دلنوشته عاشقانه مجتبی به پدر اسیرش سید ولی محمد زاده

گذشته اصالت ندارد بیا با هم آینده شیرین مان را از نو بسازیم

” پدر” اسطوره ای از آسمان است
پدر افسانه ای در این جهان است
پدر صندوقی از اسرار پنهان
پدر سنگِ صبور و امتحان است
سپیدش کرده موی و صورتش چین
گذرگاهی که عنوانش زمان است
پدر نجوای ذِکر شامگاهی
صلاتی هم نشین با کهکشان است
پدر در دیده ام زیباترین شعر
پدر در باورم یک قهرمان است
بدیدم خویش در آئینه ای نیک
به رخ دیدم که تصویرش عیان است
نظر کردم به دقت خویش و وی را
دو جسمی دیدم و روحی در آن است
اگر کفر است گویم خالق ، اما
پدر با خالقم همداستان است
پدر زیباترین تصویرِ دنیا
میانِ قابِ قلبم در نهان است

سید ولی محمد زاده
سید ولی محمد زاده از اعضای اسیر در زندان مانز رجوی

پدرجان بمیرم برات، آی که قربونت برم من. ستایشت میکنم من و دست و روی مهربانت را با دیده چشمانم بوسه باران میکنم عزیز دل …
الان اصلا برام مهم نیست که در سایت رسوای رجوی چه گفتی یا که منتسب به تو چه گفتند و نوشتند…

مهم اینست که مابعد دوسالگی که طبعا هیچ تصویری از تو در ذهنم نمانده و نبوده، میخواهم اولین سلام عمرم را با تمام وجود و احساس و عواطفم بعد از سی و سه سال به پدر نازنینم ابلاغ کنم که میدانم در دورترین فاصله ممکنه است. اما مطمئنم که قلب هایمان به هم گره خورده است و بدان ایمان دارم پدرجان .

پدرجان بار دیگر دورادور دستان پر مهرت را می بوسم و جلوی پایت زانو میزنم چون خوب میدانم در این سالیان متمادی چه رنجی را ناگزیر و ناخواسته تحمل کردی..
پدرجان از سیمای تغییر یافته ات در این سالیان، بطور کامل می توان فهمید که بر شما چه گذشته و رجوی خائن چه روزهای سختی برایت ساخته است.

پدرجانم، پدر مهربانم من مجتبی هستم همان پسری که در فراقت و در پستی و بلندیها افتاد و خودش به تنهایی بلند شد و یا علی گفت و مو سفید کرد ، بدون اینکه کوهی مثل تو پشتش باشد…

پدرجان خوب میدانم اگر در کنارم بودی هرگز اجازه نمیدادی لحظه ای از سختی های زندگی بدون پدر را تجربه کنم.
پدرجان خوب میدانم روزهای سپری شده در زندگی جفتمان میتوانست به بهترین شکل ممکن رقم بخورد اما هیهات که دست روزگار بی آنکه انتخابش کرده باشیم، بر ما مستولی و تحمیل شد..

پدرجان جفتمان خوب میدانیم که چه رابطه قلبی بین مان است و همین دوست داشتن ها باعث شده تا غم فراق هر دوتای ما را پیرتر از آنی که باید باشیم نشان بدهد…

مجتبی فرزند ولی محمد زاده
مجتبی فرزند ولی محمد زاده

پدر قهرمان من ، مجتبی هنوز امیدوارست حتی برای یک لحظه شده تو را در آغوش بگیرد و عطر نفسهایت را استشمام کند و دستهای مهربانت را بفشرد و ساعتها و روزها و هفته ها و اصلا ماهها و سالها با تو حرف های مردانه بزند و لحظه ها را در کنار تو سپری کند.
پدر غیور من ، همه این سالها به کنار ، گذشته ها اصالت ندارند و نمیتوان تغییرش داد پس بیا با هم و در کنار هم به آینده فکرکنیم. لحظه هایی که میتوانند با کنار هم بودن رویایی شود.

پدرجان برگشتنت میتواند برای مجتبی و میلاد و مامان، تمام گذشته های سخت بدون پدر را پاک کند و یک آینده فوق رمانتیک در کنار پدر را رقم بزند.

پدرجان بیا برای یکبار هم که شده طعم خوش زندگی در کنار هم را تجربه کنیم و میدانم که قلب شما بیشتر از من برای این لحظه می تپد.

پدرجان یقین دارم که این انتظار روزی به سر خواهد رسید و ماه من از پشت ابر رخ نمایان میکند و دست در دست هم به خوشی ها و لذت های آینده مان لبخند میزنیم.

از خدایمان میخواهم هر چه زودتر این فراق را پایان دهد چون بی صبرانه منتظر در آغوش کشیدنت هستم پدر.
دوستدار همیشگی ات مجتبی

منبع

یک دیدگاه

  1. افسوس واقعا” ,رجوی لعنت الله از یک انسان ساده چه ساخته است ,یارو خانواده اش را رها کرده که چی ؟ بغض گلوی آدم را می گیرد وقتی این درد نامه ها را می خواند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا