ابر فرقه – قسمت چهاردهم

High cult
نگاهی اجمالی به تاریخچۀ سازمان مجاهدین خلق ایران
(در پادگانهایش در عراق و قلعۀ اشرف)
با نگاهی به کتاب "فرقه ها در میان ما"
نوشتۀ: خانم مارگارت تالر سینگر استاد دانشگاه برکلی آمریکا
ترجمه: مهندس ابراهیم خدابنده
نگارش: مهندس محمّدرضا مبیّن – (با تجربه 10 سال حضور در فرقۀ مخرب رجوی)
دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی عمران
در حال حاضر مهندس یک پروژه ساختمانی است  
عضو انجمن نجات استان آذربایجان شرقی
***
زمانی که به پادگان اشرف رسیدم، حداکثر سقفی دو ساله، برای حضورم در آنجا برای خودم تصور داشتم، می گفتم یا استراتژی سرنگونی آنها محقق خواهد شد و بن بست هایی را که ذهنا قبل از رفتنم، در جامعه می دیدم را باز شده می دانستم. و یا این که اگر نتوانستیم شرایط داخل را عوض کنیم، خودم را به کشوری دیگر می رسانم، و خیال می کردم اینطوری مشکلاتم پایان می پذیرد اما نهایتاً هیچکدام محقق نشد.
زمانی که در فرقه عضو شدم، ابتدا خودم را یک عضو ساده می دیدم، که هر وقت نخواست، می تواند آنجا را ترک کند. پس جلب شدم تا برای مدتی بمانم. ولی بزودی پی بردم، که برای بقیه عمرم در فرقه ماندگار خواهم شد، و خروجی در کار نیست! دریافتم که یک قرارداد نوشته نشده، ولی مادام العمر را با فرقه امضاء کردم. عضویت در فرقه شروع دارد، اما نقطۀ پایانی برایش متصور نیست.
در فرقه، اعضاء همه چیز از جمله مرگ و زندگی خود را، به دست "رهبر فرقه" می سپارند. هر بارکه تناقضی، را مطرح می کردم و اعتراضی می کردم، می گفتند به لحاظ" صلاحیت" به نقطه ای نرسیدی، که همه چیز را برایت توضیح دهیم در محتوا می گفتند. همیشه حق با "رهبر فرقه" است و اعضاء اشتباه می کنند. تمامی آزادی های فردی ام در بدو ورود به فرقه، در دم، قربانی شدند. و همه یادگاری هایی، که به همراه داشتم حتی ساعت مچی ام، از من گرفته شد.و دیگر این مسئولین فرقه بودند که مشخص می کردند چه چیزی بخورم، کی ورزش کنم، کی بخوابم، کی بیدار شوم، به چه چیزی فکر کنم، در اوقات بیکاری فکر نکنم، مطالعه نکنم، چه لباسی بپوشم و…
و هزاران محدودیت دیگر را باید می پذیرفتم. دوران سیاهی ها و اطاعت های کورکورانه شروع شد از جمله عللی که مرا درگیر این فرقه ساخت این بود که: احساس می کردم، می توانم در برابر هر چالش لفظی، که بر سر راهم قرار می گیرد موفق بیرون آیم و چون کمی تحصیل کرده بودم، فکر نمی کردم ممکن است، راهی باشد که وارد آن شوم و گیر بیفتم. و در حقیقت آگاهی نسبت به بحث فرقه ها نداشتم و چنین چیزی نشنیده بودم.
در فرقۀ رجوی، هیچ حد و مرزی برای استفاده از فریب و خدعه وجود نداشت. بعد ها با اغلب جداشدگان، که گاهی صحبت کردم، همه اذعان می کردند، بدلیل میزان فریبی که در جذب آنها بکار گرفته شده بود، حتی برداشتن اولین گام حیاتی، به سمت پیوستن به فرقه را هم، حس نکرده بودند.
اغلب فرقه ها، دارای یک بخش خاصی به نام" ورودی" هستند، که در فرقۀ رجوی" پذیرش" نام داشت، روز اول با خودروهایی که کاملا پوشیده بودند و حتی  باندازه یک نوک سوزن هم بیرون دیده نمی شد ما را به "پذیرش" برده و از خودرو پیاده کردند. بعد از حدود 2 ساعت، وسائل مان و حتی لباسهایمان را درآوردند و به انبار تحویل دادند، لباس نظامی تن مان کردند و بعد از کمی توضیح و آمادگی وارد حیاطی شدیم که حدودا 50 نفر منتظر ما بودند.
فکر می کنم، در کل طول عمرم، در عرض چند دقیقه، اینقدر روبوسی نکرده بودم، آنقدر خوب ما را تحویل گرفتند که لحظه ای گفتم: کاش زودتر میامدم و باین جمع گرم می پیوستم! و فقط واژه " بمباران محبت" گویای آن فضا است. ابراز عشق و علاقه شدید و نشان دادن توجه بسیار، همان روز اول، مرا به این نتیجه رساند که جای اشتباهی نیامدم. ابتدائا، هیچ نشانه ای، از ارتباط با یک فرقه یا زمینه ای از وجود یک تشکیلات مخوف  مشاهده نمی شد و همه جا گل و سبزه و… و کلا فضای بسیار شادی با صدای موزیک بلند بود.
اتاقی که در آن مجموعه، خوابگاه ما بود شاید باور نکنید، دقیقا 6 ماه بعد، زندان انفرادی، من شد. و تمام خاطرات اولیۀ خوبی که داشتم، تبدیل به محل حبس من و کابوس های وحشتناک شبانه ام شد، تنها یک فرق داشت، جلوی پنجره های میله زندان، جوش کرده بودند و بعدا هم ورق آهنی جوش دادند و ضمنا چند قفل نیز به درب ورودی خوابگاه قبلی اضافه شده بود.
هنوز پس از 13 سال، که از آن روزها می گذرد صدای قفل های پی در پی آن درب را که اغلب، نصف شب ها برای بردن به بازجویی با صدای بلند باز و بسته می شد در گوشم هست و وحشت تنهایی های آنجا، هنوز هم قلبم را می فشرد.
خلاصه از پذیرش بگویم، در هر جمعی، که می رفتم توسط اعضای قدیمی و مسئول ها دوره شده و این اعضای قبلی با تجربه، نه تنها آموزش گرفته بودند، تا عضو جدید را بمباران محبت نمایند، بلکه با بهترین رفتار و برخورد ممکن، سعی می کردند با افتخار  تمام اشتیاقشان را نسبت به عضویت خودشان، برتری سیستم اعتقادی جدید و منحصر بفرد بودن رهبرشان، ابراز دارند. اغلب قدیمی ها، به زبان خاص فرقه با هم صحبت می کردند، وهدف از این کار، دادن این احساس، به فرد تازه وارد بود، که خود را خارج از فرقه، قدری غریبه و بی سواد، در مقایسه با استانداردهای فرقه بیابد. خیلی زود، فهمیدم که برای بهتر پذیرفته شدن، به عنوان بخشی از گروه، لازم است رفتار سایر اعضاء را آینه وار، تقلید کنم و ادای نوع حرف زدن آنها را در بیاورم.
سیستم فرقه رجوی، همواره با آموزش دادن اعضاء قدیمی، آنها را مأمور مراقبت از اعضاء جدید و تازه واردان می کرد. و ماه ها، تحت هیچ شرایطی تنها نمی شدیم و نمی توانستیم آزادانه با سایر تازه واردان صحبت کنیم. بنابراین برنامه تعلیماتی فرقه و فضای بازسازی فکری که بوسیله مدل قرار دادن رفتار اعضای قدیمی فرقه رجوی، اعمال می شد، مانع میشد، که ما تازه واردان بتوانیم سیستم را به چالش بطلبیم.
هیچ فرصتی، جهت ابراز حمایت، همدردی و ارزشمند شمردن هر گونه تردید یا احساس منفی، بدست نمی آوردیم. مرتبا کسانی که تردید یا سؤال جدی داشتند، از جمع جدا می شدند و غیب می شدند و این ایزولاسیون، این نگاه به ما تازه واردان را می داد، که همه افراد  نسبت به هر آنچه که در جریان است، موافقند.
خود من هم وقتی 3 روز غذا خوری نرفتم و در آسایشگاه، به علت این که کسی به سؤال هایم جواب نمی داد، خوابیدم و غذایم در کنار تختم سرو می شد، عاقبت مسئولم آمد و گفت لباس بپوش برویم به سؤال هایت جواب بدهند و گفت یکی از مسئولین 2 دقیقه با تو کار دارد! مرا مثل یک زندانی جنایتکار، در وسط 2 نفر در یک خودرو جیپ نشاندند.
به سرعت مرا در تاریکی از مقر خارج و  به جای دیگری که پذیرش قبلی مان، بود و روز اول آنجا آورده شده بودیم بردند. از خودرو پیاده و نفر پشتی به من گفت: لطفا سرت را پایین بنداز و جایی را نگاه نکن. به اتاقی وارد شدم، که قبلا یکی از انبارهای آشپزخانه یا یک چنین چیزی بود، ولی همه چیز عوض شده بود و یک میز بزرگ در وسط اتاق قرار داده شده بود، یک زن در سر میز و 3 مرد در کنار او و 1 مرد هم بالا سر من ایستاد و گفت بنشین.
برخلاف معمول، سلام کردم، ولی جواب نشنیدم. قیافه ها همه اخمو و کج و کوله شده بود. آن زن سرم داد کشید: که مزدور، پاسدار، و قاری قرآن فکر کردی ما تو را نشناختیم. نفوذی، مزدور دشمن، کثافت و… کلی حرف رکیک که بیش تر مناسب خودش بود، بارم کرد. همۀ دنیا یک لحظه دور سرم چرخید، کاخ بسیار زیبا و با شکوهی که از سازمان، در ذهنم ساخته بودم همه در یک لحظه فرو ریخت، و تعادلم به شدت بهم خورد. دیگر بقیه حرف ها را نمی شنیدم، فقط یادم هست چند بار که خواستم جوابش را بدهم دو دست به شانه هایم سنگینی کرد و گفت خفه شو و گوش کن مزدور!
آن زن کریه" فروغ پاکزاد" بود از زنان شورای رهبری فرقه رجوی و از افسران ضد اطلاعات،  خلاصه بعد از حدود یک ساعت توهین و تحقیرهای بسیار شدید، مرا بیرون برده و دستبند زدند و در گوشه ای نشانده شدم. سپس، دست هایم را باز کرده و بند کفش و تمام وسائل فردی ام را گرفته و با پیراهن و شلوار مرا وارد یک اتاق کرده و چندین قفل روی درب با صدای بلند زدند. انگار که یک جاسوس بسیار خطرناک و سری را به چنگ آورده اند.
حدود 3 روز آنقدر تب کردم که چیزی نتوانستم بخورم، که یک دکتر به سلولم آوردند و سر ساعات مشخصی به من قرص می دادند از چشم های دکتر که 2 بار به ملاقاتم آمد یک حس محبت و ترحم شدید حس می کردم، هرچه می گفتم، فقط نگاه می کرد و می گفت کار من ویزیت و مداوای توست لطفا سؤال نکن و من هم مرتبا می پرسیدم چرا با من چنین رفتاری می کنند؟
مگر یک سازمان انقلابی با کسانی که داوطلبانه از همه زندگی و عزیزان خود دست شسته، اینطوری می تواند رفتار کند؟
بعدها حدود 5 سال بعد آن دکتر یا امدادگر که اسمش را" محمد تقی" می شناختیم به طرز بسیار مرموزی مرد و گفتند سکتۀ قلبی کرد و برای مراسمش من نیز برده شده بودم و مطمئنم که از اسرار زیادی آگاه بود و بالاخره هم اسرارش و خودش زیر خروارها خاک در عراق، مدفون شد. تمام اتاق های این زندان که روز اول پذیرش ما بود، پر شده بود از بچه هایی مثل من، یک زندان با زندانبانان مسلح و زیاد. و تصورش را هیچ کس جز ماها نمی تواند بکند که آنجا سرمان چه آمد. فردی باسم "نبی مجتهد زاده" از اعضای با سابقه در فرقه بود که روز اول مسئول مستقیم من شده بود و عجب این که، در زندان مسئول زندان هم بود.
بحث در مورد زندان فرقه رجوی که مخصوص فشار روی اعضای داخلی بود، زیاد است و راستش را بگویم برایم خیلی دشوار است که مجددا در مورد آن ایام و خاطرات تلخ فکر کنم و بنویسم.
 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا