خاطرات برادر حمید رضا نوری از سفر به کمپ اشرف

با سلام

من مصطفی نوری هستم. برادر من حمید رضا نوری سالهاست که در اسارت مجاهدین خلق می باشد. زمانی که سازمان مجاهدین در پادگان اشرف در عراق مستقر بود من تصمیم گرفتم به عراق سفر کنم با این امید که با برادرم دیداری داشته باشم. زمانی که برای اولین بار می خواستم به عراق سفر کنم خیلی خوشحال بودم. نمی دانستم اشرف در کجای عراق قرار دارد و اشرف چه جور جایی است. به طرف اشرف حرکت کردیم و در خودرو با خودم می گفتم احتمالا مثل پادگانهای داخل ایران است. در ایران وقتی پدر و مادرها و یا اقوام نزدیک برای ملاقات مراجعه می کنند آنها را تحویل می گیرند و آنها را به یک محل راهنمایی می کنند و ملاقات صورت می گیرد.

اما وقتی به  اشرف رسیدیم فقط سیم خاردار و خاک ریز می دیدم. با خودم گفتم واقعا برادرم اینجا زندگی می کند؟! اینجا به همه چیز می خورد الا مکان زندگی. کمی استراحت کردم، بعد از استراحت بالای خاک ریز رفتم. پشت خاک ریز را فنس کشیده بودند و یک کیوسک نگهبانی پشت فنس بود. دو نفر در کیوسک نشسته بودند. من به آنها نزدیک شدم. دو نفر از داخل کیوسک آمدند بیرون و با فریاد بلند به من گفتند نزدیک نشو! برای چه کاری آمدی اینجا؟ گفتم برادرم را می خواهم ببینم. گفتند نام برادرت چیست؟ گفتم حمید رضا نوری؛ اهل اراک است. در جواب گفتند ما فردی بنام حمید رضا نوری در اینجا نداریم. حالا خیلی زود از اینجا دور شو. در جواب گفتم من مطمئن هستم برادرم اینجاست. چند دقیقه ای می خواهم او را ببینم و بروم. جوابی به من ندادند.

مجددا به محل استقرار رفتم. بعد از ظهر در محوطه استقرار قدم می زدم و یک سری از خانواده ها را می دیدم که حال مرا داشتند، بلا تکلیف بودند. چند خانواده در محل استقرار بودند که از شهرستانهای مختلف آمده بودند. پدر و مادرهایی به دنبال فرزندانشان آمده بودند. خواهران و برادران آمده بودند عزیزانشان را ببینند. تصمیم گرفتیم همگی کنار فنس ها تجمع کنیم. همین کار را کردیم. وقتی تجمع کردیم طولی نکشید یک خودروی نظامی پیش کیوسک پارک کرد و چند نفر از خودرو پیاده شدند و به طرف ما آمدند و بدون مقدمه شروع کردند به فحاشی به ما. هیچ حریم و حرمتی نگه نمی داشتند. ما هم به آنها گفتیم ما با شما کاری نداریم می خواهیم عزیزانمان را ببینیم. به خرجشان نمی رفت فقط حرفهای نا مربوط به ما می زدند. خسته شده بودیم، به محل استقرار برگشتیم .

فردای آن روز مجددا کنار فنس تجمع کردیم. این بار با سنگ و اشیاء فلزی از ما استقبال کردند که چند نفر هم زخمی شدند. به ما می گفتند شما مزدور هستید. به این نتیجه رسیدم نفراتی که در پادگان اشرف هستند به سختی زندگی می کنند و هیچ گونه آزادی ندارند کسانی که به طرف ما سنگ و اشیاء فلزی پرتاب می کردند زندان بان بودند. در تمام عمرم چنین آدمهایی ندیده بودم. فقط خودشان را می دیدندو تحمل دیدن غیر از خودشان را نداشتند و شروع می کردند به فحاشی.

در محل استقرار با یک سرباز عراقی صحبت می کردیم. سرباز عراقی می گفت: بیشتر مردم عراق با رجوی و سازمانش ضدیت دارند. آنها خیلی از مردم عراق را قتل عام کردند. صدام به جای اینکه به مردمش برسد بیشتر به رجوی می رسید. دولت ما می خواهد اینها را از عراق بیرون کند. قبل از شما خانواده های دیگری اینجا بودند. آنها هم موفق نشدند فرزندانشان را ببینند!

خلاصه اینکه چند روزی در کنار پادگان اشرف بودم اما متاسفانه موفق نشدم با برادرم دیداری داشته باشم. ناچارا بایستی به ایران باز می گشتم. سازمان مجاهدین یک سازمانیست که انسانها را به اسارت می گیرد و آنها را استثمار می کند گویی که برده خریداری کرده است. امیدوارم برادر من و سایر کسانی که در سازمان مجاهدین به اسارت گرفته شده اند خودشان را آزاد کنند و به آغوش خانواده خودشان باز گردند .

مصطفی نوری

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا