یادمانده هایی از مناسبات فرقه رجوی – قسمت دوم

یادی از جوان ناکام حجت عزیری
همه ماها دراشرف خسته شده بودیم وهمه درتکه پرانی ها می گفتند. دربیابان رنگمان شکل خاک منطقه بی آب و علف را بخود گرفته بود.
روزهای داغ وشب های سرد وبا گرد خاک پودر شده توسط تانک ها ذله ی مان کرده بود.
دراثر نشست های طولانی با رهبران نالایق فرسوده گشته و به آدم خشن تبدیل میشدیم!
نه گردشی در شهر و… وتنها در یک چهار گوشه محصورکه رسوم آداب ومعاشرتی درکار نبود واخلاقیات متعالی را را درما پرورش نمیداد وما را ازانسانیت مان تهی میکرد!
به همین خاطر سران فرقه درآن زمان تلاش کردند یک سری برنامه هایی بگذارند تا کمی این تناقضات نفرت انگیز فرو کش کنند وبه پارک جزیره سیاه دربغداد رفتیم اما آن هم دردی ازما دوا نکرد! سپس راه استقرار نیروها درشهرهای عراق را درپیش گرفتند واین هم به خاطر کمک به امنیت دولت صدام بود وفکر میکردند تنوع وسرگرمی ای هم میتواند برای ما باشد.
قرارگاه ما را اول به بصره وبعداً به العماره (قرارگاه همایون) منتقل کردند که به ساخت وساز پرداختیم.
در هر حال وقت پر بود و دراین جابجایی ها نفرات سرحال می شدند چون نشست ها وغیره کم می شد وتناقضات کمتر رخ میداد…
حجت اهل سنقر کرمانشاه بود که برای خارج رفتن  وارد عراق شده وگیر سازمان افتاده بود.
آن موقع خیلی کوچک بود ولی هیکل اش درشت بود بعدازطی دوره های آموزشی ایشان را به قرارگاه ما درهمایون داده بودند.
جریان درروال همیشگی خود به پیش می رفت تا اینکه نشستهای حوض پیش آمد ومی باید جمع به تناقضات جواب می دادند واینجا بود که رجوی نفرات را به دست خود نفرات شکنجه می داد!
حجت که یک جوان کم تجربه ای بیش نبود، فشارها را نتوانست تحمل کند. چرا که مارک های بی ربط به نفرات وفشارهای آنچنانی را تحمل کردن یک هنر بود!
فقط می باید یا بی خیال می شدی ویا جواب می دادی که انتخاب روش درست دراین تنگناها کار آدم  بی تجربه ای نیست وچه بسا که به ناکجا آباد می رسد!
اگر سابقه زیادی داشتی سربه نیست میشدی وکم سابقه هاآنقدر رویشان کار میشد که انگشت نما شده، به آخر می رسیدند و به خودکشی که حجت ما هم ناگزیر به انتخاب این کار تاسف انگیز شد، دست میزدند!
زمانی، فشار روی حجت آن قدر بیشتر شد که یک روز درسالن به من گفت آن روز که پارسیان را درسالن دادگاهی می کردند تو اساساً موضع نگرفتی بعدش به تو چیزی نگفتند، گفتم چرا من هم حرف داشتم زدم گفت نه به من می گویند تو باید سرپارسیان (زندانی سیاسی در تهران که بعد اززندان به اشرف آمده بود ومن ازسرنوشت فعلی اواطلاعی ندارم) داد می زدی وحتی مثل بعضی ها صندلی  بسویش پرت می کردی وچون با آن همسوبودی (ازنظر مسئله داشتن با سازمان) چیزی به پارسیان نگفتی!
حجت میگفت که مسئولین به من می گویند تو بی خیال هستی، غیر جدی، تنبل و… من هم فقط خندم گرفت وکار را بدتر کردم.
حجت ویا حجت های دیگر که من درآن قرارگاه دیدم نفرات صادق بودند اما جوان بود و مثل دیگران خودشیرو…
من هرگر خنده های او را از یادنمی برم وهمیشه احساس می کنم با او قدم برمی دارم وچون درد اش را می دانستم واز امیال جوانی دایر بر حفظ غرور و آزادی درزندگی شبانه روزی اش مطالبی میدانستم.
خودکشی این نوجوان دنبال کار وزندگی مرفه که عزم سفر به اروپا داشت ودردام فرقه ی رجوی گرفتار شد وبراثر فشارهای تشکیلاتی افسرده گشت، درزمان گشت زنی دراطراف قرارگاه همایون بود که خود را به آماج گلوله های کلاشینکف تبدیل کرد تا توهین وتحقیرهای مسئولین فرقه ی رجوی را بیشتر ازاین نبیند و نشنود!

سیروس غضنفری عضو سابق ارتش آزادیبخش

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا