امیر یغمایی در قسمت قبل خاطرات خود از جلسه ای می گوید که مسعود رجوی به عنوان رهبر سازمان، جلسات غسل هفتگی را به عنوان هدیه به نیروها غالب کرد. حالا رهبر پا را فراتر گذاشته بود. حتی خیالها، فانتزیهای جنسی، خلوتترین زوایای روانمان را هم میخواست. اسم آن جلسات را هم غسل هفتگی نهاد. […]
امیر یغمایی در قسمت قبل خاطرات خود از جلسه ای می گوید که مسعود رجوی به عنوان رهبر سازمان، جلسات غسل هفتگی را به عنوان هدیه به نیروها غالب کرد. حالا رهبر پا را فراتر گذاشته بود. حتی خیالها، فانتزیهای جنسی، خلوتترین زوایای روانمان را هم میخواست. اسم آن جلسات را هم غسل هفتگی نهاد.
پس از آن ملاقات عجیب، آن مواجهه غریب و فراموشنشدنی با رهبر، فصل تازهای از جنون در سازمان آغاز شد. او حالا جلساتی تحت عنوان «طعمه» برگزار میکرد؛ نامی بیرحم، برازنده آنچه قرار بود در ماههای آینده بر ما بگذرد. او شروع به تدوین قوانینی کرد که بعدها به آییننامه داخلی مجاهدین بدل شد. قوانینی که فرماندهان بالادستی ما آن را “قرآن مجاهدین” مینامیدند. قرآنی نو، با کلام رهبر به عنوان وحی.
همانطور که پیشتر نوشتم، پس از هر نشست رهبری، پایگاهها به صورت مستقل جلساتی تشکیل میدادند. هر بار یکی از ما به عنوان “سوژه” انتخاب میشد. آن فرد باید گزارش شخصیاش را با صدایی لرزان میخواند، و پس از آن، سیل فریادها، توهینها، و گاه ضرب و شتم آغاز میشد. شکنجه روانی با دوزی از خشونت جسمی. انگار روح آدم را در یک دستگاه آسیاب میریختند و با دستانی نامرئی خردش میکردند.
من احساس میکردم که در جهنم هستم—در جهنمی که نه آتش داشت و نه دیو، اما نگاههای خشک، چشمهای بیرحم و واژگانی که چون شلاق بر روانم فرود میآمدند، چیزی کم از دوزخ نداشتند. و یقین داشتم که تنها نیستم. چشم که باز میکردی، باقرزاده بود، با دیوارهای بلند، فضای بسته، و نظم خفقانآورش. روزهایی که با اضطراب آغاز میشدند، با تحقیر ادامه پیدا میکردند و با اشک خاموش پایان مییافتند.
اما در این دنیای واژگون، تنها نقطهی نجات من، یک واکمن سونی بود. نه، تنها یک دستگاه موسیقی نبود، پناهگاه من بود. سنگری کوچک در برابر ارتشی از تاریکی. درون حمام، جایی که حریم خصوصی هنوز پابرجا بود، گوشهای خستهام را به آوای Roxette میسپردم. هر بار که کاستی را در واکمن میگذاشتم و صدای موسیقی بالا میرفت، گویی دیوارهای باقرزاده فرو میریختند و من دوباره به کوچههای کودکیم، به تابستان سوئد، به صدای رادیو در در خانه پرتاب میشدم.
حمام را به باشگاه تمرینی خودم تبدیل کرده بودم. تمرین با فنر، عرق ریختن، و موسیقی… ترکیبی که مغزم را از مواد شادیآور پر میکرد. حتی چشمانم را میبستم تا رؤیاها واقعیتر شوند. و چه رؤیاهایی! در آن دنیا، من آزاد بودم.
میدانستم این نعمت نصیب همه نشده است. دیگران این روزنه فرار را نداشتند. و فقط خدا میدانست اگر من هم نداشتم، چه بر سرم میآمد. فکر از دست دادن واکمن مثل رویارویی با مرگ بود. نه، شاید حتی بدتر. بیپناه، بیموسیقی، بیلحظهای برای تنفس… آیا خودم هم دیوانه نمیشدم؟
با این حال، واقعیت این بود که حتی در پناه آن صداها، روانم در حال متلاشی شدن بود. هر روز نقشه فرار میکشیدم. میدانستم که باقرزاده، پایگاهی محصور در دل یک پایگاه نظامی عراقیست، و هر تلاشی برای فرار، یعنی مرگ. اما اگر روزی، فرصتی، مأموریتی بیرون از پایگاه پیش میآمد… آن وقت باید آماده باشم. یک شانس، فقط یک شانس، شاید تمام چیزی باشد که دارم.
در یکی از این خیالپردازیها، فکری به ذهنم رسید. میدانستم القاعده مسئولیت حملات یازده سپتامبر را بر عهده گرفته و شنیده بودم که سازمان ملل هنوز در بغداد یک دفتر حفظ کرده برای نظارت بر تولید سلاحهای کشتار جمعی. گاهی در بغداد، ماشینهای سفید تویوتای آنها را با آنتنهای بلندشان میدیدیم.
اگر میتوانستم توجهشان را جلب کنم؟ اگر میتوانستم کاری کنم که فکر کنند ما با القاعده ارتباط داریم؟ روی یک برگ A4 نوشتم “Long live Bin Laden” و تصمیم گرفتم اگر روزی از کنار آن ماشینها رد شدم، آن را بچسبانم به شیشه ماشین. شاید آنها خودروی ما را متوقف کنند، شاید من بتوانم از خودرو مجاهدین فرار بکنم و از آنها در خواست کمک بکنم. شاید آنها من را بپذیرند و به من پناه بدهند.
دیوانهوار؟ شاید. اما در ذهن هفدهساله و درمانده من، این تنها امید بود برای فرار از این جهنم. ولی آن فرصت هیچگاه پیش نیامد. طی آن چهار ماه، از پایگاه بیرون فرستاده نشدم. شانس من، یا شاید لعنت من.
جلسات طعمه به ماه چهارم رسیدند. و در پایان، رهبر از ما خواست—یا بهتر بگویم، دستور داد—که اگر تابعیت خارجی داریم، باید از آن انصراف دهیم. دلیلش؟ تا خیال بازگشت در ذهن کسی باقی نماند. هیچکس نباید پلی برای بازگشت داشته باشد. فقط یک راه هست: جلو. یا پیروزی، یا مرگ.
رجوی جلسهای خاص ترتیب داد. افرادی که تابعیت اروپا، آمریکا و کانادا را داشتند، در ردیف اول نشستند. آنها باید برگهای را امضا میکردند که میگفت داوطلبانه از تابعیتشان صرفنظر میکنند. حمیدرضا، دوستم از کانادا که کاستهای Roxette را به من قرض داده بود، زیر میز فرو ریخت. واضح بود که این تصمیم، برایش شکستی تلخ بود. او مجبور بود بدون میل باطنی، تابعیتش را کنار بگذارد.
بعد از آن، مجاهدین برای این افراد جلسهای با “مقامات دولت” در بغداد ترتیب دادند. در یک دفتر رسمی، فرمهایی را پر کردند که میگفتند دیگر تابع آن کشور نیستند. اما بعدها فهمیدیم تمام آن صحنهها نمایشی بود. مأموران صرفاً عراقیهایی بودند که در ازای پول، نقش مقامهای رسمی را بازی میکردند. اما هدف سازمان واضح بود: همه باید احساس کنند که دیگر راه بازگشتی ندارند. و آن حس زندانیبودن، همان چیزی بود که رجوی میخواست.
در پایان این چهار ماه جهنمی، جلسهای بزرگ ترتیب داده شد. کسانی که بیش از پنج سال در سازمان بودند، بهعنوان اعضای رسمی، سوگند وفاداری یاد کردند. من فقط سه سال بودم و خوشحال بودم که فعلاً از این مرحله معافم. ما “کاندیدای عضویت” محسوب میشدیم؛ کسانی که اگر شرایط را داشته باشند، شاید در آینده به عضویت رسمی برسند.
وقتی وارد سالن بزرگ شدیم، متوجه شدم عدهای جوان آمدهاند که تا به حال ندیده بودم. ظاهرشان با محیط خشک و رسمی سازمان همخوانی نداشت. برخی موهایشان بلند بود، برخی پیراهنشان باز. حتی شلوارشان را داخل پوتین نکرده بودند. حدس زدم تازه از ایران آمدهاند. و درست حدس زده بودم.
وقتی اعضای جدید به روی سن رفتند، دست روی قرآن گذاشتند، سوگند یاد کردند، و طبق رسم ایرانی، با رهبر روبوسی کرده و او را در آغوش گرفتند—البته زیر نظارت شدید محافظانش. اما تازهواردها اجازه چنین کاری را نداشتند. چون هنوز از نیتشان مطمئن نبودند. آنها باید در پایین سن میماندند و سوگند میخوردند، در حالیکه رهبر از بالا آنها را نگاه میکرد.
صحنهای احساسی درگرفت. برخی از آنها، بعد از گذاشتن دست بر قرآن، مشت گره کردند و فریاد زدند: “حاضر، حاضر، حاضر!!!” شور و شوق در صدایشان موج میزد. برخی گریه میکردند، برخی با صدای لرزان، عهدنامههایی طولانی با رهبر میخواندند. اما من؟ من نمیتوانستم چنین احساسی داشته باشم. احساسم به رهبر، دیگر نه ارادت، که نفرت بود.
آخرین باری که چنین احساسی به او داشتم، نوروز ۱۳۷۷ در پاریس بود. همان روزی که با او تلفنی صحبت کردم و فکر میکردم او تجلی خداست. اما حالا، آن تصویر فرو ریخته بود.
بعد از این جلسه، حس کردیم که چهار ماه جهنمی تمام شده. همه ما، یکی یکی، به زانو درآمده بودیم. همه گزارشهای فردیمان را خوانده بودیم، تحقیر شده بودیم، و از درون خُرد شده بودیم. یکی از پاراگرافهایی که رهبر تصویب کرده بود، این بود که از این به بعد، همه باید در نماز شرکت کنند. تظاهر به دین دیگر یا تمایل به مسیحیت، نشانه فرار و خیانت بود.
در این دوران، یاد گرفتم نماز بخوانم. شیعهها سهبار در روز نماز میخوانند—برخلاف سنیها که پنجبار میخوانند. دو نماز اول را باید انفرادی میخواندیم و نماز سوم، نماز جماعت بود. شبی نماز جماعت را از دست دادم. بعد از وضو، وارد سوله بزرگ خوابگاه شدم؛ سولهای فلزی، پر از تختهای دوطبقه. تنهای تنها بودم.
در وسط سوله ایستادم، دستانم را بالا بردم و گفتم: «قربتاً الی الله، الله اکبر». آرام، متمرکز، شروع به خواندن کردم. آیات را زمزمه میکردم، خم میشدم، به زانو مینشستم، پیشانیام را بر سنگ سجده میگذاشتم. نمازم را با آرامشی عمیق تمام کردم. و آن لحظه، برای نخستین بار طی این ماههای سخت، حس آرامش حقیقی را چشیدم.
نشستم. ماندم. اجازه دادم این سکوت درونم ریشه بدواند. سپس بلند شدم و به حیاط رفتم. دیگران هنوز در سالن غذاخوری بودند. زیر آسمان شب قدم میزدم که ناگهان صدای زنی مرا صدا زد. برگشتم. صدیقه حسینی، فرمانده زن پایگاهمان بود. از یک اتاق صدایم میکرد. وارد شدم. گفت بنشینم روبهرویش.
–تنها بیرون چی کار میکنی؟
–قدم میزنم.
–خوبه. جلسات چطور بود؟ تونستی پیام رهبر رو بگیری؟ از “طعمه” عبور کردی؟
–جوری…
در دل امید داشتم آنها تصمیم بگیرند مرا به پایگاه برنگردانند. به برادر کمال گفته بودم که نمیخواهم جلسات را طی کنم. ولی تهدیدم کرده بود: زندان، و بعدش ایران. رهبر گفته بود: هیچ استثنائی در کار نیست.
صدیقه لبخند زد.
–یک سورپریز دارم برات.
امید در دلم زبانه کشید. نکند بازگشت به پاریس؟
–قراره پایگاهت رو عوض کنیم. از کوت میری به بنیاد علوی.
–آهان، باشه…
–پسر رهبر، محمد رجوی هم اونجاست.
فکر کردم: که چی؟ این باید منو خوشحال کنه؟
پایگاه سوم، یکی از سه پایگاهی بود که بچههای مجاهدین بعد از مرکز ۱۹ به آن تقسیم شده بودند. یعنی بچههای ما آنجا بودند—نکته مثبتی بود. اما نمیدانستم چه حسی باید داشته باشم. آیا بهتر بود؟ منظرهاش چطور بود؟ اعضا؟ آیا بهتر از شورهزار کوت بود؟
امیر وفا یغمایی




































