چند ماهی از استقرارمان در پایگاه مرزی فائزه گذشته بود که یکی از دورههایی که باید میگذرانیدم آغاز شد: «رزم گروه». این دوره ادامهای بود بر «رزم انفرادی» که پایهایترین آموزش نظامی به شمار میرفت. در رزم انفرادی، بیشتر به بقا در بیابان میپرداختند؛ اینکه چطور در تنهایی زنده بمانی، با ستارهها و قطبنما راه […]
چند ماهی از استقرارمان در پایگاه مرزی فائزه گذشته بود که یکی از دورههایی که باید میگذرانیدم آغاز شد: «رزم گروه». این دوره ادامهای بود بر «رزم انفرادی» که پایهایترین آموزش نظامی به شمار میرفت. در رزم انفرادی، بیشتر به بقا در بیابان میپرداختند؛ اینکه چطور در تنهایی زنده بمانی، با ستارهها و قطبنما راه را بیابی، نقشهخوانی کنی، فاصلهها را تخمین بزنی و کمین بزنی.
اما رزم گروه همانطور که از اسمش پیداست، تمرکزش روی عملیاتهای جمعی بود. آموزشهایش مخصوصاً درباره شکلگیریهای نظامی بود هنگام حمله به یک هدف. یکی از ابتداییترین تاکتیکها این بود که گروهی هشت نفره را به دو بخش تقسیم میکردند: چهار نفر به حالت درازکش روی زمین آتش پشتیبانی ایجاد میکردند تا چهار نفر دیگر جلو بروند. پس از پیشروی حدود پنجاه متر، گروه دوم روی زمین دراز میکشید و از گروه عقبمانده پشتیبانی میکرد تا آنها از کنارشان عبور کنند. به این ترتیب، گروه بهصورت پلکانی به هدف نزدیک میشد. تاکتیک دیگر این بود که یک گروه روی زمین میخوابید و با آتش سنگین دشمن را مشغول میکرد تا گروه دوم از پهلو به هدف نزدیک شود. در اینجا ارتباط حیاتی بود—وگرنه ممکن بود گروه پشتیبان به اشتباه نیروهای خودی را مورد هدف قرار دهد.
پس از اتمام تئوری، نوبت تمرین میدانی با فشنگ واقعی رسید. قرار بود تمام تاکتیکها را در میدان تمرین با مهمات جنگی تمرین کنیم و در پایان همگی در خطی مستقیم به سمت هدف پیشروی کنیم و بهطور مداوم آتش بریزیم. سلاحهایی که در تمرین شرکت داشتند شامل کلاشنیکف، تیربار PKM، راکتانداز RPG و نارنجکانداز متصل به کلاشنیکف بودند که به آن “باژار” میگفتیم. این تمرین با توجه به تنوع و قدرت سلاحها بسیار خطرناک بود.
فرماندهای از پایگاه چهارم با ما بود، مردی به نام مهرداد—بدنی درشت، شانههایی پهن، موی کمپشت و سبیلی پرپشت. چشمانش سرد بود. تقریباً در تمام عملیاتهای نظامی پایگاه چهارم که علیه پاسگاههای مرزی ایران انجام میشد حضور داشت—از شلیک خمپاره تا کاشت مینهای دستساز در مسیر گشتهای ایرانی. در موردش شایعهای هم بود: گفته میشد که در عملیاتی، همان راننده جرثقیلی که عموی من، امیر، را به دار کشیدن را از پشت درب خانه با سی تیر کلاشنیکف بدن او را سوراخ سوراخ کرد. هیچوقت جرئت نکردم از خودش بپرسم، چون حتی اگر هم درست بود، این اطلاعات محرمانه محسوب میشد.
در میدان تمرین، ابتدا تمرینها را بدون تیر واقعی انجام دادیم. هنگام پیشروی باید فریاد میزدیم: «آتش، آتش ، آتش!» ولی مهرداد خیلی زود عصبانی شد و تمرین را متوقف کرد. با ناراحتی گفت: «شما مثل بچهمدرسهایها هستید! این اسلحهها اسباببازی نیستن!» بعد یکی از تیربار ها را از دست یکی از بچهها گرفت. با آن هیکلش، آن تیربار سنگین در دستانش مثل یک تفنگ آبپاش به نظر میرسید. گفت: «وقتی میخواهید دراز بکشید، لازم نیست با ناز و نوازش اسلحه رو زمین بذارید! بکوبیدش زمین روی دوپایه و بعد خودتون رو پرت کنید زمین! بعد نشان داد و گفت:این یه اسلحۀ لعنتیه، نه عروسک!» بعد هم برای نشان دادن چگونه بلند شدن از حالت زمین گیر با تکیه بر قنداق تیربار را روی زمین، لولهاش را در گل فرو برد، با یک حرکت بالا کشید و دوباره در دست گرفت و ادامه داد: «از گل میترسید؟ فقط چند تا تیر شلیک کنید و لوله پاک میشه!» ما همگی با دهان بسته و بدنهایی خشک، فقط سر تکان میدادیم.
تمرینهای اولیه به خوبی پیش رفتند. اما مرحله آخر که قرار بود همگی با هم در یک خط به سمت هدف یورش ببریم و شلیک کنیم، نفس همه را در سینه حبس کرده بود. مسئولین بارها و بارها مقررات ایمنی را مرور کردند. من یک کلاشنیکف داشتم، کنار من نارنجکانداز و RPG بودند. یکی از فرماندهها هم در کنار ما ایستاده بود تا مطمئن شود در یک خط حرکت میکنیم.
با فرمان «شلیک!» ناگهان میدان آتش گرفت. جیغ و فریاد، انفجار، نور، گلوله و موشک همگی در هم پیچیدند. صدایی مثل سمفونی مرگ.
مهرداد فریاد میزد: «در خط بمونید! نرید جلو!» پس از نابود کردن خودروهای فرسودهای که بهعنوان هدف قرار داده شده بودند، دستور «آتش بس!» صادر شد. ما با سلاحهایی داغ در دستانمان ایستاده بودیم و به کارمان نگاه میکردیم. گروهی از نوجوانان، حدود بیست نفر، که انگار با این موفقیت پُر از غرور شده بودند.
غروب آغاز شده بود، خورشید نیمهسرخ در افق فرو میرفت و آسمان را به رنگ خون درمیآورد. تصویر خیرهکنندهای بود. شبهای پرستاره، طلوع و غروبها، تنها زیباییهایی بودند که میتوانستی در این جهنم خشک و سوزان عراق پیدا کنی.
سلاحها را طبق پروتکل تخلیه کردیم، خشابها را درآوردیم، سلاحها را گلنگدن زدیم، اگر گلولهای باقی مانده بود خارج کردیم، و دوباره خشاب را جا زدیم. سپس سوار کامیون شدیم و راهی پایگاه مرزی شدیم.
سوار کامیون شدیم تا به پایگاه بازگردیم. پشت کامیون، همه دراز کشیده بودیم. بعضی خوابشان برده بود. تکانهای کامیون و صدای موتور، مثل لالایی بود.
من بیدار بودم، در تاریکی. داشتم در ذهنم مرور میکردم که امروز چه کردیم…ناگهان، تاریکی شب با یک نور سفید و صدای انفجاری مهیب پاره شد. صدایی که هم گوش را کر کرد و هم قلب را ایستاند.
چند لحظه طول کشید تا مغزم بفهمد چه اتفاقی افتاده. ماجرا خیلی سریع بود. یکی از ما در قسمت عقب کامیون، جایی که همه خوابیده یا نیمهبیدار بودیم، تیری شلیک کرده بود!
راننده فوراً کامیون را کنار جاده نگه داشت. یکی از بچه ها فندک را روشن کرد و نور کوچکش را بالا گرفت. یک حالت از وحشت و سردرگمی بین همه موج میزد. هر کسی خودش را میگشت تا مطمئن شود گلولهای به بدنش نخورده.
در همین حال، یکی از بچهها — شاهو — با صدایی ملایم و نالهوار گفت: “آخ… آخ…آخ… دیگه نگردین… خودمم که خوردم… آخ…”
همه برگشتیم سمتش. شاهو روی زمین نشسته بود، شلوارش را بالا نگه داشته بود و بهآرامی ناله میکرد. فندک را جلو بردیم و دیدیم که تمام پهلوی شلوارش قرمز شده. لکهای بزرگ از خون. اما واکنش او… طوری رفتار میکرد که انگار کسی روی شلوارش چای ریخته. آنقدر آرام و خونسرد که باورکردنی نبود.
دیگر دیر نشده بود که بفهمیم چه کسی تیراندازی کرد، یکی از بچههای آلمان که دوستی نزدیکی با من داشت. رشید، فرماندهٔ یگان ما، از صندلی جلو پیاده شد و داد زد: “همه پایین! الان!”
ما سریع پایین پریدیم. البته شاهو نمیتوانست، چون مجروح شده بود. بقیه ما پایین ایستاده بودیم و رشید رو به ی-ح فریاد میزد: “مگه عقلتو از دست دادی؟ کی گفته بود توی راه اسلحه رو باز کنی؟ اگه به جای پاش، تیر خورده بود به سرش، میخواستی جواب بدی به کی؟!”
ماجرا این بود که ی-ح، در تاریکی، بهطور مخفیانه شروع کرده بود به باز کردن و تمیز کردن اسلحهاش. چون لولههای گرم بعد از شلیک بهتر تمیز میشوند. اما فراموش کرده بود خشاب را دربیاورد. وقتی قطعات را دوباره سر جای خود گذاشته بود، بهطور خودکار یک تیر در جان لوله رفته بود و همان لحظه، با یک فشار اشتباهی روی ماشه، گلولهای شلیک شده بود.
ولی هنوز یک سوال باقی مانده بود: ی-ح در همان طرفی نشسته بود که شاهو بود. پس چطور گلوله به شاهو خورده؟ برگشتیم داخل کامیون و شروع کردیم به بررسی. چیزی که پیدا کردیم باورکردنی نبود.
لولهی اسلحه به سمت پایین، به کف فولادی کامیون گرفته شده بود. گلوله به زمین خورده بود، جهش کرده بود (ریشُشه کرده بود)، به دیوارهٔ فلزی روبرو اصابت کرده بود، و دوباره برگشته بود و از بالای زانو وارد پای شاهو شده بود. از زانو بالا رفته بود، چهل سانتیمتر، تا نزدیکی کشاله ران. قدرت نفوذ گلوله، حتی بعد از دو بار برخورد با فولاد، شگفتانگیز بود.
ما فوراً زخم را بستیم، پانسمان کردیم و شاهو را به نزدیکترین بیمارستان، در شهر کوت، منتقل کردیم. وقتی او را روی تخت به داخل بخش اورژانس میبردیم، در حال شوک بود اما با صدایی بلند فریاد میزد: “من از مرگ عبور کردم! آمادهام برای شهادت!” ما هم زیر لب گفتیم: “بسه دیگه شاهو… الان وقتشه که فقط ساکت باشی!”
این یادگاری بود از اولین شلیک جدی ما در میدان جنگ. ما هنوز به عملیات واقعی اعزام نشده بودیم، حتی یک گلوله به دشمن شلیک نکرده بودیم. تنها کسی که توانسته بودیم به او شلیک کنیم، یکی از خودمان بود. و این، چکیدهای از واقعیت جنگ ما بود. جنگی که قربانیانش، اغلب از میان خودیها بودند.




































