
وقتی وعده اروپا، به اسارت در دوزخ عراق ختم شد
بلوچستان، سرزمین غیرت و نجابت، جوانانی دارد که همواره بار زندگی خانوادههایشان را بر دوش کشیدهاند. جوانانی که نه به دنبال ثروتاندوزی، بلکه در پی نان حلال برای سفرهای ساده از خانههای کاهگلیشان قدم در راهی دور نهادهاند. اما برخی از همین فرزندان، در مسیر رسیدن به شغل و زندگی بهتر در کشورهای عربی، طعمه کثیفترین و فریبکارترین گروه قرن، یعنی فرقه رجوی شدند. گروهی که بهجای دستگیری، به دامگیری آمد و آنها را از مسیر زندگی به چاه تباهی کشاند.
از رؤیای دوبی و کویت تا وعده دروغین آمریکا و اروپا
بسیاری از این جوانان بلوچ، در آرزوی کار در بندرهای عربی حاشیه خلیج فارس، از خانوادههایشان خداحافظی کردند. بعضیشان در راه بودند، اما ناگهان در نقطهای تاریک و ناشناخته، پایشان به دامی باز شد که ظاهرش «امید» و باطنش «اسارت» بود.
عوامل فرقه رجوی، با ترفندهایی حسابشده، به آنان گفتند:
• “تو ارزشش را داری که در اروپا زندگی کنی.”
• “راه کوتاهی هست برای رفتن به آلمان یا آمریکا؛ فقط بیا اینجا کمکمان کن، بعد همهچیز حل میشود.”
• “ما گروهی از ایرانیهای تبعیدی هستیم که هوای هموطن را داریم.”
و چهقدر این وعدهها در گوش یک جوان ساده، خسته و امیدوار، خوش مینشیند… اما انتهای این مسیر، نه پاریس بود و نه هامبورگ، بلکه کمپ اشرف بود و حصارهای فلزی داغِ عراق.
سرنوشت محتوم: زنجیر، سیمخاردار، هویت از دست رفته
آنان که با رؤیای کار و زندگی به دام افتادند، از لحظه ورود به اشرف، دیگر خودشان نبودند. تلفنها گرفته شد، مدارکشان ضبط شد، و هویتشان پاک شد. جای وعدهی «سفر به اروپا»، نشستهای اجباری، بیخوابی، شستوشوی مغزی، توهین، تحقیر و سرکوب آمد. رجوی، نگاهش به این جوانان، نگاهی انسانی نبود. آنان برایش نه پسر کسی، نه امید مادر، نه نانآور خانواده بودند، بلکه فقط ابزارهایی بودند برای جبران ارتش سوختهاش. ارتشی که در عملیاتهای وطنفروشانه دهه ۶۰ به هلاکت رسیده بود، حالا قرار بود با پسران سادهدل بلوچ جایگزین شود، بیآنکه لحظهای به فریادهای خاموش خانوادههایی در سراوان، زاهدان، ایرانشهر، نیکشهر و چابهار فکر شود.
رجوی به فکر مادران نبود، فقط به فکر تفنگ بود
مادران چشمانتظار، نانخشک میخورند و به عکس فرزندشان زل میزنند. پدران پیر شدهاند، خانهها بیصدا شده. آنها در روستاهای دورافتاده، حتی نمیدانند بچهشان زنده است یا نه. کسی به آنها نگفت که چرا آن وعدهی شغل و زندگی، تبدیل به نشستن در کنار جنازههای عقیدتی رجوی شد.
رجوی نه تنها دلسوز نبود، که اساساً بیرحمتر از هر دشمنی بود که این خاک به خود دیده. او نه به رنج مادر فکر میکرد، نه به فقر پدر، نه به معیشت خانواده. برای او فقط یک چیز مهم بود: پر کردن جای خالی مزدوران کشتهشدهاش، با گوشت تازه پسران بلوچ.
قربانیان بیگور، خانوادههای بیپناه
بسیاری از این جوانان نهتنها هرگز بازنگشتند، که حتی جنازهشان نیز تحویل داده نشد. برخی در اردوگاهها بیمار شدند و مُردند، برخی فرار کردند و ناپدید شدند، و برخی هنوز زندهاند اما مثل روح سرگردان در سیستم بسته فرقه رجوی گیر کردهاند.
نامهایی مثل سلمان دهواری، فقط نمایندگان یک فاجعهاند؛ فاجعهای که در آن، فرقهای ضدانسانی از احساس امید و اعتماد فرزندان بلوچ سوءاستفاده کرد و آنان را در مسیری بیبازگشت انداخت.
سکوت نکنیم، بگوییم: آنها انسان بودند، نه سرباز اجارهای
باید حقیقت را گفت. اینها قاچاقچی نبودند، شورشی نبودند، جاسوس نبودند. اینها جوانانی بودند که تنها جرمشان «اعتماد» بود. اعتماد به کسانی که زبانشان امید بخش، اما نیتشان خیانت بود.
بیدار باشی برای نسل امروز
اگر امروز ساکت بمانیم، فردا نوبت جوان دیگریست. اگر دروغ رجوی افشا نشود، باز هم جوانی دیگر با روشی دیگر در دام رجوی خواهد افتاد.
ما وظیفه داریم:
• حقیقت را به نسل امروز بگوییم؛
• خانوادهها را آگاه کنیم؛
• چهره شیطانی رجوی را در پشت نقاب دلسوزی بسوزانیم.
جوان بلوچ، لایق زندگیست، نه اسارت.
او باید نانآور باشد، نه سرباز مزدور رجوی.
سالاری