وسوسه های شیطانی
عکس تبلیغاتی رسواترین زن جهان در حضور کشیش مظلوم، « آبه پیر» تداعی وسوسه های شیطان برسر راه پیامبر محاط بر جهان، حضرت عیسی مسیح است که حضرتش به نیروی ماوراء از دام شیطان رست. متاسفانه به جبر انسان بودن، نه دامان معصوم « آبه پیر»!! بلکه آنان که روح خود را به غنیمت دزدهای بغداد فروخته و با اطلاعات غلط او را به ملاقات با شیطان واداشتند، گرفت. نویسنده ی این سطور و آنچنان که می دانم برادرقهرمانم « ادوارد ترمادو» پیرو عیسی مسیح در صدد دسترسی به « آبه پیر » فقط برای نمودن مشتی از خروار حقایق و پاره یی از شخصیت این زن شیطانی و اعمالی که به خصوص بر علیه تعالیم عیسی مسیح و راهی که « آبه پیر » برگزیده است، برآمدیم. فقط شرح وقایع، خارج از هرگونه توضیح و تفسیر هم شده! متاسفانه راه در حلقه ی مشاوران ارزان قیمت و مادی پرست، بسته بود
برگ سبزی تحفه درویش
برگ سبزی تحفه درویش به حضور ملت ایران و اعضای نگونبخت فرقه ی رجوی ها که فرزندان شان ربوده گشت! مطلبی در هفته نامه « تایم » یافتم که برای هر خواننده یی می تواند غم انگیز و تاثرآور باشد. بر ای ما، مجربین فرقه هولناک که شاهد غمگین آدم ربایی شکارچیان جبون و فریبکار خانگی! بوده ایم، روشنگر نکته ی اساسی و پلی، « کلک آدم ربا» ست! هماهنگی سطر به سطر آنچه گذشت با مطلب مندرج، به راستی تکان دهنده است. بیاد می آوریم که دشمن خدا و خلق چگونه ماهرانه و اهریمنانه میان ما و فرزندان مان ارسال شده به سرزمین های غریب، شکاف ها افکنده، تماسی هم باقی نگذاشت.
اسمرالدا و هو چی هایش
نقص و ناکامی های جنسی و عضوی به هیچوجه نمی تواند ملامتگر مبتلایان باشد ولی در دنیای تمثیل می تواند اشارتی به حقایق گردد. مامور معلوم الحال رجوی ها که از زمان های دور، دو دوره حکومت های متضاد در ایران هم شاه و هم حکومت کنونی ایران، کارمند سفارت ایران بوده است و چون بخت مرادش نبود و از هر دو دور « اوت » گردید دست بدامان ژنده وپاره ی « اسمرالدا » ی عصر حاضر شد مگر رویای دیپلمات بودن! را دمی چند « کش » دهد. باری می توان طرف مربوطه را « گوژپشت » سیاسی خواند که پشتش از فرط سنگینی اعمال، بسیار خمیده و « گوژ» گشت.
آنانند کافران پرده دران
سالومه عفریته رسوایی بود که با ناپدری اش امپراطور روم رابطه ی نامشروع داشت و از آنجا که حضرت « یحیی » اعمال غیر اخلاقی شان را نکوهش می کرد، جهت اجرت رقصی عشوه گرانه به کینه و انتقام سربریده حضرت پیامبر را از فاسق قدرتمند طلبید و درنهایت با قوم ظالم و گهنکارش به مکافات عمل رسید. وارث آن شخصیت شیطانی نیز همان راه را می رود و سالهاست به عشوه یی مشئوم خون قربانی طلبیده وشماری قربانیان خودی را از فرط قساوت، به سادگی عروسک و مترسکی به آتش کشیده و مرزهای حیرت درنوردیده است. آری، فرزندان آدم، ساکنین کره ی زمین در راه غلط و درست، آموزگار و پی گیر خلف، ادامه دهنده یکدیگرند.
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
خوشا پیش از هرچیز ساده و درعین حال عمیق و نغز جملاتی را تکرار کنم که پسرعموی نازنینی از کالیفرنیا بدنبال مطالعه ی کتاب خاطراتم، 16 نوامبر 2006 برای من « میل » کرد: در دهه های گذشته دریافتم که حرف مرد یکی نیست! حرف نامرد یکیست! مرد آنست که حرف غلطش را عوض کند و صحیح آن را بگوید. پس حرف نامرد یکیست!
مادری برای ادای نماز به مسجد می رود
همزمان با عید سعید قربان، مادر داغدار « نصرت بازوفت » که نمازش را در نذر تقاص گرفتن صدام شکسته بود، دیگربار بجای می آورد (به گفته همسرش طی مصاحبه یی در روزنامه ابزرور به مناسبت اعلام حکم اعدام صدام حسین). گویی بخاطر دل شکسته ی او بود که در چنین روزی دیکتاتور به همان طریقی که فرزاد، فرزند نصرت را در کینه جویی کور به ایران و ایرانی، از او ربود، حلق آویز گشت. خانواده ی بازوفت از آستانه انقلاب، با تجاوز صدام حسین به شهر آبادان، ستمگری او را تجربه کرده وخانه و زندگی را درچنگال دشمن ترک گفتند.« فرزاد » پسربچه کاشانه از دست داده یی بیش نبود که با خلاقیت و تلاش بر همه مشکلات ومسائل زندگی در غربت فایق گشته و در حرفه روزنامه نگاری چنان درخشید که از روزنامه معتبر « ابزرور » ماموریت گزارش جنگ ایران و عراق گرفت.
زمزمه های زیر درختان زیزفون
به مثابه زنی احساساتی که در سالهای مهر ورزی و با هم بودن، در سلسله فراموشی ناپذیر ایثار، وفاداری و فداکاری، بنام خدا و خلق و به عشق یکدیگر، در راه های پیچ در پیچ و پر فراز و نشیب، تو یکی از نزدیکترین شاهدینی! بقول خودت با آهنگ محزون نصیحتی دلسوزانه، چون پروانه یی میسوزم و دیگر بار بِِـگِرد آتش میرقصم و میچرخیم! یا زن پیچیده در پوشال احساسات، به تعبیر خودم! جذب شدن به آن سازمان، آسان و حتی اجتناب ناپذیر بود. به یادواره شهدا که از آن نوید انسانیتی شگرف برمیخاست، و هیجان انقلاب! که میلیونها ایرانی را به دگرگونی برد. دریغا در نیاز ترفیع انسانیت، به تاریکی هولناک و حضیض ذلت هبوط کردیم، در نیاز آب به سراب،و در هوای آزادی، به زندانی غریب افتادیم!