فروغی که خاموش شد، روایت خیانت در تنگه

سحرگاه سوم مرداد ۱۳۶۷، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود، اما آسمان غرب ایران با صدای مهیب تانک‌ها و غرش هواپیماهای جنگی در هم می‌لرزید. در این میان، پرچم‌هایی با رنگ سفید و قرمز و نشان سازمان مجاهدین خلق در صف مقدم حرکت می‌کرد. سربازانی که روزی هموطن بودند، اکنون تفنگ در دست، پا به خاکی […]

سحرگاه سوم مرداد ۱۳۶۷، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود، اما آسمان غرب ایران با صدای مهیب تانک‌ها و غرش هواپیماهای جنگی در هم می‌لرزید. در این میان، پرچم‌هایی با رنگ سفید و قرمز و نشان سازمان مجاهدین خلق در صف مقدم حرکت می‌کرد. سربازانی که روزی هموطن بودند، اکنون تفنگ در دست، پا به خاکی گذاشته بودند که مادرشان بود. دشمن این‌بار فقط از مرز نیامده بود؛ از خانه آمده بود.

مسعود رجوی روزگاری در زندان شاه دم از آزادی می‌زد، اما حالا در کاخ صدام حسین با لبخند به نقشه حمله به ایران نگاه می‌کرد. وعده داده بود که اگر عراق تجهیزات نظامی بدهد، ظرف ۳ روز به تهران خواهد رسید. صدام، خونسرد و بی‌اعتماد، تنها به یک چیز می‌اندیشید: استفاده ابزاری از این گروه مزدور. در همان جلسه، توافق کردند؛ عراق سلاح، اطلاعات و پشتیبانی بدهد و رجوی، ایران را تحویل دهد.

در نیمه‌شب سوم مرداد، حدود ۵ هزار نفر از اعضای سازمان، به پشتیبانی کامل لجستیکی، توپخانه‌ای و اطلاعاتی عراق، از مرز خسروی عبور کردند. ستون‌های زرهی از جاده قصر شیرین به سمت کرمانشاه پیش رفتند. در مسیر، روستاها را تصرف کردند، بیمارستان‌ها را به آتش کشیدند، و حتی برخی بیماران مجروح را در تخت‌ها به رگبار بستند. در بی‌سیم، صدای مریم رجوی شنیده می‌شد که می‌گفت: «اسلام‌آباد آزاد شد، بعدی همدان است!»

رجوی وعده داده بود تا شبِ پنجم مرداد، نماز را در میدان آزادی تهران بخوانند. با تانک‌های اهدایی بعث، نفربرهای زرهی و حمایت هوایی عراق، تا نزدیکی کرند غرب پیش رفتند. اما آنچه نمی‌دانستند، این بود که نقشه‌ای دیگر در راه است؛ نقشه‌ای ایرانی.

در تنگه‌ای به‌نام چهارزبر، جایی میان کوه‌های سر به فلک کشیده، نیروهای سپاه پاسداران، ارتش و بسیج مردمی در سکوت آماده ایستاده بودند. درست وقتی ستون زرهی مجاهدین وارد کمینگاه شد، آسمان از حضور هواپیماهای F-4 و F-5 روشن شد و زمین از انفجار تانک‌ها لرزید. تنگه، قبر دسته‌جمعی توهمات رجوی شد.

تنها در سه روز، بیش از ۲۵۰۰ نفر از نیروهای سازمان کشته شدند. جنازه‌ها در کنار جاده‌ها افتاده بودند. روایت‌هایی وجود دارد از تیرباران داخلی؛ یعنی شلیک نیروهای خودی به نفراتی که قصد فرار یا عقب‌نشینی داشتند. رهبران سازمان، از جمله مریم و مسعود رجوی، به‌سرعت از صحنه گریختند و خود را به پایگاه اشرف در خاک عراق رساندند.

بعدها اسناد زیادی فاش شد که نقش دقیق رجوی را به‌عنوان مهره مزدور صدام نشان داد. از تماس‌های رادیویی با افسران اطلاعاتی عراق تا ارسال مختصات مواضع ایرانی برای بمباران توسط هواپیماهای عراقی. سازمان، دیگر نه یک نیروی انقلابی، بلکه ارتش خصوصی رژیم بعث شده بود. آنچه در چهارزبر شکست خورد، تنها یک عملیات نظامی نبود، بلکه فروپاشی ادعای یک نسل بود.
پس از شکست مفتضحانه، نه‌تنها سازمان متلاشی شد، بلکه دولت ایران نیز به مقابله امنیتی و اطلاعاتی گسترده‌ای در داخل پرداخت. اسناد و مدارکی به دست آمد که بسیاری از زندانیان عقیدتی هنوز با سازمان در ارتباط بودند. این زمینه‌ساز اعدام‌هایی شد که بعدها به تابستان ۱۳۶۷ معروف شد.

فروغ جاویدان، با تمام هیاهو و آرزوی دروغین، نه‌ تنها شکست خورد، بلکه چهره واقعی سازمان مجاهدین را عیان کرد. آنها نه یک جریان سیاسی، بلکه پیمانکار امنیتی برای رژیم صدام بودند. کسی که در خاک دشمن برای کشور خودش نقشه حمله می‌کشد، دیگر “اپوزیسیون” نیست؛ خائن است.

سخن پایانی نویسنده – ولی غفاری
من، ولی غفاری، از اسرای جنگ ایران و عراق بودم. در میانه جنگ، به اسارت ارتش بعث عراق درآمدم و در یکی از اردوگاه‌ها، برخلاف تمامی موازین انسانی و بین‌المللی، مرا به سازمان مجاهدین خلق تحویل دادند.
در آن‌جا، فریب شعارها را خوردم. عضو شدم. آموزش دیدم. اسیر شدم. و حقیقت را دیدم.
دست‌هایم، زمانی اسلحه‌ای را حمل می‌کرد که قرار بود به سمت هموطنانم نشانه رود.
اما امروز، قلم را جای آن اسلحه برداشته‌ام تا شهادت دهم:
رجوی، وطن را فروخت. ما خیانت کردیم. ایران اما، بخشید و مقاومت کرد.