سرکوب بیشتر با ترفند ثبت نام مجدد در ارتش آزادیبخش – قسمت اول

سال 1374 برای صدام به عنوان پدر خوانده و بزرگترین حامی رجوی سال بسیار بدی بود و لاجرم برای رجوی نیز سال بدی محسوب می شد. در مرداد ماه خبری منتشر شد که برای صدام و رجوی خطرناک بود، “حسن کامل” داماد و محافظ صدام که یک عضو بلند پایه حزب بعث و کسی بود که اسرار نظامی زیادی را با خود داشت، به همراه برادرش که باجناق او بود و همسران شان که دختران صدام بودند، به اردن گریختند. در درون فرقه مجاهدین ما به وسایل ارتباط جمعی مثل تلویزیون و رادیو دسترسی نداشتیم و تنها وسیله آگاهی ما از اخبار بیرون از فرقه چیزی بود به نام “بولتن خبری” که روزانه تهیه می شد. البته خبرهای درون این بولتن گزینشی و در راستای تایید تحلیل ها و خواسته های رجوی بود و فکر می کنم بخش سیاسی فرقه آن را تهیه می کرد و به قسمت پرسنلی می داد و آنها این بولتن را به قسمت فرهنگی مقرهای مختلف در اشرف تحویل می دادند و یک کپی از آن هر روز در تابلوی اعلانات سالن های غذاخوری نصب می شد و در همه جای فرقه یکسان بود. اخبار درج شده در بولتن طوری بود که گویا آمریکا با توجه به افشاگری های حسین کامل و برادرش قصد حمله به عراق را دارد.

این موضوع تاثیرات منفی زیادی در تشکیلات فرقه داشت و درخواست های جدایی زیاد شده بود. رجوی برای جلوگیری از تاثیرات منفی این اخبار در اواخر تابستان نشستی برای نیروهای بالاتر از عضو برگزار نمود و برای آن که به نیروها روحیه بدهد و جلوی ریزش ها را بگیرد، طوری حرف می زد که گویی حتی در صورت حمله آمریکا به عراق خبری از سرنگون شدن صدام نیست و اوضاع سیاسی تغییر نخواهد کرد! او در همین راستا و در اثبات نوکریش به صدام گفت “اگر کسی به صاحبخانه ما (صدام) چشم چپ نگاه کند ما جلوی او خواهیم ایستاد”!

در واقع او داشت در غربت لاف می زد زیرا طرف حساب و کسی که قرار بود به صدام حمله کند ارتش آمریکا بود. این حرف رجوی بسیار احمقانه بود و معلوم بود که قصد غُمپز در کردن جلوی نیروها را دارد چرا که قدرت نظامی او یا همان به اصطلاح ارتش آزادیخش نیرویی به استعداد تقریباً 4 هزار نفر بود که در عملیات مرصاد برابر بخش کوچکی از قوای ایران به بدترین شکل ممکن شکست خورده بوده، پس در مقابل بزرگترین ابرقدرت جهان چه حرفی برای گفتن می توانست داشته باشد.

در زمستان همان سال حسین کامل و برادرش به کشور عراق بازگشتند و چند روز بعد علیرغم امان نامه ای که از صدام گرفته بودند به قتل رسیدند و پرونده آنها بسته شد. با بسته شدن این پرونده رجوی نفس راحتی کشید زیرا در آن چندماه بدلیل شرایطی حاکم بر عراق او فتیله سرکوب در داخل تشکیلات را که از طریق نشست های مختلف بحث های انقلاب به اصطلاح ایدئولوژیک (انقلاب طلاق) پیش می برد را کمی پائین کشیده بود. حال با فارغ شدن صدام از خطر سرنگونی رجوی فرصت را مناسب دید تا بار دیگر سرکوب و فشارها را زیاد نموده و از کسانی که خواستار جدایی بودند انتقام بکشد.

هر چند رجوی با روش های سرکوبگرانه از زندان و فشار گرفته تا مغزشویی های مستمر و همچنین پر کردن وقت نیروها با بیگاری های مختلف، تلاش می کرد تا به هر شکل ممکن تشکیلات را کنترل کند اما باز هم موفق نبود. او در هر مرحله روش های سرکوبش را ارتقاء داده و بر شدت آن می افزود. اما بعد از مدتی باز اعتراض، انتقاد و در خواست جدایی به شکلی خود را نشان می داد. مثلاً یکی از فرماندهان تانک در محور ما به نام “پ – م” رفتارش تغییر کرده بود و مشخص بود که نمی خواهد در فرقه بماند اما بدلیل دستور رجوی مبنی بر “خروج ممنوع” به او اجازه نمی دادند که از فرقه جدا شود. نمی دانم با او دقیقاً چه برخوردی شد چون مسئولین تا حد امکان از مطلع شدن دیگران نسبت به اینکه کسی درخواست جدایی داده جلوگیری می کردند. حتی به فرماند هان دسته درباره نفرات یگان های دیگر که چنین درخواستی داشتند چیزی گفته نمی شد مگر آن که ناچار می شدند. برای افراد خواهان جدایی از اصطلاح “حلقه ضعیف” استفاده می کردند تا صحبتی از این که آن فرد درخواست جدایی داده نشود.

یک روز “پ – م” که مسئولت دومش آب دادن به باغچه های مقر با تانکر آب بود و به این منظور یک آیفا که تانکر آب روی آن نصب شده بود را به او داده بودند، به محل پر کردن آب تانکر رفت و در برگشت وقتی وارد محوطه مقر شد ناگهان شروع کرد به ویراژ دادن و با سرعت هر چیزی که سر راهش بود اعم از سطل، میز، باغچه و … را زیر می گرفت. این کار او توجه همه را جلب کرد و همه متوجه شدند وی به شدت مشکل دارد. از این دست نفرات در مقرهای مختلف زیاد شده بودند و بنابراین بار دیگر رجوی به فکر این افتاد که سطح فشار را بالا ببرد.

در یکی از روزهای زمستان سال 74 به ما گفتند که وسایل مان را جمع کرده و آماده یک ماموریت چند روزه باشیم. ما هم سراغ کمد تک دربی که کلیه وسایل مان داخل آن قرار داشت رفتیم و دو دست لباس فرم، حوله، جوراب، مسواک و … را از کمد برداشته و درون کوله فردی که هر کدام مان داشتیم قرار داده و آماده شدیم. عصر حرکت کردیم و شب به پایگاه مجاهدین در بغداد رسیدیم. در قلب بغداد و در خیابان “اندلُس” مجموعه ای از پایگاه های فرقه مجاهدین قرار داشتند که شامل چندین ساختمان بزرگ بود که هر کدام کارهای مجزا از هم داشتند. دفتر مرکزی فرقه که اسم آن “جلالزاده” بود هم در یکی از همین ساختمان ها قرار داشت.

ادامه دارد…

ایرج صالحی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا