خاطراتی از عمر هدر رفته در فرقه رجوی – قسمت هفتم

در اوایل تیر ماه 83 بعد از اینکه مریم رجوی از زندان در فرانسه آزاد شد تمامی نفرات اشرف در سالن اجتماعات گرد هم آمدیم. من در آنجا علی رضا خوشنویس را دیدم و چون قبلا از او خواهش کرده بودم در مورد 2 نفر از رفقایم اطلاعاتی کسب کند، سرصحبت را با وی باز کردم. او تلویحا به من گفت: آنها خیلی وقت پیش سازمان را ترک و الان نزد آمریکائی ها هستند. پرسیدم چرا این خبر را شش ماه پیش به من ندادید و او در جواب گفت که: سادات به من گفته بود که تو اگر متوجه این مسئله بشوی دیگر در سازمان نخواهی ماند و به قولی بی خبر نگه داشتن من از سرنوشت حمید و ایرج بهانه ای بود تا من بیشتر در آنجا بمانم.

در آن اجتماع متن پیام مریم رجوی خوانده شد که شامل اراجیف سابق بود. من توجهی به آن مطالب نکردم حتی بعد از آن گفتند از طرف رجوی (مسعود) نیز پیامی آمده که نفرات متوهم و رباطهای ماشینی شروع به جشن و پایکوبی کردند که از برادر مسعود پیام آمده، بعد از اتمام آن نمایش کذائی من در قرارگاه رسما تقاضای خروج نمودم.

مریم درپیام طوری بیان کرده بود که گویا دستگیری ایشان در راستاری سرنگونی است واگر ایشان دستگیر نمی شد دولت ایران سرنگون نمی گردید وهمچنین سرنگونی دولت فرانسه را نیز به آن اضافه کرده بود وبه خودسوزی های اشاره کرده بود وبا وقاحت تمام ادعا کرد که این قربانیان بدون اجازه ایشان دست به این کار زده بودند!

او فراموش کرده بود که قبل از آن رهبران فرقه از ما هم تعهد گرفته بودند که درصورت نیاز در اشرف خودسوزی کنیم واین اسناد مکتوب درسازمان موجود است وهمه ازاین دروغگویی او اطلاع کامل دارند!

برای اینکه نشان دهند ما با پیام ایشان (مریم) سرحال شدیم یک جشن برپا می کردند ویک سری هم مثل همیشه در میدان پایکوبی می نمودند  که شاید در خلوت خود نسبت به این کار تناقض داشتند اما چاره ای نداشتند درآن بند به جز این خوشحال نشان دادن مصنوعی خود!

من بعد از مصاحبه با وزارت خارجه دیگر به هیچ نشستی برده نشدم و در استخر شنای اشرف وظیفه ی نجات غریقی داشتم که بعد از آن تجمع و کسب اطلاع از سرنوشت ایرج و حمید و دادن تقاضای خروج از سازمان، توسط غلام وکیلی که فرمانده جدید من بود به ستاد برده شدم. در آنجا سادات دوباره از من خواهش کرد در سازمان بمانم که من گفتم دیگر حاضر به هیچ صحبتی  در این زمینه نیستم. سادات تلاش می کرد مرا دریک رودرواسی قرار دهد تا از سازمان خارج نشوم اما من دیدم که بهتر است بگویم هیچ صحبتی ندارم وفقط می خواهم بروم وبه همین خاطر مرا تحویل احمد حنیف نژاد دادند و او مرا یک راست به خروجی برد. در مسیرخروج، احمد حنیف نژاد با من درد دل می کرد. کاملا مشخص بود حرف های او بوی شکایت از سازمان دارد و آثاری از کار توضیحی برای برگرداندنم به سازمان در آن دیده نمی شد. او برایم آرزوی موفقیت کرد و من با او خداحافظی کردم.

در خروجی تمامی وسایلی که مربوط به سازمان بود از من گرفته شد در حالی که هیچ یک از وسایلی که من با خود آورده بودم را به من تحویل ندادند. من مقداری لباس شخصی و کفش و وسایل متفرقه با خود به همراه داشتم به همین دلیل مقاومتی برای حفظ وسایلی که از سازمان با خود آورده بودم از خود نشان ندادم. من آنجا با تعداد دیگری که در خروجی منتظر انتقال به کمپ آمریکائی ها بودند آشنا شدم. مانند مهدی گرم رودی- سیاوش سعید نیا که از بچه های اردوگاه بود و الان یا در یونان است یا در ترکیه – مجید شعبانی و محمد جواد سهرابی.

فردای همان روز رضا مرادی با کاک عادل سراغمان آمدند و از ما خواهش کردند مرزبندی خود را با رژیم ایران حفظ کنیم. ما بدون هیچ توجهی وسایلمان را سوار ماشین کردیم. من فقط مثال حنای بعد عروسی را به رضا گفتم که او در جواب گفت: مودب باش و در جواب گفتم: در مورد ادب و نزاکت چیزهای زیادی در سازمان آموختیم و نیازی به راهنمایی شما نیست. چون در بحبوحه ی رفتن بودم نمیخواستم با او دهن به دهن شوم، به همین دلیل سوار ماشین شده و یک راست سمت کمپ راه افتادیم. در مسیر کمپ تعدادی از بچه ها را که مشغول علف کنی بودند دیدم و با اشاره دست آنها را متوجه کردم که ما رفتیم که دو یا سه روز آنها هم سازمان را ترک کردند.

من این خاطرات را به خاطر این نوشتم که شاید من های دیگر که با این نوع فرقه ها آشنا نیستند با فریب تبلیغاتی، خودشان را مثل من بدبخت نکنند وسالها خود را فدائی یک اشتباه و ندانم کاری خود نکنند و بدانند که این ها برای فریب نفر دست به هر کاری می زند واساساً ارزش انسانی سرشان نمیشود ومنافع خــود را مقدمتر از ارزش های انسانی می داند وکــاری می کنند کــه فرد خود را درناامیدی تمام ببیند و به گفته آنها که وصل به رهبر شوی تو زنده خواهی شد، دلخوش باشد ویا باخودکشی سرنوشت خودرا رقم بزند!

جنگ عراق باعث شد ماها زودتر از این فرقه نجات پیدا کنیم واگر ما هم مثل آن دسته که سالها در فرقه بودند، می ماندیم، در آخر چاره ای جز ماندن دائمی نداشتیم. چرا که سن بالا می رود وتو ناچار می شوی درخدمت آنها باشی واحساس می کنی که اگر خارج شوی  کاری ازدستت بر نمی آید ونمی توانی زندگی کنی!

پایان

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا