گفتگوی صمیمانه با آقای غلامرضا شیردم عضو سابق فرقه مجاهدین و ارتش آزادیبخش ملی (قسمت پنجم)

مکان گفتگو : دفتر انجمن نجات آذربایجانغربی
آرش رضایی : آقای شیردم با توجه به فاکت های بیشماری که در باره ی مناسبات غیر دموکراتیک و فاشیستی حاکم بر ارتش به اصطلاح آزادیبخش ملی و روابط درونی تشکیلات مجاهدین ارائه دادید دوست دارم در رابطه با مشاهدات و خاطرات خویش طی مدتی که در قرارگاه اشرف حضور داشتید ، در صورت امکان توضیحات بیشتری بدهید ، منظورم نکاتی است که خود مایل به تشریح آن هستید.
آقای غلامرضا شیردم : یادم میاد مدت یک ماه بود که وارد ارتش به اصطلاح آزادیبخش شده بودم. جنگ عراق و آمریکا شروع شد من در درگیری با نیروهای اتحاد میهنی کردستان عراق زخمی شدم و به اسارت آنها در آمدم به مدت چند ماه در بیمارستان شهر سلیمانیه تحت مداوا بودم و سپس به زندان امنیت سلیمانیه منتقل شدم. بعد از شش ماه با همکاری صلیب سرخ آزاد شدم و ازمقامات صلیب خواستم تا به من کمک کنند برادرم و دوستم را از سازمان بیرون بکشم چون به خوبی می دانستم آنها نیز از پیوستن به سازمان کاملا پشیمان و از مناسباتی که در قررگاه اشرف حاکم است بیزارند و مترصد فرصتی برای خروج از اشرف هستند. اما نمایندگان صلیب سرخ گفتند : در این باره کاری از دست آنها ساخته نیست زیرا نیروهای سازمان تحت نظر ارتش امریکا هستند و آنها در مورد نیروهای سازمان تصمیم گیری می کنند. ناگزیر برای رهایی برادرم ناصر که هم اکنون در ایران بسر می برد و او خوشبختانه زودتر از من به کشور بازگشت و نیز کمک به رهایی دوستم ، از مقامات صلیب خواستم مرا به قرارگاه اشرف بازگردانند تا شاید راهی و امکانی برای رهایی آنها نیز پیدا کنم وآنان را به ایران بازگردانم.
هنگام بازگشت به قرارگاه اشرف مسئولین سازمان از دیدن من جا خوردند به من گفتند : تو چطور زنده ماندی ؟ این را شخص مژگان پارسائی به من گفت. یعنی از زنده ماندن من ناراحت بودند به خوبی این موضوع را از لحن صحبت کردنشان متوجه می شدم. پس از اینکه به اشرف بازگشتم خیلی به من فشار آوردند و مرا اذیت کردند. آنها سپس مرا به خروجی اشرف که در حقیقت زندان سازمان بود ، بردند و به مدت بیست و هفت روز ، شبانه روز از من بازجوئی کردند حتی در این مدت اجازه ندادند برادر و دوستم را ببینم و از وضعیت آنها کوچکترین خبری به من نمی دادند.
بازجوهای سازمان طی مدت بازجویی تاکید داشتند که مرا اطلاعات برای جاسوسی آنها فرستاده است و می گفتند: باید اعتراف کنی با اینکه می دیدند تازه پای زخمی ام را از گچ در آورده ام و مریض احوال هستم ولی باز هم اهمیت نمی دادند. تا اینکه بعد از 27 روز بازجویی چون اعترافی از من نگرفتند به قرارگاه قبلی ام بردند در قرارگاه هم با اینکه با عصا راه می رفتم امکان استراحت را از من سلب کرده بودند. باید پا به پای آنها برای کار روزمره می رفتم. خیلی جالبه آرش جان ، خوبه که خودت سالهای طولانی در متن روابط اینها بودی و درک می کنی که چه اوضاع ناجوری داشتم. خیلی برای من در آن لحظات مهم بود و جای سوال داشت چرا که مسئولین سازمان به جای تقدیر و تشکر از من به خاطر جانفشانی که برای اهداف آنها کرده بودم و تا مرز مرگ نیز رفته بودم و به جای اینکه برای نیروی زخمی و اسیر خودشان ارزش قائل بشوند و وضعیت او را پیگیری کنند در فکر خارج کردن مریم و کادرهای رده بالای سازمان در آن شرایط جنگی عراق بودند و خودشان را با عجله به پاریس رساندند. واقعا پیش خودم می گفتم سیمرغ رهایی در طوفان جنگ نیروهای خود را رها و بزدلانه در می رود و نیروهای آواره سازمان را به امان خدا می سپارد. این است مفهوم فدا و رهایی که مسعود و مریم همیشه از آن دم می زدند. این مسائل باعث شد تا بفهمم سازمان و رهبری آن بزدلانی دروغگو و عوامفریب بیش نیستند. پس از بازگشت به اشرف چهار بار درخواست کتبی به مسئولین خودم دادم تا برادرم را ببینم ولی هر بار به بهانه ای درخواست مرا رد کردند تا اینکه پس از پافشاری زیاد و بعد از یک ماه و نیم موفق شدم برادرم را ببینم.در ملاقات با برادرم توانستم او را قانع سازم تا از اشرف خارج شده و به اتفاق به کمپ آمریکائیها برویم. دوستم را هم قانع کردم که از اشرف خارج شود.البته آنها خودشان قبلاً درخواست خروج از اشرف را به فرماندهانشان داده بودند تا اینکه آنها به کمپ آمریکائیها رفتند اما من چندماه بعد از خروج دوستم و برادرم از اشرف خارج شدم زیرا مسئولین سازمان با درخواست خروج من از اشرف مخالفت می کردند و هر بار با بهانه ای سعی داشتند مانع رفتن من به کمپ آمریکائیها شوند. برای رهایی از آن فضای نامطلوب قرارگاه اشرف خیلی به مسئولین سازمان فشار می آوردم تا اینکه یک روز عصر به طور ناگهانی به من گفتند آماده شوم تا به خروجی منتقلم کنند. به همراه یکی از بچه ها که او هم می خواست به کمپ آمریکائیها برود سرانجام مرا به خروجی بردند پس از چند روزی که در خروجی بودیم خبری از انتقال ما به کمپ امریکائیها نشد. به دوستم گفتم به احتمال قوی اینها مرابه آمریکائیها تحویل نخواهند داد ولی اگر تو به کمپ آمریکا رفتی به برادرم بگو تا موضوع خروج مرا از اشرف و انتقالم به کمپ را با آمریکائیها در جریان بگذارد و همینطور هم شد. یعنی دوستم را سه روز بعد به کمپ امریکا بردند اما من را به زور و به بهانه های واهی در خروجی قرارگاه اشرف نگاه داشتند. حدود سه ماه و ده روز در خروجی زندانی بودم ، پای زخمی ام عفونت کرده بود و وضعیت بدی داشت اما با این احوال حتی مرابه دکتر هم نمی بردند در طول این مدتی که در خروجی بودم به من فشار می آوردند و می گفتند : باید اعتراف کنی که اطلاعات ایران تو را برای جاسوسی فرستاده تا اجازه بدهیم از اشرف خارج شوی و به کمپ آمریکائیها بروی. در طول مدتی که در خروجی بودم شبانه روزدر یک اتاق زندانی بودم و روزی سه بار در اتاق را برای تحویل غذا باز می کردند حتی اجازه هواخوری هم نداشتم. در طول سه ماه و نیم که در آن اتاق زندانی بودم فقط یکبار بار اجازه دادند تا حمام کنم. بله اینها همان مبارزینی هستند که می خواهند ملت ایران را آزاد بکنند سازمانی که با افراد خودش اینگونه رفتار می کند وای به حال مردم ایران.
ادامه دارد…
تنظیم از آرش رضایی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا