
مصطفی جان سلام
پسرم امیدوارم امسال آخرین سالی باشد که در غربت بسر می بری. قرار بود بعد از اتمام تحصیلت در دانشگاه در کنار من باشی اما افسوس که فریبت دادند و چندین سال از من دور شدی.
همیشه با خودم می گویم خدایا چه آرزوهایی برای فرزندم داشتم! آدمهای از خدا بی خبر فرزندم را ربودند و در دیار غربت او را به اسارت گرفتند و من مادر بایستی غصه دوری فرزندم را بخورم. نمی دانم چه وقت می توانم فرزندم را در آغوش بگیرم.
مصطفی دلم برات تنگ شده. زمانی که در عراق بودی با هر دردی که داشتم به عراق سفر می کردم. می آمدم کنار در کمپ اشرف تا شاید حتی اگر شده از دور تو را ببینم. اما افسوس که موفق نشدم.
حالا که دیگر به کشور دورتری رفته ای و امکان آمدن ندارم. پسرم خودت فکری به حال زندگی ات بکن. خودت را نجات بده. باور کن از آن جا که بیرون بیایی زیبایی زندگی را می بینی.
مادرت منتهی زهرایی