یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور از مادری دل شکسته به فرزندی دور افتاده. حسین عزیزتر از جانم پسر عزیز مهربانم سلام. سلامی از اعماق وجودم از این قلب رنجور و بی تابم به تو پسر دلبندم. آیا خبرداری که از فراق و دوری ات […]
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
از مادری دل شکسته به فرزندی دور افتاده. حسین عزیزتر از جانم پسر عزیز مهربانم سلام. سلامی از اعماق وجودم از این قلب رنجور و بی تابم به تو پسر دلبندم. آیا خبرداری که از فراق و دوری ات چه کشیده ام؟ روز گار نامهربان پیرم کرده. با تمام وجودم با روزگار جنگیدم تا دیدار روی ماهت برایم حاصل شود. آنقدر از فراق و دوری ات اشک ریختم که دیگر اشکی نمی آید و سوی چشمانم کم شده. شاید خداوند مرا تنبیه می کند یا شاید امتحان. اگر همین باشد دیگر طاقت ندارم. پیر و فرسوده شده ام اما همچنان ایستاده ام تا داغ ندیدنت را به گور نبرم. دیگر هیچ آرزویی ندارم غیر از آرزوی دیدن تو. همیشه هنگام نماز دعای اولم این است که تو را ببینم. نمیدانم شاید پروردگار گله دارد که همیشه دعای دیدن تو را دارم. مگر گناه من چیست که مادر شدم و آرزوی دیدن فرزندم را که چندین سال است ندیده ام دارم.
پدرت پیر و رنجورتر سلام دارد و مشتاق دیدن توست. برادران وخواهرانت همیشه به یادت هستند و آرزوی دیدار تو را دارند. تمام خانواده و کسانی که تو را میشناسند مشتاق دیدار تو هستند هزاران ورق کاغذ برایت حرف و درد دل دارم که بگویم اما افسوس که نمیشود سر قلبم را در کاغذ بیاورم، فقط با حضور تو می توانم قلبم را بشکافم و اسرار درونش را به تو بگویم. حسین جان دیگر بس است نمی توانم دوریت را تحمل کنم می ترسم عمرم کفاف ندهد.
تو را به احترام مادر پسری و احترام شیری که بهت دادم قسم می دهم برگرد و بیا پیش ما. یادت هست دوران کودکیت با برادران و خواهرانت هم بازی بودی و همیشه شاد و خندان بودی. دیگران کودکی نیست همه تبدیل شده به پیری و فرسودگی بیا با آمدنت دوباره شادی و حس کودکی را به خانه بازگردان. منتظرت هستم و مشتاق دیدارت.
از طرف مادر پیر و دلشکسته ات – رقیه شجاعی علی آبادی

