از دام تا رهایی – قسمت اول

مدتی است که خیلی از دوستان از من سئوال میکنند که مگر شما چشم و گوشتان بسته بود که وارد سازمان مجاهدین خلق شدید. مگر از ابتدا نمی دانستید که شما را از ایران به کجا و برای چه کاری می برند.

دوستان عزیز بزرگوارم اگر میل به شنیدن حقایق و چگونگی گذر من به سازمان مجاهدین از ابتدا تا به انتها را دارید با کمال میل حاضرم عین واقعیت را تا آنجایی که به یادم مانده است برایتان شرح بدهم.

ابتدا به دوستان عزیزم می خواهم بگویم سطح سواد من ششم ابتدایی قدیم است و احتمال اینکه در نوشتار غلط املایی زیاد به چشمتان بخورد وجود دارد. شما عزیزان از این بابت من را ببخشید . دوم از بردن اسم نفرات معذورم چون اکثر نفرات با نام مستعار هم دیگر را می شناختیم.

اسم این سرگذشت را می گذارم: از دام تا رهایی..

آشنایی من با سازمان به سالهای اول انقلاب بر میگردد.
البته شناختی روی هدف و سیاستشان نداشتم .اما بعد از انقلاب و سقوط حکومت پهلوی مقداری با آنها آشنا شدم ولی هرگز سمپات نبودم یا وارد دستگاهشان نمی شدم ‌چون کارگر بودم . علیرغم اینکه آن وقتها بازار بحثهای سیاسی گرم بود تجمعات گروه های سیاسی زیاد بود ولی من سرم توی کار خودم بود.

این مختصر آشنایی آن دوران بود .اما حالا با گذشت سالها از آن زمان و اینکه چگونه دوباره با سازمان مجاهدین آشنا شدم و سر از تشکیلات آن در آوردم را برایتان توضیح میدهم.

من در زمستان سال 1380 در ایرانشهر از توابع استان سیستان و بلوچستان ایران کار میکردم. یک قهوه خانه بود توی ایرانشهر نزدیک گاراژ ایران پیما که پاتوق کارگرها و بناها بود و من به آن رفت و آمد داشتم.

توی مدتی که آنجا می رفتم گاهاً زمزمه اینکه کسانی هستند آدمها را از اینجا به خارج می برند، به گوشم می خورد. ولی من به دلیل اینکه چند بار از بندرهای ایران برای رفتن به کشورهای عربی ‌مثل دبی، قطر و کویت اقدام کرده بودم و موفق نشده بودم زیاد جدی نمی گرفتم. تا اینکه یک روز صبح دور فلکه که منتظر دوستم بودم یک آقایی جلو آمد با من احوالپرسی کرد. بلوچ بود و خودش را فرید معرفی کرد و از چند و چون کار پرسید. من هم نارضایتیم را از کار سخت و دستمزد کم برایش گفتم. فرید به من گفت چرا نمی زنی بروی خارج؟!. من هم گفتم ما کجا و خارجه کجا. دلت خوش که از این حرفها میزنی..

ولی دیدم او جدی حرف میزند. به من گفت که اگر قصد رفتن به خارج از ایران دارید کمکت می کنم . من هم خیلی جدی بهش گفتم خدا روزیت را جای دیگه حواله کند من پول ندارم اینجا هم کسی ندارم.. برو سراغ کسی که پولدار باشد. در ادامه گفت نیازی به پول شما نیست من با هزینه خودم می فرستمت. حقیقتش را بخواهید کنجکاو شدم. القصه ما با همدیگر زیاد صحبت کردیم که من را با هزینه خودش به اروپا، آلمان یا هلند بفرستد و به توافق رسیدیم. با هم رفتیم یک جایی به عنوان قرار که فردا همدیگر را ببینیم نشانم داد و چون قاچاقچی باید از مرز ایران به کشور پاکستان می رفتیم از من خواست که با هیچ کس این موضوع را در میان نگذارم. من هم معطل نکردم. سریع خودم را جم و جور کردم.

فردا صبح سر ساعت در محل قرار ایستاده بودم که یک ماشین تویوتا ایستاد. آقا فرید سریع در باز کرد و به من گفت بیا بالا. من هم سوار ماشین شدم. غیر از من یک نفر دیگر هم بود که او نیز قصد خروج از ایران داشت. ما شدیم چهار نفر یک راننده با فرید که بلوچ بودند و من و یک نفر دیگر .. ابتدا رفتیم یک بیابانی که در مسیر جاده شهرستان سراوان بود پیاده شدیم و ما دو نفر که قاچاق بودیم تا غروب آفتاب با فرید بلوچ اونجا بودیم .

آفتاب که غروب کرد یک ماشین سواری آمد ما را بردند شهرستانی به اسم جکیگور. هوا تاریک بود توی حیاط خونه ای پیاده شدیم. ما را بردند داخل خانه که زن و بچه هم بود ولی با ما تداخل نداشتند. شام مفصلی با هم خوردیم و خوابیدیم. نصفه های شب حدود ساعت سه که بود ما را از خواب بیدار کردند و گفتند آرام و بی صدا سوار شوید. حرکت کردیم به نزدیکی‌های مرز پاکستان که رسیدیم راننده چراغ ماشین را خاموش کرد و با چراغ خاموش و سرعت بالا رانندگی میکرد. جاده به حدی دست انداز داشت که من از ترس اینکه ماشین چپ کند و تکه تکه بشویم بیش از ده بار فاتحه خودم خواندم . با هر ترس و لرزی که بود از مرز ایران دور شدیم و نزدیکی‌های صبح و سحر به یک دهستان که اتوبوسها به آنجا رفت و آمد داشتند و محل فروش انواع کالاهای قاچاق از قبیل تریاک و هرویین و حشیش و غیره بود و کیسه به کیسه عین قند و شکر دکان بقالی روی هم چیده بودند در خاک پاکستان رسیدیم .
آن بخش یا آن منطقه ای که ما در قدم اول در خاک پاکستان واردش شدیم اسمش مندبلوک یا همچین اسمی داشت. وقتی وارد آن جا شدیم آقا فرید بلوچ که معرف حضورتان است به ما گفت چند دقیقه ای صبر کنید بروم یک جایی و زود بر می گردم. به ما گفت اگر کسی از این مردم از شما سئوال کردند که برای چی آمده اید بگویید برای خرید آمده ایم. بعد از ده دقیقه ای که گذشت دیدیم فرید یک نفر دیگر همراهش است.

به ما گفت تا اینجا من شما را همراهی میکردم از اینجا به بعد این آقا با شما می آید. حقیقتش را بخواهید مقداری ترس ما را گرفت که نکند ما را گول زدند و با فرید شروع به یک دو کردن و بحث کردیم. فرید هم با خونسردی و خوشرویی تمام به سئوالات ما جواب میداد که اعتماد کنید کار ما کلک و حقه بازی نیست. ما از شما نه پول میخواهیم نه ما دنبال پول کسی هستیم .قصد ما کمک کردن به شما می باشد که انشاءالله به اروپا اعزامتان بکنیم وقتی ما با صحبتهای او که خیلی دوستانه و خودمانی بود روبرو شدیم ترسمان ریخت.علی الخصوص اون جاهایی که می‌گفت ما شما را به قصد اروپا به اینجا آورده ایم. نقطه ضعف ما را می‌دانست و در هر یک جمله حرف زدن با ما یک بار اسم کشور هلند و یک بار هم اسم آلمان و اروپا را که می آورد انگار از دهنش شهد و شکر می بارد. در ظرف کمتر از بیست دقیقه ترس و نگرانی که ما را گرفته بود جایش را به خوشحالی و لبخند رضایت بخش داد.

فرید آدم کار کشته و با تجربه ای بود. چون خوب می‌دانست رگ خواب نفرات کجاست و چگونه و از چه راهی وارد دیالوگ با نفرات شود. وقتی اشتیاق ما را در شنیدن کشور اروپا و رفتن به اروپا را می‌دید بیشتر ادامه میداد . از اون هفت خط‌های روزگار بود.
من بیشتر شهرهای سیستان و بلوچستان را رفته بودم و کار کرده بودم و با فرهنگ و آداب آنها آشنایی داشتم. در میان بلوچها آدمهایی هستند که خیلی زرنگ و با جرات و با هوش هستند. ولی فرید با بقیه بلوچها فرق میکرد. بلوچها زبان باز نیستند. رو راست هستند. ولی فرید با تسلط و جدیت و در عین سادگی حرفش را منتقل میکرد و هر آدمی را خام و جذب خودش میکرد.
وقتی دید ما کاملا به آنها اعتماد کردیم از ما خدا حافظی کرد و رفت و ما سرنوشت جدیدی را انتخاب کردیم و خودمان را به دست تقدیر سپردیم که هر چه بادا باد. ما که تا این جای زندگی شکست خوردیم .این یکی هم رویش!

با هر ترس و لرزی که بود ما خوان اول را به سلامت پشت سر گذاشتیم.
در آن نزدیکی یک قهوه خانه بزرگی بود که بنای آن شباهت بیشتر با کاروانسراهای معروف شاه عباس داشت خیلی بزرگ بود .
به خاطر اینکه کسی به ما شک نکند که برای چه کاری آمده ایم وارد بساط فروش مواد مخدر و فروشندها شدیم. دیدیم خیلی راحت بدون ترس و عادی بازارشان گرم داد و ستد و بده و بستان است. مثل نقل و نبات به هر رهگذری تعارف میکردند و تبلیغ میکردند. من هم از کنار همین تعارفات یک تکه کوچک حشیش از یک تخته قالب که مثل قالب صابون گلنار بود کندم. شلوغ و پلوغ بود. صاحب جنس من را دید خودش یک تکه به اندازه یک گردو کند و مقداری تریاک هم بهم داد گفت برو قهوه خانه بکش. اگر دیدی خوب است بیائید هر چقدر خواستی از خودم بخر ارزان هم برایتان حساب میکنم . ما هم بدمان نیامد برویم یک دم و دودی راه بیندازیم.. البته نا گفته نماند من خودم در گذشته همه جور مواد مخدر کشیده بودم و ترک کرده بودم برایم تازگی نداشت.

ولی به خاطر اینکه وارد خاک کشور دیگری آنهم با آن مقصد اروپایی که برای رفتنش خیز بزرگی برداشته بودیم گفتیم برای آخرین بار هم که شده یک دمی به این سفره مفت و مجانی بزنیم و دلی از عزا در بیاوریم .

جمعی رفتیم قهوه خانه . داخل قهوه خانه عین بازارهایی که در هفته فقط یک روز خاص به آن اختصاص دارد و هر کس یک جور جنس می فروشد بود . یکی کیسه تریاک، دیگری کیسه هرویین. آن یکی حشیش و غیره می فروختند. جالب اینجا بود که هر کدام از فروشنده ها هم وسیله کشیدن خاص خودش داشت. هروئینی لوله و زرورق . تریاکی وافور خوب شاه عباسی و حشیش فروش چپق سنگین محلی. در میانه کشیدن و دود کردن بودیم که یک نفر آمد پیش نفر جدید همراه ما که او هم بلوچ ایرانی بود و اسمش را هرگز به ما نگفت به زبان اردو و انگلیسی تسلط داشت. یک چیزی در گوشش گفت و رفت . نفر قاچاقبر برگشت به ما گفت بدون اینکه کسی متوجه بشود یکی یکی از قهوه خانه خارج شویم و سوار اتوبوسی که منتظر ما است و به شهر کراچی میرود بشویم .
ما هم یکی یکی از چند در که داشت از قهوه خانه خارج شدیم و سوار اتوبوس شدیم…

ادامه دارد

ابراهیم مرادی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا