نامه ام که برای مسعود رجوی نوشتم – قسمت دوم

در قسمت قبل اشاره کردم مسئول نشست از من سئوال کرد که از نشست و صحبت های جمع چی گرفتم؟ من به آنها گفتم هیچ منطقی در کار نبود، جز توهین و اهانت چیزی برایم نداشت. این را که گفتم دوباره شورش شد و با داد و فریاد مجدداً روی سرم ریختند، حرف هایشان را گوش کردم. خشم را در چشم های بعضی از بچه ها می دیدم! از طرف دیگر نگاه های بعضی از بچه ها که مجبور بودند خودشان را انطباق دهند مشاهده می کردم که مبادا مسئولین مشکوک شوند. از نگاهها پیدا بود این دسته از بچه ها گویا به من هم حق می دادند و به نظر می آمد آنها هم مسئله دار هستند اما از ترس جرات نمی کردند حرف دل خودشان را بیان کنند.

محمد رضا گلی

سپس کمکی مسئول نشست (جهت اطلاع باید بگویم در تشکیلات معمولاً وقتی نشست برای سوژه ای گذاشته می شد که از نظر مسئولین سنگین بود و برداشت آنها این بود که یک مسئول ممکن است نتواند از پس نشست برآید در این صورت یک نفر دیگر را به عنوان کمک اضافه می کردند تا بتوانند کنترل و سرکوب بهتری داشته باشند و با این هدف به خیال خام خودشان سوژه را وادار می کردند که حرف هایش را پس بگیرد و همچنان مطیع و فرمانبردار باشد) که یک فرد ارشد با اسم مستعار جهانگیر (پرویز کریمیان) جهت اداره نشست وارد شد و با کمی صحبت کردن، النهایه از من پرسید بعد از این همه وقت و انرژی که بچه ها از خودشان گذاشتند، خودشان را به آب و آتش زدند تا شما را بیدار کنند و به نظر من کافی است. حال شما بگو آقای اسکاردی از صحبت های بچه ها چی گرفتید؟ سپس به من گفت که یک کلمه بگویم اشتباه کردم. من هم در جواب گفتم اجازه بدهید من دو کلامی صحبت کنم. گفت ما منتظر هستیم تا شما بچرخانید.

گفتم حضرت محمد با آن عظمتش می گفت من هم قابل انتقاد هستم. من هم عین شما هستم، حالا شما چرا فکر می کنید انتقاد به رهبری جرم است؟! این رویکرد با مشی ائمه اطهار در تناقض است. این را که گفتم یکی از بچه ها که هم لایه ای خودم هم بود از شدت خستگی و ناراحتی بلند شد آنچنان سرش را به شیشه پنجره کوبید که خون از سرش سرازیر شد. من از وضعی که پیش آمده بود ناراحت شدم و دلم به حالش سوخت سپس مسئولین نشست رو کردند به من گفتند ببین چه کار کردی! چرا اینقدر سماجت می کنی؟ نشست ساعت 9 شب شروع شده و حالا به 4 صبح نزدیک شدیم و بی نتیجه ماند.

من شدت خستگی و بی خوابی را در چهره بچه ها می دیدم. این فردی که سرش را به شیشه پنجره کوبیده بود در واقع اعتراضش به من نبود. درست است خواسته خود را بر زبان نیاورد اما معنی اش این بود چرا نشست را خاتمه نمی دهند؟! از فرط خستگی بچه ها کلافه شده بودند! به ساعت 4 صبح نزدیک شده بودیم و ساعت 6 صبح بیدار باش می زدند و آماده می شدیم و سر کار و مسئولیت خود می رفتیم. اما مسئولین حاضر اعتراض این فرد را روی من مصادره کردند تا مرا مقصر بدانند در حالی که واقعیت چیز دیگری بود.

ادامه دارد

گلی

منبع

2 نظر

  1. سلام ، آقای محمدرضا اسکاردی مدت 6 ماه که درانفرادی سازمان در ا شرف در زندان اسکان بودم، نگهبان من بود و برایمان آب و نام می آورد، من برخی اوقات در دلم از دست ایشان ناراحت می شدم، اما اکنون که می بینم خودش چقدر شکنجه شده و سرکوب شده است، از احساسات خودم پشیمان می شوم، سلام صمیمانه ی من را به آقای اسکاردی عزیز برسانید ، همه ی ما قربانیان فرقه ای سرکوبگر بودیم و از بالا تا پائین رده ها در سازمان، همه شکنجه شده و زندان و در اسارت بودیم . تشکر از مسئولین سایت .

  2. سلام ، از این دست مطالب که از خاطرات جداشده ها است ، لطفا بیشتر در سایت منتشر کنید، هم ما و هم خانواده ها تاثیر خوبی می پذیریم وبه جنایات رجوی ها بیشتر اشراف پیدا می کنیم، از مسئولین سایت بابت انتشار این خاطره کمال تشکر را دارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا