فراز پنجم از کتاب: فرقه‏ های تروريستی و مخرب – نوعی از برده ‏داری نوين

نوشته: دکتر مسعود بنی صدر
صفحه های: 612 الی 620
سراب آزادی و اختیار
فردریک کانفر و پل کارولی می‏ گویند: “آن قدر که تصور آزاد بودن برای یک فرد مهم است، خود آزادی مهم نیست. وقتی فردی احساس کند که آزاد و مختار است، به گونه ‏ای برخورد می ‌کند که گویی فی ‏الواقع آزاد است و خود را هم به عنوان یک فرد آزاد و مختار نشان می ‏دهد.”
برای روشن شدن این موضوع اجازه بدهید مثالی روزمره بزنم. فرض کنید شما به فروشگاهی رفته و کالایی را خریداری کرده ‏اید، مادام که شما احساس کنید خودتان آن کالا را انتخاب کرده، تصمیم گرفته و آن را خریده‏ اید، شما در درونتان احساس ناراحتی نمی ‏کنید. اما اگر کسی به شما بگوید که چگونه فروشنده آن فروشگاه با تابلوی قلابی بزرگ حراج شما را اغوا کرده و به فروشگاه خود کشانده، و چگونه با به کارگیری شیوه‌ های تأثیرگذاری شما را وادار کرده جنسی را بخرید که نیاز ندارید و شاید هم هیچ ‏گاه استفاده نکنید، چون شما احساس می ‏کنید که خرید آن کالا فی الواقع تصمیم شما نبوده و به اصطلاح گول خورده‌ اید، به شدت هم از فروشنده که شما را اغوا کرده، و هم از خودتان به خاطر گول خوردن و ساده لوحی عصبانی خواهید شد و ممکن است این عصبانیت برای مدتی هم در شما باقی بماند.
این مثال ساده به ما نشان می ‏دهد که چگونه ما می‏ توانیم تصور آزاد بودن را داشته و کارهایی بکنیم که دیگران با استفاده از شیوه ‏های تأثیرگذاری، انجام آن ها را به ما تحمیل کرده ‏اند، و حتی اگر به صورت اتفاقی دوستی را دیده و به ما توضیح دهد که چگونه اغوا شده‏ ایم باز آزاد نیستیم که از انجام آن کناره بگیریم، چرا که فرضاً به دوستی قول داده ‏ایم که در تظاهراتی و یا یک جلسه‏ ی سخنرانی رهبر یک فرقه شرکت خواهیم کرد و نمی ‏توانیم میانه‏ ی جلسه آن را ترک کنیم و یا زیر قول خود بزنیم و دل دوستی را برنجانیم. در فرقه ‏های مخرب، آزادی و انتخاب آزاد وجود ندارد، اما سراب آن وجود دارد و افراد فکر می‌ کنند آزاد هستند و این ‌گونه برخورد می‌ کنند و همین احساس را به بیرون خود نیز می‏ دهند.

آزادی انتخاب وقتی که انتخابی وجود ندارد!
نکته‏ ی مهم دیگر، در خصوص آزادی انتخاب، این است که در فرقه‏ ها وقتی آن ها با قرار دادن فرد در ملأ منزوی – میلیو و جدا کردن روانی و حتی فیزیکی او از دنیای بیرون، واقعیت را برای او قدم به قدم تغییر می ‏دهند و آن را محدود به چیزی می‌ کنند که هدف و منظور خودشان است، آزادی انتخاب حتی اگر وجود هم داشته باشد و بتوان از اراده آزاد و اختیار صحبت کرد، باز هم این اراده‏ آزاد نمی‏ تواند در چنین ملأ محدود شده‏ ای عمل کند؟ از آنجا که تنها واقعیت موجود برای یک پیرو فرقه چیزی است که رهبر فرقه به او فهمانده و یا تحمیل کرده، او چاره‏ ای ندارد مگر این که در همان چارچوب موجود تصمیم بگیرد. درست مانند این که در محل شما تنها یک مغازه وجود دارد و آن مغازه هم از جنسی که شما نیاز دارید تنها یک نوع با یک مارک خاص را می‏ فروشد، بنابراین شما چاره‏ ای ندارید جز این که همان کالا را به هر قیمتی که فروشنده می ‏خواهد بخرید.
در اینجا شما اراده آزاد دارید، اما انتخاب ندارید، بنابراین نمی ‏توانید از اختیار و اراده آزاد خود استفاده کنید. در فرقه ‏های مخرب حداقل در مراحل اولیه که شما هنوز شخصیت و هویت خود را از دست نداده و در فرقه ذوب نشده‏ اید، شما هنوز قادرید فرقه را ترک نمایید، اما آن ها به شما آموزش می ‏دهند و شما را قانع می ‌کنند که اگر فرقه را ترک کنید، با آینده‏ ی بسیار بدی رو به‌ رو خواهید شد. درست است آن ها ممکن است حتی به جای یک درب، چند درب خروجی را به شما نشان دهند ، اما بلافاصله به شما خواهند گفت که اگر از این درب خارج شوید اتفاق خطرناکی برای شما خواهد افتاد (مثلاً اسیر حکومت ایران شده و اعدام می ‏شوید) اگر از آن درب خارج شوید آن اتفاق خواهد افتاد (آواره می ‌شوید و باید در خیابان زندگی کنید و دست نیاز به سمت این و آن دراز کنید.) آن ها به شما می ‏گویند که شما با خروج از فرقه، شرف و انسانیت خود را از دست خواهید داد، خائن و مزدور خواهید شد، فردی پیمان شکن می ‏شوید، … امنیت نخواهید داشت و زندگی تأسف باری پیش روی شماست.
در این نقطه باز به شما خواهند گفت که آزاد هستید که فرقه را ترک کنید. شما با یک محاسبه‏ ی منطقی متوجه می‏ شوید که بهای ترک فرقه بسا بیش‏ تر از بهای ماندن در فرقه است و در نتیجه عقل سلیم حکم می ‌کند که در فرقه بمانید. درست همانند مثال خرید کالا از فروشگاه محل که انتخاب برای شما بین این کالا و آن کالا نبود، بلکه بین داشتن و نداشتن کالایی بود که نیاز داشتید، در اینجا هم انتخاب برای شما، حداقل به لحاظ اخلاقی بین بودن و نبودن است. در هر دو مثال اگر چه به ظاهر شما آزاد و مختار هستید، اما چون انتخابی ندارید عملاً نمی ‌توانید آزادی و اختیار خود را به کار بگیرید.

آزادی انتخاب بدون داشتن اعتماد به نفس و انگیزه‏ ای از خود
مهدی ابریشم ‌چی (سخنرانی به مناسبت انقلاب ایدئولوژیک): “در جریان این پالایش ایدئولوژیک، ما موفق شدیم آن اعتماد به نفس‏ های فرد گرایانه ‏ای را که از داخل جامعه با خود آورده بودیم، کنار بزنیم. همان اعتماد به نفس‏ هایی که ناشی از فردیت است.”
– آزادی انتخاب بی ‌معنی است اگر انتخابی وجود نداشته باشد،
– آزادی انتخاب بی‌ معنی است اگر انتخاب ‏ها بسیار باشد و اطلاعات کافی برای کمک به انتخاب کردن وجود نداشته باشد،
– آزادی انتخاب بی‌ معنی است اگر فرد اعتماد به نفس و انگیزه ‏ای از خود نداشته باشد که بر پایه و تکیه به آن ها اجازه‏ ی تصمیم‏ گیری به خود بدهد، بنابراین به جای تصمیم ‏گیری بر اساس خواست و منافع خودش از دیگران دنباله ‌روی خواهد کرد.
جدا کردن فرد از محیط زیست ‏اش و وارد کردن او به محیطی کاملاً جدید و ناشناخته و متفاوت از ملأ زندگی قبلی‏ اش، اولین خط حمله فرقه‏ ها علیه اعتماد به نفس و انگیزه ‏ی متکی به خود جذب‌ شدگان جدید به فرقه است.
… در فرقه ‏ها وقتی که به طور مدام به شما یاد آور می‏ شوند که قبل از پیوستن به فرقه شما فردی فاسد و به درد نخور بوده ‏اید و به طرز وحشتناکی خودخواه و تنها به دنبال منافع خود می ‏رفتید و این افکار را با وادار کردن شما به درونی کردن و فکر کردن به آن ها تشدید می‌ کنند، اعتماد به نفس فرد اگر به طور کامل از بین نرود، حداقل به پایین ‏ترین نقطه‏ ی خود می ‏رسد. در آنجا نه تنها رهبران فرقه با آموزش‏ های بعضاً روزانه سعی می‌ کنند اعتماد به نفس و انگیزه از خود افراد را به حداقل رسانده و حتی نابود کنند، بلکه با منزوی کردن آن ها از محیط زیست و رشد خود، خانواده و دوستان، کسانی که فرد را به خاطر آنچه هست دوست دارند و اعتماد به نفس را در او تقویت می‌ کنند، هر گونه مقاومت «خود» برای حفظ اعتماد به نفس و انگیزه از خود را به حداقل می‏ رسانند.
مرلو اعتماد به نفس یک فرد عادی را “به طور مستقیم و به شکل نزدیکی در رابطه با روابط فردی او می‏ داند.” و می گوید: “ما برای خود ارزش قائلیم به خاطر همسرمان، فرزندان و دوستانمان که به نظر می ‏رسد ما را دوست دارند و از بودن با ما لذت می ‏برند و یا عشق و علاقه خود را به نوعی نسبت به ما نشان می ‏دهند. فردی که مؤمن و فرضاً مسیحی می‌ شود، علاوه بر این معتقد است که خدا هم او را دوست دارد و برای او ارزش قائل است. {چنین نظری در مورد تمام ادیان صادق است، مثلاً در قرآن هم علاوه بر بحثی که در بالا پیرامون بسم الله الرحمن الرحیم، آمد، آیات بسیاری وجود دارد که از عشق خدا نسبت به انسان و ارزش قائل شدن پروردگار برای انسان حکایت می ‌کند.} چنین چیزی هم نوعی بیمه و هم تأکید است. به این ترتیب فرد معتقد، خود را در مقابل ضعف‏ ها، کمبودها و شکست‏ های زندگی هر قدر هم که فجیع و دردناک باشند بیمه می‌ کند {اعتماد به نفس خود را از دست نمی ‏دهد، مایوس نمی ‌شود و با فعالیت سعی می‌ کند شکست‏ ها را جبران کرده و دوباره موفق شود} و با فکر این که خدا او را دوست دارد به حرکت خویش علیه هر شرایط ناهنجاری ادامه می‌ دهد.”
شاید به همین دلیل است که در فرقه‏ ها به شدت با اعتقادات شخصی مقابله کرده و پایه‏ های آن را زیر سؤال می ‏برند، اعتقاداتی که به قول آنتونی استور “اعتماد به نفس ما تماماً وابسته به آن ها هستند.” به نظر او “اعتماد به نفس برای انسان آن ‌قدر مهم و ضروری است که بدون آن فرد ترجیح می ‏دهد که بمیرد تا باقی بماند.” استور می ‌افزاید: “اگر اعتماد به نفس و انگیزه از خود تا به این حد وابسته به اعتقادات فرد هستند، آن اعتقادات و سیستم فکری به قدری عزیز می ‏باشند که نباید به هیچ عنوان لرزانده شوند. هیچ کس نباید اعتماد به نفس و انگیزه‏ ی از خود را کاملاً از دست بدهد و کسانی که به چنین نقطه ‏ای می ‏رسند و دچار افسردگی فوق ‏العاده می ‏شوند معمولاً خودکشی می‌ کنند.”
بنابراین وقتی در فرقه‏ ها، آن ها به شدت و بی ‌رحمانه علیه اعتقادات گذشته‏ ی افراد می‌ جنگند و می‏ خواهند آن ها را تغییر دهند، در واقع آن ها دارند فرد را برای مرگ (معنوی) خویش آماده می ‌کنند. آیا مرگ اجتماعی بردگان، نه فیزیکی بلکه معنوی و احساسی آن ها را به خاطر می‏ آورید؛ در اینجاست که ما تازه متوجه می ‏شویم که وقتی فرقه‌ ها می‏ گویند که «خود گذشته و یا کهنه» باید بمیرد و فرد دوباره متولد شود منظور آن ها چیست و یا این که چگونه آن ها پیروان را آماده می ‌کنند و آموزش می ‌دهند که تبدیل به یک «بمب انسانی» شوند.
رهبران فرقه ‏ها، با استفاده از کنترل فکری و شستشوی مغزی، با وادار کردن فرد به تشکیک نسبت به اعتقادات و اصول اخلاقی گذشته‏ ی خود، با نفی و طرد ملأ اجتماعی، خانواده و دوستان گذشته‏ اش، اعتماد به نفس و انگیزه از خود را در او به حداقل می ‏رسانند. با تغییر سیستم اعتقادی افراد، پیروان فرقه یاد می ‏گیرند که اعتقادات، افکار، خواست ‏ها و احساسات گذشته‏ ی آنان «بد»، «شیطانی»، «بورژوایی»، و … بوده و از آنجا که آن اعتقادات راننده و یا فرمانده‏ ی اراده و یا انتخاب آزاد آن ها بوده، اعضا می‏ پذیرند که اراده ‌ی فردی و آزاد خود را مجدداً به کار نگرفته و به جای آن از رهبری تبعیت کرده و هر چه که او می‏ گوید را انجام دهند. به این ترتیب در این نقطه ما می‏ توانیم مدعی شویم که دیگر هدایت‌ کننده‏ ی اراده‌ ی فرد، خودش نیست. «خود» گذشته‏ ی ما گرچه هنوز در قید حیات است و به نظر آزاد می ‌آید، اما از آنجا که به خود مشکوک شده و اعتماد به نفس‏ اش شدیداً متزلزل گشته، دیگر نمی‌ تواند به خود و تصمیمات خود اعتماد کرده و در نتیجه ترجیح می‏ دهد که به آنچه به او می ‏گویند عمل کند تا این که فکر کرده و خود تصمیم بگیرد که چه چیز درست است و یا درست نیست.
فرض کنید شما در یک آزمایشگاه شیمیایی استخدام می‏ شوید؛ در روز اول کار به شما گفته می‌ شود که شما آشنایی با وسائل آنجا ندارید و فشار هر دکمه ممکن است خطر انفجار کل آزمایشگاه را به همراه داشته باشد (مرحله اول قبول این که من نمی ‏دانم و نمی ‏فهمم و اگر کاری کنم ممکن است هم برای من بد باشد و هم برای دیگران)، بنابراین شما باید به حرف مسئول خود گوش داده و دقیقاً کاری را که او گفته انجام دهید (به جای تکیه به فکر و قضاوت خود از دستورات داده شده باید اطاعت کنید). در چنین شرایطی شما داوطلبانه می ‏پذیرید که مادامی که در آن آزمایشگاه هستید، اعتماد به نفس و حق انتخاب خود را کنار گذاشته، اراده‏ ی خود را تسلیم مسئولین آنجا کرده و هر چه که آن ها می‏ گویند را انجام دهید. درچنین شرایطی شما احساس مقاومت درونی، ریاکتنس (reactance) در مقابل گرفته شدن آزادی خود نمی ‏کنید، چرا که احساس می ‏کنید که خودتان داوطلبانه آزادی خود را برای مدت محدود کار در آزمایشگاه، به دلیل نداشتن اطلاعات کافی و یا ایده‏ ی درست، به مسئولین آنجا واگذاشته ‏اید.
در فرقه ‏ها هم، وضعیت تقریباً به همین گونه است، از روز اول پیوستن شما به آن ها، دائم به شما یادآور می ‏شوند که اعتقادات و دانسته ‌ها و حتی منطق گذشته شما غلط بوده است و باید همه چیز را از نو یاد بگیرید. بنابراین شما احساس می‏ کنید همانند کودکی و یا آن کارمند آزمایشگاه شده ‏اید و علم و فهم و یا ایده ‌ی کافی و یا درست برای این که خودتان مستقلاً تصمیم گرفته و عمل کنید را ندارید. هم‌ زمان آن ها به شما می ‏قبولانند که هر چه شما در فرقه انجام می ‏دهید خیلی مهم و حساس بوده و موضوع مرگ و زندگی است و هر اشتباه شما می‏ تواند منجر به شکست آرمان و هدف و مرگ عده ‏ای بشود. (حداقل در فرقه‏ های تروریستی مثل مجاهدین روی این گفته بسیار تأکید می ‌شود.) بنابراین همانند مثال آزمایشگاه، شما داوطلبانه و مهم ‏تر با یک احساس درونی، اراده ‏ی آزاد خود را بدون هیچ مقاومت و ریاکتنسی تسلیم مسئولین فرقه می‏ کنید. تفاوت در اینجاست که در مثال آزمایشگاه شما آزادی خود را برای مدت محدودی و آن هم تنها برای انجام کارهای مشخصی (کار با ماشین آلات آنجا) تسلیم مسئولین آزمایشگاه کرده ‏اید، در حالی که در فرقه به شکل مادام ‏العمر مسئولیت تمام فعالیت ‏ها و امور مخلتف زندگی شخصی خود حتی خواب و خوراک و زندگی یا مرگ خود راواگذار کرده ‏اید.
در واقع در فرقه همانند کار در آن آزمایشگاه شیمیایی، اگر شما شخصاً و با تکیه به اراده‏ی آزاد خود کاری را انجام دهید، با نوعی هیجان شدید خطا و گناه رو به‌ رو می‏شوید و با تناقض جدی بین کاری که به شما گفته شده انجام دهید و کاری که خودتان کرده‏اید رو به‌ رو خواهید شد. این هیجان فوق ‏العاده به این دلیل است که شما احساس می ‏کنید که دانسته و یا ندانسته، دستور اقتدار حاکم در آنجا را انجام نداده و آن ‌طور که خودتان درست دانسته‏ اید عمل کرده‏ اید. در چنین شرایطی شما خود را سرزنش خواهید کرد و سعی می ‏کنید که در آینده حتی بیش‏ از پیش از اقتدار حاکم تبعیت نمایید.

آزادی انتخاب و از دست رفتن و یا متزلزل شدن هویت و شخصیت
ما بر اساس شخصیت و هویت خود، تصمیم می‏ گیریم و انتخاب می‏ کنیم. من این پیراهن را می ‌خرم، چون فکر می ‏کنم رنگ و مدل آن مناسب شخصیت من و گویای هویت من است. اما اگر من به شخصیت و هویت خود شک کنم، چه اتفاقی می ‏افتد، آیا من باز می ‏توانم مثل گذشته به راحتی انتخاب کنم؟
بعد از جدایی از مجاهدین، من خیلی زود متوجه شدم پایه‏ هایی که مرا قادر می‌ ساختند بر اساس آن ها تصمیم گرفته و انتخاب کنم را از دست داده ‏ام. اگر اعتماد به نفس و انگیزه‏ ی از خود، ما را قادر می ‏سازند که آنچه در ضمیر خود انتخاب کرده‏ ایم را عملی سازیم، شخصیت و هویت، این امکان را فراهم می‌ کنند که در گام نخست، ما آن انتخاب را در ضمیر یا فکر و اندیشه خود انجام دهیم. من بعد از جدایی برای مدت‏ ها، احساس می ‏کردم یا این هویت و شخصیت را از دست داده‏ ام و یا دیگر به راحتی نمی ‏توانم به آن ها اعتماد و تکیه کرده و تصمیم بگیرم. چرا که احساس «من»، «سن»، «خوب و بد بر پایه فرهنگ و هویت» … را از دست داده بودم. برای مثال نمی ‏توانستم تصمیم بگیرم که آیا این لباس و یا این رنگ مناسب سن و احوال من هست یا نه؟ آیا پوشیدن چنین لباسی معرف شخصیت، هویت و موقعیت من هست یا نه ؟ بنابراین برای تصمیم‏ گیری اساسی ‌ترین و در عین حال ساده‏ ترین امور، از قبیل این که چه لباسی را خریده و به تن کنم، مجبور بودم از دوستان و حتی از دخترم کمک بگیرم.
به عبارت دیگر به جای این که از مسئولین گذشته خود در سازمان دستور بگیرم و انتخاب کنم، حالا با کمک گرفتن از دوستان و دخترم به نحوی داشتم آن ها را جایگزین مسئولین سازمان می ‏کردم. این وضعیت چند سالی طول کشید، تا این که توانستم شخصیت و هویت قبل از پیوستن به مجاهدین را بازیافته و سعی کنم بر پایه‏ ی آن ها تصمیم بگیرم، اما هر بار، بلافاصله احساس نا آرامی و تناقض می ‏کردم که آیا تصمیمی که گرفته ‌ام، لباسی که خریده ‏ام درست بوده و یا نه و آیا آن ها با موقعیت، سن و فرهنگ پیرامون من هماهنگ هستند یا نه؟ درسی که از گذر این دوران آموختم این بود که من تا چه حد احساس «سن»، «هویت» و درست و غلط فرهنگ پیرامونم را از کف داده ‏ام … فهمیدم که دیگر حتی نمی ‏توانم درست و غلط راهنمایی ‏های دوستان و دخترم را تشخیص دهم. برای اولین بار عمیقاً احساس کردم که چه دارایی ارزشمندی را از دست داده‏ ام هویت و شخصیتم را- و باید دوباره آن را همانند کودکی از نو بازسازی کنم. چرا که بدون آن ها «آزادی انتخاب» بی ‌معنی بود.
در آخرین مرحله ‏ی شستشوی مغزی، در شرایطی که قربانی، اعتماد به نفس و انگیزه ‏ی از خود، را از دست داده و به تمام اعتقادات و اصول گذشته‏ ی خود مردد و یا آن ها را نفی کرده و پذیرفته که آن ها را با نوع فرقه ‏ای شان جایگزین سازد؛ او یاد می ‏گیرد که چقدر «فرد بودن» اشتباه و وحشتناک است؛ در این مرحله او شروع به از دست دادن شخصیت و هویت فردی خویش و عوض کردن آن با هویت و شخصیت فرقه ‏ای و یا تبدیل شدن به یک فرد جدید و تازه «متولد شده» می ‌کند . بعد از این مرحله فرد دیگر تصویرش از خود، تصویر سابق نیست و خود را به عنوان، «هوادار …»، «عضو …» فلان گروه و یا فرقه می‏ داند. از این پس تصمیمات او، درست و غلط، زشت و زیبا، تشخیص رفتار معقول از نامعقول و ناهنجار بر پایه ‏ی شخصیت و هویت تازه‏ اش، شکل می ‏گیرد. از این پس او بر پایه این هویت و شخصیت فرقه‏ ای و یا جمعی که توسط رهبر فرقه به او داده شده است، انتخاب می‌ کند و تصمیم می ‏گیرد (مثلاً چه لباسی بخرد، حتی چه رنگی را انتخاب کند و چه رفتاری داشته باشد) و نه براساس آن تصویر شخصی که از خود در ذهن دارد.

آزادی انتخاب در مقابل بهای خروج
… زمانی که رهبر فرقه به تغییر اعتقادات فرد مشغول است اما هنوز کنترل اراده‏ ی قربانی دست خودش می ‏باشد و به عبارتی شخصیت و هویت او به خواب نرفته و یا به اسارت کشیده نشده است. در چنین شرایطی فرد برای ترک فرقه باید بهای خروج را در مقابل بهای باقی ماندن در فرقه سبک و سنگین کند. دردنیای قدیم هم بعضی افراد به دلیل فقر فوق‏العاده بعضاً مجبور می ‏شدند که «آزادانه» تن به بردگی توسط ثروتمندان بدهند.
در فرقه‏ ها هم وقتی که بهای خروج خیلی سنگین باشد، فرد ممکن است مختارانه تصمیم بگیرد که آزادی و حتی هویت، شخصیت و اعتقادات خود را تسلیم رهبر فرقه کند. حتی در مجاهدین هم من هواداران بسیاری را می ‏شناسم که مختارند که هوادار سازمان نباشند؛ خیلی از آن ها به اندازه ‏ی کافی فهمیده هستند که تشخیص دهند که سازمان امروز چقدر با سازمانی که آن ها 30 سال قبل هوادارش شدند متفاوت است، با این حال هنوز ترجیح می ‏دهند که ازسازمان دنباله ‌روی کرده و از آن حمایت کنند، به اعتقاد من این به دلیل شسشتوی مغزی و بحث ‏هایی که من تا کنون در این بخش کرده ام نیست، (اگر چه به طور رقیق ‏تر حتماً روش ‏های تأثیرگذاری، مخدوش‏ سازی ذهن تأثیر منفی خود را روی آن ها و تصمیم گیری ‏هایشان گذاشته) بلکه دلیل اصلی بهای اندکی است که آن ها برای حمایت می ‏پردازند، در مقابل بهای سنگینی که برای عدم حمایت باید بپردازند.
بهای هوادار ماندن برای آن ها در خارج از ایران، حمایت لفظی از سازمان، کمک مالی، شرکت در جلسات تبلیغی سازمان مثل تظاهرات و جلسات عمومی و حداکثر شرکت در برنامه‏ ی پول جمع کنی در خیابان ‏هاست. اما اگر آن ها بخواهند هواداری سازمان را ترک کنند، باید با تمام دوستانی که در خارج از ایران دارند خداحافظی کنند. (لطفاً توجه کنید که اکثر هواداران سازمان در خارج از ایران زندگی می ‌کنند و سال‏ هاست که به ایران بازنگشته، و تمام ارتباط با خانواده و دوستانشان در ایران به حداقل رسیده و اکثراً به دلیل پارانویا و فوبیایی که سازمان ایجاد کرده، جرأت مراجعت به ایران را ندارند و در بسیاری موارد حتی دوستی و معاشرت خود را هم محدود به جمع هواداران و اعضای جداشده‏ ی سازمان کرده ‏اند.) به این ترتیب در اثر عدم حمایت از سازمان، نه تنها حمایت و دوستی سایر هواداران را از دست خواهند داد، بلکه مهم‏ تر از همه این که احساس هدف داشتن در زندگی که به‌ وسیله مجاهدین برای آن ها تعریف و به آن ها تحمیل شده را هم از دست می‏ دهند، علاوه بر این آن ها بخش مهمی از زندگی خود را که فکر می‏ کردند دارند برای مردم و کشور و آزادی و … فدا می ‌کنند، را نیز از دست خواهند داد.
بدین ترتیب و به ناگهان آن ها باید قبول کنند که برای سال ‏ها، احمق و یا گول خورده‏ ای بیش نبوده و بسیاری از موقعیت ‏ها، بخش مهمی از زندگی خود و خانواده‏ ی خود را بیهوده فدا کرده ‏اند. بسیاری از آن ها که در زندگی مادی، تحصیل و کسب درآمد و ثروت موفق نبوده ‏اند، عدم موفقیت خود را به این ترتیب توجیه می‌ کنند که در این مدت یک فعال سیاسی بوده و زندگی، وقت، امکانات و ثروت خود را فدای دفاع از مردم و آزادی و جنگ علیه بی‌ عدالتی کرده‏ اند.
از این رو اگر قبول کنند که در تمام این مدت از یک گروه مستبد، و درگیر در تخیلات کودکانه رهبرش حمایت می کردند، ناگهان تمام این امتیازات را که در درون خود و در ملأ بیرونی و از جمله در مقابل خانواده برای خود قائلند، از دست خواهند داد و به فردی شکست خورده، کودن و احمق بدل خواهند شد. ملاحظه می ‏کنید در این مورد بهای جدایی از سازمان به مراتب بیشتر از بهای شرکت در یک یا دو تظاهرات در سال و خرید نشریات سازمان و هر از چند گاه دفاع لفظی از آن هاست.
… درست است که برای فردی که می‏ خواهد خارج شود تمام این ملاحظات وجود دارد اما این ‌ها دلایل کند کننده هستند و نه تعیین کننده. دلیل اصلی این است که فرد، حاکم بر اختیار و اراده‏ی خود نیست، خود واقعی یا خود گذشته خود را از دست داده و یا او را در ذهن خود محبوس نموده، اعتماد به نفس و انگیزه از خود را از دست داده، و اگر بتواند به گونه ‏ای آن ها را به دست آورد به سادگی می‏ تواند با چنین موانعی رو به‌ رو و بر آن ها غالب شود.
تنظیم از: عاطفه نادعلیان

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا