانها آموزش نظامی برای ما گذاشتند. من حال و حوصله آموزش را نداشتم. کارهای جوشکاری انجام می دادم.

زمانی که در ترکیه بودم با خانواده ام در تماس بودم اما در تشکیلات مجاهدین، چهار سال با خانواده ام تماسی نداشتم هر موقع می گفتم می خواهم با خانواده ام تماس بگیریم مرا سوژه نشست می کردند و تا می توانستند مرا سرکوب می کردند.

بصری – آقای حسینی چگونه توانستی خودت را از چنگال رجوی خلاص کنی؟

حسینی – خدا را شکر صدام سرنگون شد و توانستم به آغوش خانواده ام برگردم. زمانی که به آغوش خانواده ام برگشتم انگار که دنیا را به من دادند لحظه فراتر از خوشحالی به من دست داده بود.

بصری – آقای حسینی الان چکار می کنید؟

حسینی – تشکیل خانواده دادم و به کارهای جوشکاری مشغولم. خدا را شکر می کنم.

– پیامت به جوانها چیست؟

– پیامی که برای جوانها دارم هیچ وقت فریب فرقه ها را نخورید بخصوص فرقه رجوی. رجوی و دار و دسته اش از انسانیت بویی نبرده اند. رجوی یک مشت کلاه بردار و فریب کار را در مدرسه خودش آموزش داده و انسانها را فریب می دهند و عمر آنها پایمال می کنند. امیدوارم هیچ جوانی در دام رجوی اسیر نشود.

– آقای طاها حسینی ممنون از شما و برای شما آرزوی خوشبختی و سلامتی را خواستاریم.

– من هم از شما تشکر می کنم.