گفتگوی اختصاصی ندای حقیقت با مسعود خدابنده – قسمت دوم

کاربران و خوانندگان عزیز در این بخش، قسمت دوم مصاحبه با آقای خدابنده تقدیم حضورتان می گردد.

یادم هست روزی را که مهرداد (حسین رحیمی) آمد گفت “خواهر” کار دارد. رفتم دیدم یک عکس از فرح دیبا دستش است. عکسی که فرح روی صندلی نشسته و پیام (فکرمی کنم پیام نوروزی) میدهد. آنهایی که سنشان به حد من باشد آن عکسها یادشان هست. گفت رسول (نام تشکیلاتی آن زمانهای من) “ما یک دست صندلی میخواهیم که درست مثل این باشد”. چشمتان روز بد نبیند، پیدا کردن یک دست صندلی لویی شانزدهم. آن هم با کیفیت درباری. آن هم از روی یک عکس که نصفش دیده نمی شد در بغداد آن زمان اصلا کمدی بود. بالاخره با زور و سفارش افسر رابط مخابرات صدام یکی از بهترین صنعتگران بغداد را وا داشتیم که از روی کاتالوگ و عکس یک دست مبلمان لویی شانزده بسازد و عینا گل و بته مورد نظر در این عکس خاص را هم منعکس کند و الان هم اگر کسی حوصله داشته باشد احتمالا می تواند هم عکس فرح دیبا و سالهای آخر سلطنت را پیدا کند و هم عکس مریم رجوی را در سالهای آخر سقوط صدام که روی یکی از این صندلی ها نشسته ادای فرح دیبا را در می آورد.

لباسهایش هم هینطور پیش میرفت. علاقه و به گونه ای “عقده” خاصی به فرح دیبا داشت. هم حسودی میکرد، هم تقلید. لباسها را هم می توانید از روی عکس ها مقایسه کنید اگر وقت داشتید. البته فرح دیبای الان با سی و پنج سال پیش فرق می کند. مدت هاست که با مد روز دنیا جلو رفته و هر کجا هم ظاهر می شود بسیار شیک ولی ساده می پوشد. آنقدر ها با زمان و فرهنگ غرب بیگانه نیست. حواسش هم طبعا جمع و سر جاست. ولی رجوی چرا به اینجا رسید؟ به خیاط خودش حسودی میکرد. نخندید جدی میگویم.

یادم هست شهرزاد صدر حاج سید جوادی (بقولی ندیمه مریم رجوی) چقدر اصرار کرد که برو برای “خواهر”، ایوسن لورن مد ساز مشهور فرانسه را پیدا کن. مدتها با دفتر ایوسن لورن صحبت کردم (وی چند سال قبل فوت کرد و واقعا تا جایی که به عقل من میرسید نابقه مد و تا حدی روانشناس قابلی بود). بالاخره راضی شد با دستمزد ساعتی بسیار بالا بیاید اورسوراواز. رفتم خودم آوردمش (بلحاظ حفاظتی ماشین بیرونی داخل نمی بردیم). به محض رسیدن ما، مریم رجوی آمد با هزار ادا و افاده همیشگی، یک مقدار پارچه (حدود شش هفت جور رنگ و وارنگ) هم بدنبالش آوردند و گذاشتند روی میز. شروع کرد که “به این بگو از این پارچه یک کت و دامن میخوام که اینجایش اینطور باشد و آنجایش …” بعد نیمه کاره رها کرد و رفت بیرون و برگشت و باز عکسی دیگر از فرح دیبا در دست که “اصلا بگو میخواهم درست مثل این باشد ولی …”.

خدا بیامرزدش. نگاهی به من کرد و به آرامی گفت “نگفتم من را اینجاها نیاور؟” و خلاصه با آبرو داری مقداری اینور و آنور کرد که باشد و تماس میگیرم و غیره. در راه برگشتن در ماشین گله کرد که من کارم این است که بگویم شما چه بپوشید و چه نپوشید که به چهره و سن و شغل و هزار چیز دیگرتان بخورد. شما که همه را انتخاب کرده اید چرا خرج بالای من را میدهید؟ النهایه هم آدرس یک خیاط را داد که به وی اطمینان دارم و کارش خوب است. دست آخر وقتی جدا میشد گفت البته پارچه های خوبی آنجا آوردید. اگر توانستی قانعش کن که تغییر نظر بدهد. فکر نمی کنم برای کت و دامن مناسب باشند ولی مسلما برای دوخت پرده بسیار مناسب بودند. (باز اگر وقت کردید لباسهای رجوی را یک نگاهی بکنید برخی از آن پارچه ها بعدها به کت و دامن تبدیل شد و عکسهایی هم گرفته شد).

خیلی فکر کرده ام که چطور این زوج از یک بیماری مشابه رنج می برند؟ مسری است؟ چرا بقیه نگرفتند؟ از قبل داشتند و همین باعث جذبشان به یکدیگر شده؟ نمیدانم. تنها چیزی که میدانم این است که از وقتی مسعود رجوی به پاریس آمد روح و روانش عادی نبود و از وقتی مریم کمی پس از مهدی ابرایشمچی رسید او هم معقول و عادی نبود. و البته میدانم که بیماری هیچ کدام از آنها به این حد پیشرفته هم نبود. احتمالا خود شما بهتر از من میدانید که این زن به چنان وضعیت عصبی ای رسیده (این البته اطلاع من مربوط به پانزده سال قبل است و مسلما بد تر شده) که برای هر حضور بیرونی چند ساعته ای باید سه روز رو به قبله دراز شود و چند قوطی قرص اعصاب مصرف کند تا بتواند مجددا روی پا بایستد.

مسعود رجوی هم وقتی با دکتر بنی صدر به پاریس رسید اوایلش که خدا را بنده نبود و در هپروت سیر می کرد. بطوری که حتی من جوان دانشجوی نیم سواد هم میدیدم که در هپروت و رویا، نقش دون کیشوت بازی می کند. یکی از عکسهای آن زمان هست که خیلی هم پخش شد که نشسته روی مبل با خبرنگاری صحبت می کند. اگر دقت کنید یک طرفه نشسته و مثل این که کمر درد دارد. یکی دو نفر آن زمان ابراز نگرانی کردند که نکند کمر درد دارد ولی داستان چه بود؟

شب قبل از آن میدانست که خبرنگار می آید و نشست ویدئوهایی را که برایش آورده بودند نگاه کرد. در چهره اش واضح بود که به ناگهان تصمیم گرفته “یاسر عرفات بشود”. شروع کرد مثل او حرف زدن و مثل او نشستن (البته میدانید که یاسر عرفات از کمر درد رنج می برد) و حتی در یک نقطه پرسید شما ها فکر می کنید اگر من بعنوان اعتراض مصاحبه را ترک کنم انعکاسش چه خواهد بود که یکی دو نفر با ترس و لرز گفتند “ترک کنید و کجا بروید” (ویدئو عرفات را نشان داده بود که با اعتراض مصاحبه را ترک می کند). “ما فردا نمیرویم پیش کسی، خبرنگاران می آیند اینجا”!. قصدم این است که ببینید این مسئله و این بیماری از روز اول وجود داشت ولی با شدتی کمتر. مسئله ژست گرفتن، پز دادن، قیافه گرفتن و ادا و اطوار و ارضای خود. و البته برای کی؟ برای کسانی که “لباس زیرشان پاره است”.

میگویند تخم مرغ دزد شترمرغ دزد می شود. آقای رجوی هم از اینجا شروع کرد. در عین سعی در تقلید به یاسر عرفات (یا بهتر بگویم ویدئوی یاسر عرفات) حسادت هم می کرد. به دکتر بنی صدر حسادت می کرد. به کسانی که مطالب را برایش می نوشتند که بخواند یا بنامش بنویسند حسادت میکرد. بزرگترین حسادتش طبعا به آیت الله خمینی بود. ببینید یک قلم بعد از سی سال هنوز میگوید “رژیم خمینی”. نه این که منظورش این باشد که بنیانگذار این حکومت کیست؟ خیر. عصبی است. دقیقا مثل “دون کیشوت” و داستانش حاضر نیست قبول کند که رقیبی که در ذهنش برای خودش درست کرده دیگر نیست. حاضر نیست قبول کند که حکومت ایران را کسان دیگری اداره می کنند. همان زمان مصیبت گرفته بود که “یعنی من باید با رفسنجانی بجنگنم؟”. نمیدانم رفسنجانی به عمرش چند بار اصلا یاد این فرد افتاده باشد ولی میدانم که رجوی از همان روز شروع کرد پروژه درست کردن”رئیس جمهور” و بالاخره مریم رجوی را بعنوان رئیس جمهور اعلام کرد که “مقام خیالی اش یک وقت پایین نیاید” و برای ما که نزدیک تر بودیم اعلام کرد که “حالا درست شد. مریم معادل رئیس جمهور است و هم سطح رفسنجانی و من رهبر ایدئولوژیکم”. باور کنید به همین سادگی. من در کنارش زندگی کرده ام. من دیده ام که طی دوسال متوالی چقدر فشار آورد به تتمه شورای آن زمان که قبول کنند و من میدانم که بنیان و اصل این حرکتش چیزی نبود الا همین حسادت بشدت بچه گانه. ساختمان “شورای ملی مقاومت” در بغداد یادتان هست؟ عکس مجلس بهارستان را آورد که الله و باالله باید عین همین را بسازید. حتما دیده اید. چاره ای جز این نبود که ماکتی بسازیم که در ویدئو مثل بهارستان دیده شود ولی البته دست به صحنه نمیشد زد. “بهارستانی که ظرف سه ماه ساخته بودیم”!! دو تا شیر سنگی را هم که از ورودی شهرداری مهران دزدیده بودند گذاشتیم سر درش که قال قضیه کنده شود. مرض مرض است روزمره خودش را نشان میدهد. همین که بعد از حمله صدام به کویت به گوشش رسید که “فواره وسط شهر کویت” را کنده اند و در بازار بغداد می فروشند. سریعا ما را فرستاد که به هر قیمتی بخرید بیاورید برای من پارک درست کنید این را هم بگذارید در وسط حوضش. الان هم در همان اشرف هست. دکتر متین دفتری یک روز خبرشان کرد که رسم است وقتی انتخاباتی می شود به برنده تبریک میگویند. پیشنهاد کرد به کلینتون (انتخابات اول) تبریک بگویند. نامه رفت و نوشته ای ماشینی در جوابش آمد. رجوی و زنش فرانسه را روی سرشان گذاشتند که کار “رژیم” تمام است و کلینتون شخصا به ما نامه نوشته که “از دموکراسی دفاع می کند”. منظورش از دموکراسی هم طبعا ما هستیم. یادم هست دکتر متین دفتری بسیار با احتیاط و آرام خواست مطرح کند که ببینید اینها ماشینی است و اتوماتیک برای هر کس تبریک بگوید می فرستند و مفهوم سیاسی ندارد و … که چشمتان روز بد نبیند بلایی به سر این پیرمرد آوردند که یکی دو ماهی فرار کرد رفت پیش پسرش مخفی شد. این هم روی دیگر “همه چیز برای من”. جرئت دارید بگویید “من ممکن است اشتباه کرده باشد.”

یادم هست یک روز تلویزیون عراق طبق معمول صدام را نشان میداد که سان میدید یا چیزی مشابه آن. اگر در عکسها دقت کرده باشید صدام غلاف اسلحه کمری اش را که کلت برتا بود با دو زنجیر کوتاه از فانوسقه اش آویزان می کرد. مسعود رجوی با دیدن این صحنه دستور آوردن سلاح داد و این که من هم باید سلاح کمری ببندم عین همین. زنجیر لازم نبود همین غلاف معمولی و کلت را که بست، سر لوله کلت از زانوی رجوی پایین تر آمد. البته شما دیده اید که رجوی نسبتا کوتاه قد است و صدام حسین هم بسیار چهارشانه و بلند قد بود (به همین خاطر زنجیر اظافه کرده بود). به هر حال. آن روز را با ظرافت رد کردیم ولی فردایش دستور داد که برویم سلاح مناسب (که من البته میفهمیدم منظورش کوچک است) پیدا کنیم. کلت رولوری که در برخی از عکسها از او هست و در کمربندش جای داده از کلتهای رولور قدیمی است که باز هم سن و سالهای بنده یادشان هست. سلاح سازمانی شهربانی بود و افسران شهربانی و بخصوص موتور سوار می بستند. بسیار کوچک است و آرم شهربانی هم دارد. البته این کلت قدیمی را که به قیمت بالایی از یکی از اکراد سلیمانیه آن زمان خریده بودم تا مدتها کار هم نمی کرد و سالها بعد در سفری به فرانسه توانستم قطعه یدکی آن را تهیه کنم و به عراق ببرم.

مثال زیاد می شود زد. دستگاه منسجمی است که هر ماه و روز و ساعت و لحظه اش مثال است. اصلا اگر بشود مثالی متفاوت زد باید به این حرفها شک کرد. مثلا بگوییم مریم فلان روز، فلان جا از حسودی به عالم و آدم یک مشت قرص اعصاب نخورد. یا مسعود رجوی دیروز یک پیام داد ولی اصلا هیچ مزخرفی که در آن نشانه ای از خود بزرگ بینی احمقانه معمولش است نبود. دستگاهی که محور عالمش “من” است و “جهان” بخاطر “من” بوجود آمده (شما نشست صلیب را یادتان هست که ادعای امام زمانی کرد و البته بعدها باز به خودش ترفیع داد و این آخری ها بقول دوستان خود خدا شده بود). مریضی که از “داشتن” خسته نمی شود و “نداشتن” بقیه را به “داشتن” خودش مصادره می کند. در سالهای اخیر خیلی از قربانیان زن این دستگاه در مورد “رقص رهایی” و “طلاق ایدئولوژیک و حرام بودن همسران بر یکدیگر” و “حلال بودن همه زنان سازمان به مسعود رجوی” صحبت کرده اند. شخصا فکر می کنم این همان انتهای راه و “شتر مرغ دزد” شدن رجوی باشد. ولعی که پایان ندارد. میداند که بطور فیزیکی نمی تواند با همه زنان بخوابد ولی میخواهد مال او باشد. اگر حیات در مریخ هم کشف شود آنها را هم میخواهد. اصلا زن و مرد که هیچ حیوان و حشره را هم میخواهد (بیا. الان یادش می افتد مصیبت میگیرید که از قلم انداخته). میداند که “همه همسران بر یکدیگر حرام باشند” عملی نیست ولی دلش راضی نمی شود. خدا بیامرزد حسین رحیمی را. رجوی “خورش بادمجان” و “چلوکباب برگ” خیلی دوست داشت که البته هر دو اینها بخاطر وضعیت جسمی به هم خورده اش (همراه با آرتروز گردن و هزار مصیبت دیگر که پزشکان میگفتند صرفا عصبی است) برایش مضر بود. ولی هر کاری که میکردی و نهار و شام هر چه که بود، آنقدر این بیچاره مهرداد را تهدید می کرد تا بالاخره یک کاسه خورش بادمجان و یک سیخ کباب هم کنار غذایش گذاشته شود. داستان “ترک سیگارش” هم بماند انشاالله فرصتی دیگر.

خانم سنجابی: شما اینقدر با بیانی روشن در این فرصت کم پاسخ دادید که باعث شد خود من هم که شاید بیش از بقیه از روابط درونی خبر دارم، باز هم شگفت زده شوم از این همه ظلم و جوری که آنها نثار ما اعضای نگون بخت کردند. البته خوشبختانه شما زود به خود آمده و توانستید در دهه ۸۰ ازاین سازمان جهنمی خلاص شوید. بدون اغراق می گویم سال های ۷۴تا ۸۲شاید وحشتناک ترین سال های تشکیلات بود که نه امکان فراری بود و نه امیدی و بسیار افرادی بودند که حتی مرگ خود را از خدا می خواستند. درتایید صحبت ها شما بعنوان مثال فقط به محاکمه های سال ۱۳۸۰ اشاره می کنم. حتما شما از داستان جلسات محاکمه سال ۱۳۸۰ پس از خروج افراد بسیاری از سازمان که بعد از سقوط صدام مسیر شد مطلع شدید،که رجوی چگونه در این جلسات شخصا” افراد را محاکمه کرده وجمع ۴۰۰۰هزار نفری سالن را به سردادن شعار “اعدام اعدام” وا می داشت…. و برای نمونه یکی از این متهمان نگون بخت آقای حسین مشعوف بود که جرمش این بود بدون اطلاع تشکیلات به اتاق تلفن رفته و به برادرش زنگ زده است…. در آن جلسات حدود سی الی چهل نفر از اعضای ناراضی به محاکمه کشیده شدند و در حالیکه در روزهای عید و به مدت دوالی سه ماه تمامی ما را در قرارگاه باقرزاده جمع کرده بودند که نفرات شب ها بر روی زمین و در کیسه خواب بسر می بردند و در زیر چادرهای صحرایی زندگی می کردند، در کنار باقرزاده، قرارگاه پارسیان تازه تاسیس شده بود که در وسط آن برای رجوی ها کاخی به وسعت چند کیلومترمربع ساخته شده بود که امکانات رفاهی آن همه از کشورهای خارجی تهیه شده و…..

و البته مطالب شما تازه بیان گوشه هایی از مناسبات این تشکیلات مخوف تا سال ۱۳۷۵ می باشد.

بهر حال با تشکر از بینش روشنگرانه شما که بیشتر عمق مسئله را نشان دادید و انشاالله که در آینده تمامی این موضوعات بیشتر روشنگری شود به سوال سوم می پردازم.

سوال سوم:

بیش از ده سال است که طبق قوانین بین المللی و بر اساس حاکمیت هر کشور دولت عراق خواهان خروج سازمان مجاهدین از دولت عراق است. ولی تشکیلات سازمان با اصرار تمام خواهان ماندن در عراق هستند و در این رابطه علیرغم پیش بینی های اکثر جداشدگان و روشنفکران مبنی بر اینکه اصرار بر اینکار باعت به کشتن دادن بسیاری از اعضا خواهد شد ولی این اصرار و کارشکنی در پروسه خروج همچنان ادامه دارد… به نظر شما علت این موضوع چیست و چه ریشه ای دارد.

مهندس مسعود خدابنده: همانطور که میفرمایید الان ده سالی است که صدام سقوط کرده و خارج از این که طرفدار ایران باشیم یا اصلا بخواهیم سر به تن ایران و ایرانی نباشد، یک مسئله مشخص و واقعی ست و بحث ندارد. از عراق بعد از صدام نمیشود با توپ و تانک نداشته با جمعیتی سه هزار نفره با متوسط سن پنجاه و پنج و انبوهی مریض و علیل حمله کرد به ایرانی که الان دولی مثل امریکا صدایشان از توان موشکی اش در آمده. پس این فرضیه حتی از ذهن علیل رجوی هم بعید است. پس این چه بهایی است که میدهند (نفرات میدهند البته و نه رجوی) و چرا؟

بهایی که میدهند را کمی توضیح بدهم. شما میدانید که از زمان سقوط صدام، گشایش کمپ تیف امریکایی، رفتن امریکایی ها و الا آخر الان حدود هزار نفر از سکنه این کمپها توانسته اند خارج شوند. از این تعداد آنهایی که به ایران رفته اند که عکس ها را نگاه می کنی همه جوانتر شده اند و سرحال و قبراق. نمونه اش ابراهیم، برادر خود بنده تا خود جنابعالی و بقیه. این را هم من نمیگویم نمایندگان صلیب که میدانید در ارتباطند میگویند. آنهایی که از طریق ترکیه و یونان و مسیرها ی دیگر خودشان را به کشورهای اروپایی رسانده اند هم الان وضعیتشان هر چه باشد از وضع داخل کمپ لیبرتی بهتر است (بقول افسر امریکایی حداقلش این است که گزارش روزانه نمی نویسند و در نشست های دیگ مورد هجوم و تف و فحاشی قرار نمی گیرند). البته بجاست که یادی بکنیم از تعداد معدودی که در مسیر در این سالها کشته شدند و شریک بدانیم خودمان را در غم خانواده هایشان (یادتان باشد دو نفر در رودخانه مرزی ترکیه و دو نفر در دریای یونان غرق شدند ویک نفر هم در ترانزیت فرودگاه قاهره سکته کرد و یک نفر هم در اسکاندیناوی خودکشی کرد و یک نفر هم در لندن فوت کرد). حالا این را مقایسه کنید با کسانی که در قرارگاههای رجوی مانده اند (به هر دلیل اختیاری یا اجباری). همین رقم اخیر مقتولین در کمپ اشرف ۵۳ نفر بوده (که یک نفرش مسعود دلیلی از جداشدگان است که متاسفانه بعد از فرار مجددا دزدیده و خودشان کشته اند که شاید بهتر باشد که باید به آمار جداشدگان کشته شده اضافه کنیم). کسی شک ندارد که اگر این تعداد جدا شده بدون یک دلار پول در جیبشان توانسته اند خودشان را از آن جهنم به اروپا (یا ایران) برسانند، رجوی اگر فقط جلوی این حرکت را نمی گرفت الان بعد از ده سال همه در نقطه ای امن بودند (بگو سالی سی صد نفر، روزی یک نفر. عملی نبود؟). گزارش اخیر سازمان ملل هم عملا میگوید رهبران سازمان اجازه انتقال نمی دهند و سنگ اندازی می کنند. ولی چرا؟

رجوی در زمان صدام مابازای افراد و آمارشان سرانه میگرفت. هر چه تعداد بیشتر، درآمد بیشتر. به همین جهت هم بود که نفرات را به طمع کار یابی و هزار حیله دیگر به عراق می کشید و نگه میداشت. یا اسرای جنگ را مجبور کرده بود بروند در قرارگاه بیگاری کنند. رجوی مسلما از اینها توقع “جنگ” با جمهوری اسلامی را نداشته. صرفا عدد بودند. امروز هم رجوی به این عدد بشدت احتیاج دارد. رجوی تمام سرمایه اش “ترور و خشونت” و “مرز و جاسوسی” است. همه “حمایت اسرائیل و لابی اسرائیل” هم بخاطر این سرمایه “ترور و خشونت” و “مرز و جاسوسی” است والا خود مجاهدین خلق هم احتمالا قبول داشته باشند که اگر این مولفه را برداریم، رجوی و نفرات باقی مانده اش در هیچ دستگاه نبوغ سنج سیاسی ای اساسا قابل اندازه گیری هم نیستند مگر این که شاخص منفی هم داشته باشیم. تمام شدن “قرارگاه” یعنی “تمام شدن رجوی” و میبیند که این روزها با دیدن آخر خط به تحرک هم افتاده و برای جداشدگان شاخ و شانه می کشد که باز نه بخاطر ترساندن جداشدگان (که کارشان از ترس گذشته) که به امید کم کردن سرعت فرارها از لیبرتی (و اورسواواز فرانسه و تیرانا در آلبانی و خانه های تیمی آلمان و …) است. امیدش این است که آنهایی که هنوز بیرون را و روشنایی را ندیده اند به “قدرت تاریکی” داخل فرقه تعظیم کنند و باز برای مدتی جهان خارج از چاردیواری ذهنی رجوی را فراموش کنند. (نمیدانم شما دقت کرده اید یا نه، اغلب بچه ها وقتی بیرون می آیند میگویند احساس می کنند همان سنی هستند که داخل شدند. شاید این همان خلصه، فراموشی، خاموش کرد و معلق و بی وزن ماند در منتهای بی مسئولیتی تولیدی فرقه باشد یا بقول رجوی خود را به رهبری سپردن، روی پای مریم راه رفتن و اینطور مزخرفات فرقه ای که زیاد شنیده ایم)

امید رجوی به این است. ولی در کنار این امید، رجوی یک ترس جدی هم دارد. هر یک نفری که پایش از عراق بیرون بیاید، میشود “شاهدی جدید” بر همه جرائم ضد بشری و جنایات جنگی رجوی. هر یک نفری که پایش از عراق بیرون بیاید میشود “شاکی ای دیگر در محاکم قضایی و حتی اجتماعی”. و هر یکی که آزاد میشود پیامش به بقیه میرسد که “روشنایی آنقدر ها هم ترسناک نیست” و “دیدن در روشنایی بر خلاف ندیدن در تاریکی اختیاریست”.

بنظرم این سوراخ در سد لیبرتی و پایگاههای دیگر را رجوی بوضوح می بیند و می بیند که هر لحظه در حال بزرگتر شدن است و می بیند که زمان زیادی به شکستن کل سد باقی نمانده و می بیند که اگر سد شکست و اگر دربها باز شد سیل گروگانها و دوستان و خانواده ها بنیانش را خواهند کند. پس میترسد. پس بیم دارد. پس میبینید که نعره هم می کشد. شما شاهدید که از ۲۱۰ نفری که پایشان به آلبانی رسید لدالورود ۷۵ تایشان اعلام جدایی کردند و حتی حاضر نشدند یک شب با آنها در یک ساختمان بمانند.

بنظرم تنها راهی که رجوی برای خودش می بیند “کم کردن هر چه بیشتر شاهدین و شاکیان” است. اگر تا به امروز چند صد تن از گروگانها را کشته و به کشتن داده. امیدش این است که صدها تن دیگر را هم هر چه سریع تر سر به نیست کند. شما دقت کنید به چه وسائلی متوصل میشود. از یک طرف حتی اجازه نمی دهد سازمان ملل با نفرات مصاحبه کنند یا بپرسند که اصلا میخواهی اینجا بمانی یا نه؟ و کس و کارت کیست؟ و چرا برای درمان دردهایت به بیمارستان مراجعه نمیکنی؟ و چرا به خواهر و مادرت که آمده اند ببینندت فحاشی می کنی؟ و … و … از طرف دیگر یکی از بزرگترین فعالیت هایش این شده که خودش را به القاعده و داعش و غیره وصل کند و یا نشان دهد که جزوی از نیروهای باقی مانده از صدام است. چرا؟ امیدش به چیست؟ شک ندارم که آرزویش این است وتشویق می کند و میخواهد و امید دارد که گروههایی از عراقی ها بعنوان یک تهدید وارد شوند و یک تعدادی از اینها را باز به جدال بکشند و از بین ببرد. رسما اعلام می کند که ما (منظورش گروگانهای مریض الحال و بی سلاح لیبرتی است البته) ارتش هستیم و میخواهیم حکومت عراق را و همزمان حکومت ایران و حکومت سوریه را سرنگون کنیم. رسما اطلاعیه مشترک میدهد با تروریستهای سوریه. چرا؟ مگر به غیر از این است که میگوید “خون اینها را مشروع کردم که بعنوان نیروی جنگنده بکشید”؟. و البته من، هم از دست شاهدین و شاکیان خلاص شده ام وهم دو قرت و نیمم باقی است که عراق نفراتم را کشت و باز جشن خون و کارناوال اعتصاب غذا و مقالات صد من یک غاز لابی اسرائیلی/امریکایی و دعوت و سخنرانی و سورچرانی و الا آخر.

البته راس مشاکل رجوی در این زمینه هم باز جداشدگان و نجات یافتگان هستند. خودش بارها گفته “دشمن اصلی” و “سد راه” جداشدگانند. ولی دشمنی با چی و سد کدام راه؟ این را البته نمیگوید. شما خوب میدانید وضعیت عراق را. همین سال گذشته بیش از هشت هزار نفر غیر نظامی در عراق کشته شده اند. حتی خیابانهای شهربغداد هم بوی خون میدهد. در این وانفسا، سه هزار نفر که نه عراقی اند، نه خانواده ای دارند، نه وابستگانی دارند و ضمنا مزد بگیران صدام در کشتارهای اکراد و شیعیان بوده اند و مارک “تروریست” هم رویشان است فکر می کنید چند هفته در عراق دوام می آوردند و کشته نمی شدند، اگر نبود بخاطر فعالیت های جداشدگان از فرقه در کنار فعالیت شبانه روزی خانواده های این گروگانها؟ میبینید؟ بیخود نیست رجوی جیغش از دست نجات یافتگان به هواست. بیخود نیست بقیه را به گروگان گرفته است. نه تنها افشا می کنند که در همان عراق هم الان ده سالی است نمیگذارند دستش به کاسه خون برسد. سعی می کند به همه بقبولاند که نعره می کشد ولی به گوش من که بیشتر به ناله می ماند. ناله نرسیدن خون. این نجات یافتگان و خانواده ها نمیگذارند بکشد و به کشتن بدهد. انشاالله که همین مسیری را که تا بحال این تعداد را آزاد کرده باز با هم ادامه بدهیم و انشاالله که بتوانیم با ادامه همکاری همراه با روشنگری با مقامات مربوطه چه در عراق، چه در سازمان ملل و چه در دیگر کشورهای ذینفع، این مسئله و این گروگانگیری را با کمترین خسارت به پایان برسانیم. رجوی هم بماند و بسوزد از نرسیدن خون و انشاالله روزی که شاهد دفاعیاتش در دادگاه باشیم.

خانم سنجابی: با تشکر از پاسخ های جامع شما، می دانم سوال بعدی ممکن است بنوعی تکرار باشد ولی می خواستم اگر امکان دارد بطور تخصصی تر پاسخ سوال چهارم را بفرمایید: که علت ممانعت تشکیلات رجوی با تماس و ملاقات اعضا مستقر درکمپ لیبرتی با خانواده ها چیست؟

مهندس مسعود خدابنده: مسئله خانواده ها بخش مهمی ازمعضلات هر فرقه ای است. کتب کلاسیک فرقه ها همه و همه نشان میدهند که برای چیره شدن بر سوژه و یا فردی که هدف قرار داده شده الزاما باید محیط ارتباطی او را محدود کرد. این طبعا در محیط های آزاد تر تحت عناوین مختلف و با بوجود آوردن وابستگی های مادی و معنوی (بستن حساب بانکی، زندگی جمعی در خانه تیمی، گرفتن چک و بدهکاری، تهدید زن و شوهر و فرزند و ….) عملی میشود ولی در مورد خاص فرقه رجوی این کار بخاطر شرایط عراق در زمان صدام امکان پیشرفت عجیبی داشت. شما میدانید الان برخی در همان لیبرتی بیش از بیست سی سال است اصلا با بیرون و بخصوص با خانواده خودشان تماس ندارند. شما باز خودتان دیده اید که یکی از دلایلی که رجوی اجازه مصاحبه با کمیساریای عالی پناهندگی در عراق را نمی دهد این است که برخی از خانواده ها به سازمان ملل مراجعه کرده فرضا شماره تلفن داده اند. مسئول مصاحبه صرفا در ملاقات به فرد مثلا می گوید این تلفن مادر شماست که اگر خواستید می توانید از این تلفن استفاده کنید و تماس بگیرید. بنده و شما میدانیم که کسی که سه دهه از عالم و آدم ترسانیده شده جرئت نخواهد کرد و تلفن نمی زند ولی باز بنده و شما میدانیم که این شماره تلفن و این حرف که مثلا “برادرم هنوز هست” به یکباره جرقه ای در ذهن ایجاد می کند که در فرصتی نه چندان کوتاه همه سه دهه مغزشویی رجوی را نقش بر آب می کند.

یادم هست یکی از بچه ها چند سال قبل از اشرف فرار کرد واتفاقا خانواده ها هم آنجا بودند و توانست مستقیم بنشیند با آنها صحبت کند و بعد نیروهای عراقی وی را ببرند برای انجام کارهای قانونی و غیره. یادم هست یکی از خانواده ها پرسید چه شد فرار کردی؟ جواب دوستمان هنوز یادم هست. نگاهی کرد و گفت راستش در بین نوارهایی که پخش میشد من صدای خنده یک بچه را شنیدم. میدانید که الان قریب دو دهه است کسی در قرارگاههای مجاهدین بچه ندیده است. همین یک صدای خنده بچه طاقت را تمام کرده و دیگر تحمل ماندن نداشتم.

یا موارد دیگری که صدای فرضا خواهر را شنیده و همان شب فرار کرده و یا حتی دوستی که میگوید آهنگ یکی از خوانندگان مورد علاقه زمان جوانی اش را شنیده و یکباره همه چیز زنده شده و طاقت نیاورده. رجوی بنیان ایدئولوژی و روش کاری اش بر دروغ و ترس استوار است. میگوید همه کسانی که جدا شده اند “دشمن” هستند. همه مقامات عراقی “دشمن” هستند و همه مسئولین سازمان ملل و صلیب سرخ و …. “دشمن” هستند. خوراندن این مزخرفات با شستشوی مغزی و اخبار غلط و فشارهای روانی یک چیز است ولی این که بگوید “مادرت دشمن است” یا “برادرت دشمن است” بخصوص اگر خانواده قابل رویت هم باشند کاری نیست که به راحتی بتواند انجام دهد. ایزولاسیون فکری شخص با شنیدن صدای برادر ترک بر میدارد. انزوای فکری و ترس از عالم و آدم با شنیدن نام و شماره تلفن مادر و یا فرزند از زبان ماموری که زیر پرچم سازمان ملل و صلیب سرخ نشسته سلطه فکری رجوی را مثل برف آب می کند. اتفاقا در این رابطه وظیفه بنده و شما و کسانی است که تجربه کرده ایم این سقوط و صعود را. ما باید توضیح بدهیم به خانواده ها که نقش خودشان را در نجات جگرگوشگانشان درک کنند. خدا زنده نگه دارد خانم عبداللهی را. روزی که رفتند عراق صرفا برای دیدار فرزند بود ولی به کلام خود ایشان روزی که دید فرزند به مادر فحاشی می کند نه تنها که به خودشان و به فرزندشان شک نکردند که باز بقول خودشان مطمئن شدند اصلا تنها راه نجات فرزند همین است ولا غیر.

یادم هست یکی از پدران در کنار کمپ اشرف درد دل میکرد، فکر می کنم سن و سالش بالای هفتاد و پنج بود. میگفت تو که میبینی چطور آمده ایم اینجا و چه می خواهیم. ولی اینها میگویند من مامور وزارت اطلاعات هستم. این کارت بازنشستگی من و پسرم هم میداند که فرهنگی بوده ام ولی اصلا حرف شما قبول. من مامورم. پسرم چه گناهی کرده؟ او که عضو شماست!! تازه اولا قبول کنید که اگر هم من مستخدم این وزارتخانه بوده ام الان دیگر بازنشسته ام و ثانیا مگر من از شما چه خواستم و مگر برای جنگ آمده ام یا توان کاری را دارم. تمام خواسته ام ده دقیقه دیدن فرزندم بعد از سی سال اصلا از پشت همین دیوار توری که کشیده اید است. دو کلام قبل از مرگ با فرزندم صحبت کنم، وصیت کنم، خداحافظی کنم و بروم.

میبینید؟ برای آدم معقول و معمول قابل فهم نیست. باید توضیح داد. باید نشان داد و باید فهماند که نفر وقتی به مادر خوش سنگ پرت می کند و فحاشی می کند نه این که واقعا میفهمد چه می کند. این واکنش آن جانوری است که رجوی در دلهای اینها کاشته تا خودشان خودشان را اسیر نگه دارند. تا خودشان جلوی فکر کردن خودشان را بگیرند و خودشان از خودشان بترسند.

مادری صدای فحاشی فرزندش را شنید. ما آنجا بودیم. گریه اش گرفت که اصلا این حرفها را از کجا یاد گرفته. گفتم مادر بجای گریه بگو بیاید با تو بجنگد. فریاد زد من، مادرت، دشمن هستم. بیا اینطرف و مرا بکش. چرا آنجا نشسته ای و فحش میدهی بی غیرت؟ این بار فرزندش طاق نیاورد. این بار او نشست روی زمین شروع کرد به گریه کردن. ببینید، قصدش مبارزه با مادرش نیست. سنگ پرت می کند چون از خودش میترسد. چرا؟ برای این که در دلش تابویی سی ساله کاشته اند. برای این که واکنشی اش کرده اند به برخی کلمات. اسم کلمه “وزارت اطلاعات” می شنود رنگش می پرد. اسم “سپاه” می شنود شلوارش را خراب می کند. چرا؟ از چه می ترسد؟ از “وزارت اطلات” که اصلا تعریفی برایش ندارد؟ یا از “نشست جمعی و متهم شدن به مامور وزارت اطلاعات بودن و شعبه سپاه پاسدارن باز کردن”؟

حتما از دومی می ترسد. چون دومی را سی سال در سازمان تجربه کرده و به عینه لمس کرده. سنگ پرت می کند به مادرش نه این که واقعا فکر کند مادرش “شمر ابن ذی الجوشن” شده. سنگ پرت می کند از ترس “نشست جمعی” و “پانصد نفر همزمان تف کنند به صورتش”.

حتما وظیفه بنده و شماست که این حالت را برای خانواده های گروگانها توضیح بدهیم و تشریح کنیم والا که در ظاهر امر مادر فکر می کند فرزندش دیوانه شده سنگ پرت می کند و برادر فکر می کند خواهرش مزدوری است که به خواسته خودش رفته و خودش را فروخته به صدام و یا این روزها به اسرائیل و موساد. شما باز بهتر از من میدانید انبوهی از خانواده ها را که فرزندان خودشان را بخاطر رفتن با دشمن در حال جنگ (صدام) طرد کرده اند و اسمشان را هم نمی برند. اینها را هم باید آگاه کرد و نشان داد که واقعا اینها تقصیر اصلی را بر عهده ندارند. اینها به قصد خیانت به وطن نرفتند. اینها را بردند و بزور تبدیل به گلادیاتور کردند. خانواه ها باید حتما بدانند چه بر فرزندانشان رفته و چرا.

خانم سنجابی: با این واقعیات و این معضلی که اکنو گریبان هم اعضا و هم خانواده ها را فراگرفته: بعنوان سوال آخر راه حل شما برای تماس و ارتباط با اعضا زندانی در کمپ چیست ایا راه حلی این تشکیلات فرقه ای باقی گذاشته است.

مهندس مسعود خدابنده: ببینید. یکی از مسائلی که باید کاملا برای همه مشخص باشد “مسئولیت ها” است.

میدانید که لابی اسرائیل و یا دوایر ضد ایرانی دیگر همواره سعی می کنند بالاخره این گروه را بعنوان مگس مزاحم هم که شده علیه ایران و ایرانی و در اطاقهای ایران و عراق و سوریه زنده نگه دارند. وارد بحث سیاسی و چرایی هایش نمی شوم ولی این حقیقتی است که روی مسئله گروگانها تاثیر میگذارد.

تا جایی که به نجات این اسرا بر می گردد یکی از اصلی ترین کارها این است که مسئولین را در قبال مسئولیتشان قرار بدهیم. مثلا این که “رجوی اجازه ورود به کمپ لیبرتی را نمی دهد” یا سازمان ملل در اطلاعیه اش اعلام می کند “سران مجاهدین در پروسه انتقال نفرات از عراق سنگ اندازی می کنند” و یا این که حتی دولت عراق اعلام می کند که “دوایر اطلاعاتی و پنتاگون امریکا سنگ اندازی می کنند” مشروعیت ندارند و نباید داشته باشند. یک گروه تروریستی نمی تواند مسئول باشد. رجوی نمی تواند طرف معامله باشد. شما می فرمایید “آیا تشکیلات رجوی راه حلی باقی گذاشته است؟”. معلوم است که نه. ریش و ریشه اش به بسته بودن دربها بند است. راه حل قانع کردن رجوی نیست. راه حل کنار زدن رجوی است.

هفته گذشته آقای محمد رزاقی مصاحبه ای داشت با اشرف نیوز در بغداد. در یک جمله این را خلاصه کرد. تنها راه حل زدن سر فرقه است. تنها راه حل کنار گذاشتن رجوی از معادله است. چرا حق دخالت میدهند؟ مشروعیت این جانور را کجا تایید کرده اند؟ این که دربهای کمپ لیبرتی هنوز بسته است. این که کسی حق ورود و خروج ندارد مسئولیتش نه بر گردن سرکرده یک دستگاه تروریستی مثل رجوی که بر گردن مقاماتی است همچون سازمان ملل و دولت عراق که باید حامیان رجوی را پس بزنند و درب این کمپ جور و جهل و جنایت را باز کنند. دربها و دیوارها را از بنیاد بکنند تا این محل هم بشود مثل بقیه نقاط روی کره زمین. این زمین و ساکنین آن هم بیاید تحت پوشش پلیس عراق، دادگاههای عراق. پستخانه داشته باشد، بانک داشته باشد، دفتر ثبت احوال و اسناد داشته باشد. دسترسی به زایشگاه و قبرستان داشته باشد و الا آخر. بنظرم خانواده ها باید فریادشان را و دادخواهی شان را پیش این مراجع ببرند و کوتاه نیایند. ده سال پس از سقوط صدام این که بگوییم “رجوی نمیگذارد” جوابی بسیار قبیح، سفسطه گرانه و البته احمقانه ای است که فقط از زبان یک سری مفت خور لابی گر پر رو و وقیح در واشنگتن و لندن می تواند خارج شود. ده سال بعد از اشغال نظامی عراق (البته یادمان نمیرود که یکی از دلایلی که جورج بوش برای حمله اعلام کرد حمایت صدام از مجاهدین خلق بعنوان یک گروه تروریستی بود) وقیحانه ترین واکنش امریکایی/اسرائیلی این است که میگویند “رجوی نمی گذارد”. رجوی غلط می کند نمیگذارد و شمایان.

شخصا فکر می کنم راه حل مشکل گروگانهای رجوی حداقل در کمپ لیبرتی عراق صرفا از طریق فشار لاینقطع خانواده ها بر سازمان ملل (مستقیم و غیر مستقیم)، دفاترش در سراسر جهان و شخص دبیرکل آن آقای بان کیمون امکانپذیر است. این سازمان ملل است که مسئولیت را از دولت عراق تحویل گرفته و این سازمان ملل است که باید به این برده داری و گلادیاتور بازی در قرن بیست و یکم پایان بدهد و این سازمان ملل است که باید حقوق فردی افراد را به رسمیت بشناسد و به آن عمل کند. ده سال بعد از سقوط صدام اطلاعیه دادن در مورد “عدم همکاری رجوی” ناکافی، نا معقول و تا حدودی حتی شرم آور است. مرحمت فرموده پشتیبانان برده داری مدرن (بخصوص از نوع امریکایی/اسرائیلی آن) را عقب زده دربهای کمپ را باز کنید و اجازه بدهند تا قوانین معقول و معمول کشور عراق بر این منطقه از خاک عراق نیز گسترش بیابد. خانواده ها بعنوان تنها مراجعی که بنابر تعریف طبیعی “خانواده” هیچ هدفی جز سلامتی و رفاه فرزندانشان را در دل نداشته و ندارند مسلما حق دارند تا سازمان ملل و بخصوص بخش حقوق بشر آن را مسئول ادامه این وضعیت اسفناک و غیر انسانی بدانند. البته این ناظر بر روشهای کار نیست که استفاده صحیح از این مراجع باز بر میگردد به اطلاع رسانی از طرف انجمن ها و افرادی که بتوانند خانواده ها را از قوانین مراجعی مثل سازمان ملل و یا صلیب سرخ مطلع کنند. انشاالله اگر فرصت شد در آینده بیشتر در این موارد صحبت کنیم.

طبعا خانواده ها در هر کجای دنیا که باشند از حقوق شهروندی هم برخوردارند و دولت ها مسئول پیگیری این حقوق هستند. میخواهد آلمان باشد و فرانسه و کانادا یا ایران و ترکیه و الا آخر. در مورد اخص ایران باز فکر می کنم همانقدر که دولت ایران مسئولیت پیگیری استرداد متهمین به قتل ۱۲۰۰۰ نفر از مردم کشور را دارد، همان میزان هم مسئول پاسخگویی به خانواده گرفتاران در کمپ است. هیچ نباشد وزارت خارجه ایران باید خواستار حداقل حق ملاقات خانواده ها با این افراد باشد. همه زندانیان و از جمله مثلا زندانیان اوین حق ملاقات دارند (البته گوانتاناموبی امریکایی ها بحث دیگری است). مجرمینی هم آنجا هستند که ممکن است فردا اعدام شوند ولی حق ملاقاتشان سرجایش است. پیگیری حق ملاقات خانواده ها با گروگانهای کمپ لیبرتی (حتی اگر مجرمین و تحت تعقیب باشند) جزو حقوق خانواده ها و در نتیجه جزو وظائف دولت مطبوعشان ایران است. نمایندگان مردم در مجلس هم در هر صورت نمایندگی این خانواده ها را بر عهده دارند و باید پیگیر باشند. شغلشان است و تعهد شرعی و قانونی و وجدانی داده اند نمایندگی کنند. ممکن است نماینده ای حتی فرزندش توسط مجاهدین خلق کشته شده باشد ولی وظیفه حمایت از خانواده ها برای ملاقات وظیفه نماینده است. شخصی نیست و نباید هم باشد انشاالله.

با تشکر از سعه صدر خوانندگان این سطور که کمی هم به درازا کشید، خواهش می کنم ایمیل یا آدرسی هم در کنار این مطلب درج بفرمایید که خوانندگان اگر وقتی داشتند و لطف کردند و خواستند منت بگذارند و نکته ای را گوشزد کنند، امکان بهره مند شدن ما از نظراتشان باشد. در این مدت به عینه دیده ام که نظرات و نکات دوستان نجات یافته، متخصصین علوم اجتماعی و روانپزشکی و بخصوص خانواده های محترم افراد گرفتار که گاها خودشان هم خیلی مهم نمیدانسته اند جلوی خیلی از بیراهه نوردیدن ها، کج روی ها و هرز رفتن انرژی های محدود موجود در جمع ما را گرفته است. زنده باشند انشاالله و به امید جشن آزادی نهایی همه جگر گوشگان اسیر در آینده ای نزدیک.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا