در عرض 10 ثانیه خاک قرارگاه شخم زده شد و انفجار و صدای وحشت آور آن ما را در کف سنگرها به مثال تخته ای باریک بر کف زمین میخکوب کرده بود ولی شنیدن این خبر که مریم رجوی به اروپا رفته است برایم سنگین تر از شنیدن صدای بمبهای هواپیمای B52 آمریکایی بود. نباید باور می کردیم، به بخاطر اینکه واقعیت داشت یا نداشت، بلکه بخاطر اینکه روحیه فردی خودمان را نبازیم…
یک صبح پاییزی، ابرهای تیره و سنگین، خیابانهای خیس از بارش مقطع باران و ساختمانهای ویلایی حومه پاریس، هجوم افکار، استرس غربت و تنهایی همه و همه از یاد رفتی است وقتی که حضور فشرده پلیس را مشاهده میکنی.
باورش برایم سخت بود، گویا حس می کردم که نزدیک قرارگاه خالص یا نزدیک مقر فرقه در بغداد هستم. ترکیب دو نفری، تکی، پیاده، سواره، و چهرها یی که بعضا آشنا هستند برایم خنده دار بود. نزدیک مقری بودم که نطفه فرقه در آنجا شکل گرفته بود و سنگینی شرایط جوی و اقلیمی را برایم چند برابر میکرد اما من هنوز در رویای سالها پیش غرق بودم و تمایل نداشتم به خیابانهای اوورسورواز نگاه کنم.
شبهای سنگین بمباران، صدای دائمی انفجار، سرمای شبهای بیابانی و مرزی، زمین گیرشدن در کف آبراههای نمور، و چشم های درشتی که در تاریکی همدیگر را می پائیدند، شاید از ترس، شاید بی اعتمادی، شاید هم از ناباوری. من که حتی نقطه نشستم، لباس برتنم، شماره سلاح، و فاصله ام از تانکم را خوب به یاد دارم، حالت گیجی خودم و دیگران بیشتر از هر چیز دیگری دائم در جلوی چشمانم هست.
در عرض 10 ثانیه خاک قرارگاه شخم زده شد و انفجار و صدای وحشت آور آن ما را در کف سنگرها به مثال تخته ای باریک بر کف زمین میخکوب کرده بود ولی شنیدن این خبر که مریم رجوی به اروپا رفته است برایم سنگین تر از شنیدن صدای بمبهای هواپیمای B52
برچسب ها
آن روزهای سیاه از چاله اردوگاه صدام تا چاه اسارتگاه رجوی
خاطره ای تلخ از دوران حضورم در تشکیلات رجوی چرا سکوت کردم؟!
از طرف غلامعلی میرزایی پیامی برای هم استانی خوبم محسن شجاعی
از چاله اردوگاه صدام تا چاه اسارتگاه رجوی
به دنبال تجاوز نظامی رژیم صدام به ایران همانند هزاران جوان ایرانی برای دفع تجاوز و حفاظت از خاک و ناموس وطن به خدمت مقدس سربازی رفته و بسوی جبهه های جنگ شتافتم. در تاریخ 24/4/67 در منطقه زبیدات توسط ارتش صدام اسیر و به اردوگاههای بعثی منتقل شدم. شرایط اردوگاه برای اسیران خیلی سخت […]
چرا سکوت کردم؟!
همانطور که قبلا گفتم من کسی بودم که به عشق رفتن به اروپا سر از کمپ اشرف و مناسبات مجاهدین در آوردم که بعد از حضورم در تشکیلات وقتی متوجه شدم فریب خوردم درخواست جدایی و بازگشت به کشور مبدا کردم. اما مسئولین تشکیلات به روش های مختلف تهدیدم کردند که نباید درخواستم را برای […]
پیامی برای هم استانی خوبم محسن شجاعی
دوست خوبم محسن امیدوارم که سلامت و قبراق باشید. گاهی وقت ها که خاطرات زمانی که در سازمان بسر میبردم را در ذهنم مرور میکنم به خاطراتی فکر می کنم که ذهن مرا مشغول می کند و حسرت میخورم که چرا شما در آنجا مانده و خود را رها نکرده اید و در دنیای آزاد […]

